🕊 #ڪِݪٰآمِ_شُہَدٰآ🌷
#خاڪریزخاطرات
یه بسیجی شیفته فرهاد شده بود.
به فرهاد گفت:میشه آدرس خونه ات رو بدی بهت سر بزنم؟
فرهاد با خنده گفت:
بنویس...
شیراز،قطعه شهدا،ردیف فلان،پلاک فلان...
بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش...
#دقیقاهمونآدرسیبودکهقبلازشهادتبهبسیجیداد...!
#شهیدفرهادشاهچراغی
@montazer_shahadat313
✅ #خاڪریزخاطرات
#فرار_از_مجلس_خواستگاری
یکی از دفعاتی که ابراهیم برای مرخصی به تهران میآید، پدر یکی از دختران محل که آرزو داشت وی را داماد خود کند، دست او را میگیرد و به زور به خانهاش میبرد و از آن طرف عاقد را هم خبر میکند.
خانواده ابراهیم را هم به خانه دعوت میکند. ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود.
پدر دختر با خانواده ابراهیم صحبت میکند و به سراغ ابراهیم میروند، میبینند که ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد.
در حالی که اگر وی میخواست خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود.
ناچار خانواده ابراهیم سمت منزل برمیگردند، میبینند که ابراهیم خندان جلوی درب منزل ایستاده !!
همگی تعجب میکنند و میپرسند که چطور از منزل پدر دختر خارج شده که آنها او را ندیدهاند.
میگوید آیه "وجعلنا من بين ايديهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون " خواندم و خارج شدم...
نمیخواهم چشمی در گوشه خانه و در انتظار من گریان باشد.
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
@montazer_shahadat313