#خاطرات_شهداء
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند :
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر.
#شهید_محمود_کاوه
@montazer_shahadat313
💢عاصی کرده بود بچه را : بدو رو، خیز برپا ،بشین برپا، بشین برپا، خیز بشین
اخر توی یکی از خیزها افتاد. روی یک کپه سنگ و دستش اش و لاش شد❗ هردوشان بیست و بیست و چندسالی از من کوچیک تر بودند.
رفتم جلو داد و فریاد ک این چ وضعشه این چ طرز اموزش دادنه شهیدش کردی بچه رو که...
دستم را گرف و گف :《اروم باش هرچی اینجا مجروح بشه زود خوب میشه. عوضش اونجا دیگه جا نمیمونه .بیهوا زخمی نمیشه کم نمیاره اموزش یعنی همین دیگه...💢
#شهید_محمود_کاوه🌹
@BOYE_PELAK
🍃🍃🍃
گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم
پاشیم بریم بخوابیم
با وجود اینکه محمود هم مثل من تا نیمه شب کار میکرد و خسته بود
گفت: نه، اول اینها رو تموم میکنیم بعد میرویم بخوابیم
هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمان به بابا کمک کنیم...
#شهید_محمود_کاوه🌹
🌎سر صف غذا جلویی ها جا خالی میکردند که او برود جلو غذا بگیرد. عصبانی میشد. ول میکرد میرفت نوبتش که میرسید اشپزها برایش غذای بهتر میریختند ،میفهمید میداد به پشت سریش...💯
#شهید_محمود_کاوه🌹
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهادت
#شهدا
ٜٜ