.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشاول)
.
همانطور که پوشیه ام را درست میکردم با صدای بهار (مسئولکاروانمون) به سمتش رفتیم .
_خواهرا چند لحظه تشریف بیارید .
همه به سمتش میروند .
_بسم الله الرحمان الرحیم ،آجیای گلم یه چند دقیقهی دیگه راه می افتیم به سمت شلمچه اونجا حاج حسین یکتا قراره برامون سخنرانی کنه .
همگی به سمت اتوبوس ها رفتیم و سوار شدیم .
_برای سلامتی آقا امام زمان (عج)صلوات .
همگی باهم صلوات میفرستیم .
_برای سلامتی حضرت عشق ؛ رهبرمون صلوات.
نگاهی به دخترکی که این را میگوید می اندازم و همراه جمع صلوات میفرستم .
_برای سلامتی آقای راننده صلوات.
پوفی میکنم و زیر لب صلواتی میفرستم .
_ان شاءالله این جمع همه کربلا باشیم صلوات .
همه ی بچه ها انشاءالله ای و صلواتی را بر لب جاری میکنند.
_ان شاءالله یکی از یارای آقا باشیم صلوات .
صلواتی میفرستم و ان شاءالله ای میگویم .
دوباره قصد میکند چیزی بگوید که یکی از خواهر ها از عقب میگوید : خواهرم فیض بردیم .
بعد رو به جمع میگوید : برای سلامتیشون صلوات بفرستید که بشینند .
همه پقی میزنن زیر خنده و صلواتی میفرستن .
و تا شلمچه همه به مداحی گوش میسپاریم .
......
از اتوبوس پیاده میشویم .
_خواهرا تا وقتی که سخنرانی حاجی شروع نشده میتونید با خودتون و شهدا خلوت کنید .
دستم را از دست فاطمه بیرون میکشم و به سمت خاکریزی میروم و زانو میزنم .
احساس عجیبی دارم نمیتونم حرفایی رو که آماده کرده بودمو بگم .
دستم را دراز میکنم و مُشتی خاک برمیدارم و زمزمه میکنم : شششهداشرمندهام.
همین یه کلمه کافی است تا بغضم بشکند و اشکانم سرازیر شود:
شرمنده ام که گوشم با صدای موسیقی بیگانه پر بود و صدای گریه های فرزندانِ چشم انتظار شما را نشنیدم ...
شرمنده ام که سیاهی چادر نداشته ام از سرخی خون شما برنده تر نبود .
همیشه وقتی که حرف از شهدا میزدن میپریدم وسط حرفشونو میگفتم شهدا کی ان ؟ اصلا اونا بخاطر ما نرفتن ...
اما حالا میفهمم شهدا کی ان و اتفاقا برای ما رفتن ...
حالا من موندمو شرمندگی ام من موندم و این بار گناهی که بر دوشم است من تا ابد شرمنده ی اشکان مادری هستم که برای جگر گوشه اش میریخت و بدون هیچ چشم داشتی روانه ی میدانتان میکرد .
حالا من ؛ منی که نتوانسته بودم وارث چادری باشم که مادرمان آن را به دستم امانت سپرد .
منو یه عالمه شرمندگی ...
منو یه عالمه رو سیاهی ..
همه ی عشق و حالم از از دنیا همین یک مُشت خاک شده.....
نگاهی به چادرم می اندازم که خاکی شده است با دیدن خاک آن یاد چادر خاکی می افتم ....
گویند شلمچه
شین همچون شهدایے ڪہ در آن دیار گمنام ماندند...
لام همچون لاله های سرخ ڪه بیانگر خون سرخ شهداست...
میم همچون مادری ڪہ شاید سالهاست انتظار آمدن فرزندش را میڪشد...
چ همچون شراغی ڪہ زندگے خیلے ها را روشن ڪرد و از تاریڪے در آورد...
ه همچون همراهے ڪہ اگر آن را همراه خودت ڪنے ابدی است و تنهایت نمےگذارد.....
#فاطمہ صادقے
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشدوم)
.
_اصلا صدامو میشنوین ؟؟؟
صدای منی که سالهاست شمارو گم کردم صدای منی که فقط با گناه سر میکردم صدای من رو سیاهی که به جز شرمندگی چیزی ندارم ...
بخداااااا شرمندم ....
شرمندهی شماااااا
شرمندهی دلبستگی های دنیااااااا ...
میشه نگاهم کنید؟؟؟
میشه بهم توجه کنید؟؟؟
میشه منو به حریمتون راه بدید؟؟
میشه شما از مادر بخواید من رو سیاهو قبول کنه؟؟
بلند میگویم: میشههههههههههه؟
ای خدا یعنی میشه منم یه روزی منتقم همین خون ها باشمممم ....
قسم به حرمت این خاککک با شماها عهد میبندم مدافع چادر خاکی مادر باشممممم ...
مدافع ارثیهیدخترزهرا باشمممممم....
سرم را از روی خاک ها بر میدارم اشکانم را پاک میکنم .
من دارم گریه میکنم ؟؟ برای کسایی که قبلا حتی ....
خجالت میکشمممم ....
_همتاااااا؟؟؟؟
به سمت عقب برمیگردم فاطمه با دیدن چشمانم به سمتم می آید : همتااااا خوبییییییی؟؟؟
اشکانم را پاک میکنم و لبخندی میزنم و نگاهن را از فاطمه میگیرم : مگه میشه اینجا حالت خوب نبود ؟؟ هاااا میشه ؟؟؟
فاطمه به سمتم می آید : آروم باش همتا ، میفهمم چی میگی ، نه نمیشه ؛ میفهممم ؛ نمیشهههه.
سرم را روی پاهایم میگذارم : میشههه دوباره بیاممم ؛ یعنی میشه ؟؟؟
قسمتم میشههه دوباره بیاااام ؛ یعنی میشه دعوتم کنن دوبارههههه .
همانطور که دستم را میگیرد میگوید : لایق باشیم میشعهههه .
بلند با گریه میگویم : نالایقممممم فاطمهههه؛ شرمندم بگو چیکار کنم ؟؟؟
بگو چیکار کنم بتونم جبرانش کنم .
دستم را می فشرد: عهد ببند باهاشون آجیم ...
_بستممم فاطمهه .
_پس حتما میشه همتا ؛ اگر گناهکار بودی اگر نالایق بودی اینجا نبودی ؛ شهدا دعوتت کردن به حریمشون ،جایی که وجب به جوبش حرمت داره و خون شهدا ...
هق هقم حالا شبیه زجه شد بود و شدت گریه هایم بیشتر شده بود .
_همتا چند دقیقه دیگه حاج حسین یکتا مراسمو شروع میکنه یه یاعلی بگو بریم .
نگاهی به خاکها می اندازم : چجوری دل بکنم چجوری از این آرامش دل بکنم ؟؟؟
هاااااا چجوری؟؟؟ فاطمه نمیشه بمونم اینجا ؟؟؟
دستم را میگیرد : نمیشه دل کند فداتشممم اما بیا بریم اونجام حاحی از حال و هوای شلمچه میگه ...
با اینکه دل کندن از این خاکو و زمین سخته اما بلند میشوم نگاهی به خاکها می اندازم : دوباره دعوتم کنید ؛ عهدممم یادم نمیرهههه .
دل میکنم ازاین آرامش و به طرف جایی میروم که فاطمه میگفت قراره اونجا حاحی حرف بزنه ...
حاج حسین یکتا رو نمیشناختم و اما اسمشو چند بار شنیدم ...
کنجکاو بودم ببینم چی قراره بگهههه .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم(بخشسوم)
.
با فاطمہ بہ سمت جایگاهے ڪه قرار بود حاج حسین یڪتا روایتگرے ڪنہ رفتیم.
ڪنار بچہ ها نشستیم تا حاجےبیاد و شروع ڪنہ.
اما من همش تو فڪر بودم تو فڪر آرامشے ڪہ تا حالا اونو تجربه نڪردم تو فڪر روسیاهیم پیش شهدا تو فڪر شرمندگیم پیش خانواده و بچه هاے شهدا؛ همین جوری داشتم فڪر میڪردم ڪه قطره اشڪے از گوشهی چشمم سُر خورد .
تازگے ها نمیدونم چرا گریہ ڪردن برام شیرین شده گریہ برای شهدا گریه برای طلب آمرزش .
فاطمه به شونه ام میزند:
_همتا جان عزیز دلم خوبی ؟
_سرم را بہ نشانه آره بالا و پایین میڪنم.
_عاجےانقدرخودتواذیتنڪنتوتوسطشهدابخشیدهشدے.
با حرفش لبخندے میزنم....
ڪہ آروم منو بہ آغوشش میڪشہ
اما در دلم آشوب است
آشوبے ڪہ کسے از آن خبر ندارد...
......
حدودا چند لحظہ بعد حاج حسین یڪتا میاد و در جایگاهش قرار میگیره.
بعد از سلام و علیڪ شروع به صحبت میڪند مےگوید ڪہ به دلیل وقت ڪم باید خلاصه حرف هایش را بگوید و شروع میڪند:
بچه ها خوبہ تو این دو سہ روزه یذره خلوت کنید
و اگه اونے ڪہ تو رو سوار کرده آورده اینجا ڪہ بہ اسم شهیده
ڪہ شهیدان زنده اند اللّہ اکبر
ڪہ شهیدان نظرڪرده اند بہ وجہ اللّه
بچہ ها اون ڪہ تو چشم خدا نگاه ڪرده داره تو چشمتون نگاه میڪنہ
میدونےاگہ امام زمان یڪ لحظہ بیاد و بره تو دلت ڪارت تمومہ
دیگہ تو نیستے
دیگہ این نیستے
دیگہ یہ چیز دیگہ هستے
بہ همین خاطر قدر بمونید
و این سفر رو یڪ سفر حق بدونید
و این سفر رو ویژه بدونید
یڪ روزی میاد بهم مے رسیم
میگید واے آقاے یکتا
اگہ پرده عمرمون رفته بود کنار
و من مےدیدم تو این سفر چہ خبره
این جورے نبودم
تو این سفر خودتونو برای شهیدا بڪشید
چون اونا یڪبار خودشونو براے شما کشتند
بڪشید دیگه
این نفس و بڪشید
گوش بدید
دل بدید
تعلق های دلتون رو ول بدید
خدا همه ے تعلق های عالم و به شما ول میده
شما الان تو سرزمین آرزوها نشستید
به هزار تا دلیل عاقلے مےتونستید نیاید
اما به یڪ دلیل عاشقےاومدید
حالا ڪے عاشقه ڪی معشوق
دیدی شهدا عاشقن و تو معشوق
بچه ها موقعے ڪه ساڪاتونو بستید گفتید دنیا خدافظ
گفتید خیابون پاسداران خدافظ
به رفیقاتون گفتید خدافظ من رفتم وقتے برگشتم دیگہ این نیستم
بچہ ها اخر تیپ زدن شهدا بودن
بچہ ها شهدا تیپ خاڪے زدن
همه لباس خاڪے
بچہ ها شهدا تیپ لباس تقوا زدند
بچہ ها بیاید تو این سفر تیپ بزنید
تیپ تقوا
هر ڪی تیپ تقوا بزنہ
تیپ خوشگل بزنہ
ڪہ امام زمان خوشش بیاد
بچہ ها یہ دوست پیدا ڪنید وسط میدون گناه دست تونو بگیره نه اینڪہ هل تون بده
بچہ ها امشبے فردا شبے شهدا میخوان لیست این ڪاروان و تقدیم امام زمان ڪنن
بچہ ها حواستون باشه خلیلیا اینجا متصل شدن
اتفاق های عجیبی افتاده اینجا
پس قدر این سفر رو بدونید....
حرفهایش آرامش خاصے رو به دلم تزریق میڪرد
انگار داشت حرفاے دلم رو میزد
حرفایے ڪہ روی دلم مونده بود
با هر حرفش اشڪ می ریختم
حالا ڪہ حرف های حاجےتموم شده بود
احساس میڪردم خالے شدم
خالے از بغض...
اما ڪاش میشد بیشتر برامون حرف بزنه.
چون خیلے ساده و رڪ و راست حرف میزد و حرف های حاجے حرف های دل من بود .
دلی که شاید تو شلمچه بمونه ...
حس و حال عجیبی داشتم ...
پ.ن: سلاموعلیکم💛دوستان عزیز این قسمتی از حرفای حاجحسینیکتا در شلمچه است که یکی از دوستان زحمتشو کشیدن و از طریق فایل های صوتی تایپ کردن .شرمنده این روزا سرم خیلی شلوغه ....برام دعا کنید ان شاءالله از این به بعد دو پارتیش و یا بیشتر میکنم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم(بخشچهارم)
.
بعد از صحبتای حاجی همگی به سمت اتوبوس رفتیم نگاه آخرم را به خاکها دوختم و زیر لب زمزمه کردم : کمکم کنید .
سوار اتوبوس میشوم و کنار فاطمه مینشینم ...
_خواهرا مقصد بعدیمون طلائیه هستش ...
نمیدونستم طلائیه چجور جایی هست فقط منتظر بودم ببینم چه حسی داره چه حال و هوایی داره ...
_همتا؟
به سمت فاطمه برمیگردم:جانم
کمی نزدیک می آید : نمیخوای به تصمیم احسان فکر کنی؟
نگاهم را از بیرون میگیرم و به فاطمه خیره میشوم: هیس؛میخوام تو این سفر فقط به حال و هوا و آرامشی که اینجا بهم میده فکر کنم ...
چیزی نگفت و برگشت سمت دخترک ...
من هم به بیرون خیره شدم ...
بعد از یک ساعت به محل مورد نظر رسیدیم ...
وقتی از اتوبوس پیاده شدم نمیدونم چیشد که زانو زدم صدای ناله میشنیدم ..
فاطمه و چند تا از بچه ها اومدن سمتم : یاحسین ؛چیشدییی؟؟؟
نگاه اشک آلودم را به خاکها دوختم تشنم شده بود اما نمیتونستم بگم آب میخوام نمیدونم چرا یهوویی این شکلی شدم ...
همیشه خان جون میگفت خوردی زمین یه یاعلی بگو و بلند شو ..
زیر لب یاعلی گفتم و بلند شدم بغضم شکست و اشکانم سرازیر شد ...
فاطمه قصد کرد به سمتم بیاید که بهار جلویش را گرفت و زیر لب چیزی گفت فاطمه نگاه نگرانش را نثار چشمان اشک آلودم کرد ....
چند قدمی راه نرفته بودم که زانوهایم زانو زدند ..
اشکانم را با پشت دست پاک کردم خدایاااا منچم شدههه این صدای چیهههه؟؟
بابا بزرگ میگفت طلائیه جایی هست كه شهدا حسينیوار جنگيدن
چقدر بوي حنجره هاي سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفايند....
وفایی که من بی وفایی کردم ...
خدایااااااا این صدای ناله از کجا میاددد؟؟؟
مُشتی خاک برداشتم و روی سرم ریختم خاک بر سر من کنن که فقط باعث شرمندگی ام ....
معلوم نیست چند بار دل امام زمان رو شکستممم ...
چقدر آقارو ناراحت کردممم ...
چقدررر شرمنده شهدا شدممم ....
دستم را روی سرم میگذارم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی همچین حالی بشممم ...
اونم برای شهداااا ...
هیچ وقت #فکر نمیکردم یه روزی بیامم طلائیه ...
یادمه دختر خالم برای ازدواجش اومد اینجااا گفت من طلا نمیخوام اما حال و هوای طلائیه رو میخواممم ..
ميگن حاج همت از همين نقطه آسمونی شده عاشقي كه در پي ليلاي شهادت در بيابانهاي زخم خورده طلائيه مجنون شد. من امروز اومدم اینجا بی نهایت در امتداد عشق جستوجو کنم ..
اومدم بگممم منم همتای جدیدددد ...
که خودتون بهم کمککردید ....
آره اینجا خاکش طلاستتتتت ...
دوستش دارممم
آرامششو دوست دارم .
ممنونم که دعوتم کردید بیام ممنونم که اجازه دادید وارد حریمتون بشم
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشپنجم)
.
از جایم بلند میشوم و نگاه آخرم را به خاکها میدوزم و خودم را به اتوبوس میرسانم ...
نگاهی به اطرافم می اندازم هرکس یه گوشه برای خودش خلوت کرده و دردودل میکنند ...
چه حس خوبیه واقعااااا .
نگاهم کشیده میشود به دخترکی که مشغول خواندن نماز است ...
لبخندی کنج لبم مینشیند فکری به سرم میزند سجادهی کوچکم را از داخل کوله ان بیرون می آورم و چفیه ام را روی زمین پهن میکنم ...
دو رکعت نماز.....
چه حالی داره
احساس میکنم بیشتر به خدا دارم نزدیک میشم ..
چشمانم را میبندم و با عشق سجده میکنم .
سر از سجده بر میدارم و سلام نمازم را میدهم ...
آخ آخ اصلا منبع آرامشه اینجا ...
آدم دلش نمیخواد از اینجا بره .
حس و حال عجیبی داره .
بعد از اینکه مطمئن شدیم همه سوار اتوبوس شدن راه می افتیم به سمت پادگان تا استراحت کنیم برنامه های فردا رو اعلام کردن که از صبح تا ظهر پادگان برامون برنامه داره و بعدشم میریم فکه.
دلم عجیب آروم شده بود انگار دوایش را در اینجا پیدا کرده ام .
وارد پادگان شدیم و گوشه ای نشستم و مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم ..
فاطمه به سمتم می آید و کنارم می نشیند و نگاهش را به ساکم می دوزد : فکر کردی؟
_در مورد؟
کمی مکث کرد : میدونم گفتی که نباید تا آخر سفر در این مورد صحبت کنم اما میشه بگی قراره چه تصمیمی بگیری ، میدونم فشار روت زیاده اما فقط یه کلمست تو اصلا به تصمیمش فکر کردییی؟؟؟
پوفی کردم : نه فکر نکردم ؛ مغزم دیگه کار نمیکنه خودم تو ذهنم علامت سوالِ ، برای خودمم سوالِ چجوری اصلا آقا احسان به من علاقه مند شد ؟
فاطمه نگاهی به من انداخت و از جایش بلند شد قصد کرد برود که گفت : داداش من هیچ وقت از این جور حرفا نمیزنه به تصمیمش فکر کن ، شب بخیر .
نفس عمیقی کشیدم ، خدایا چیکار کنم خودت یه راهی رو جلو پام بزار .
هوای داخل برایم خفه کننده بود برای همین به محوطه رفتم و گوشه ای نشستم و به آسمان خیره شدم ؛ زمزمه کردم خدایا خودت کمکم کن .
آخه احسان که همیشه میگفت هیچ وقت ازدواج نمیکنم و عاشق شغلش بود حالا چیشده فکر ازدواج به سرش زده .
بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد به داخل رفتم و چشمانم را بستم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_هفتم (بخشششم)
.
صبح زود بعد از خوردن صبحانه داخل محوطه جمع شدیم و روی زمین نشستیم .
دو نفر با لباس نظامی که یک از اسلحه دستشون بود به طرفمون آمدند و مشغول باز و بسته شدن اسلحه شدن و توصیه کردن با دقت بشنویم و ببینیم چون بعدش یه چند نفر داوطلب انتخاب میشن و باید همین کارهایی رو که ما کردیم رو بکنن .
دوست داشتم شرکت کنم سال نهم بهمون یاد داده بودن کامل .
کارشون که تمام شد کنار ایستادن و یه چند نفر دستشونو بلند کردن من هم دستم را بلند کردم و انتخاب شدم تا به بالای سکو بروم .
اسلحه را گرفتم بر خلاف چیزی که فکر میکردم خیلی سنگین بود مشغول بستن اجزای اسلحه شدم توی ۱۰ دقیقه کارمو تموم کردم و تحویل دادم اولین نفری بودم که دادم .
دوساعتی درباره جنگنرم صحبت کردن و اجازه دادن تا بچه ها سوال هاشون رو بپرسند .
بعد از کمی استراحت آماده رفتن به فکه شدیم .
دل تو دلم نبود ببینم فکه چجور جایی هستش.
سوار اتوبوس ها شدیم .
در طول راه فقط به خاکها خیره شدم بودم و حوصله ی حرف زدن و گوش دادن به شوخی های بچه ها را نداشتم .
با همهمه ی بچه ها نگاهم را از خاکها گرفتم و به مسئولمون دادم : خواهرا پیاده بشید .
یاعلی گفتم از جا بلند شدم از اتوبوس پیاده شدم .
احساس غریبی میکردم نمیدانم چرا دلم لرزید .
کنار تپه ای نشستم و حرفایم را تکرار کردم ..
کلی گریه کردم و زجه زدم ...
درد و دل کردم و گفتم از نا گفته های دلم...
یک ساعتی راوی برایمان صحبت کرد و دوباره سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم سمت پادگان ...
....
بعد از رفتن به هویزه و...
به سمت تهران راه افتادیم دل کندن از این خاک و از این آسمان سخت بود خیلی سخت ...
آرامشش را هیچ وقت فراموش نمیکنم .
وقتی به تهران رسیدیم عمو و بابا اومده بودن دنبالمون .
_خوش گذشت دخترا؟
سردرد عجیبی داشتم ، نگاهی به عمو انداختم فاطمه لبخندی زد و گفت : محشر بود بهترین سفری بود که رفتم .
_خداروشکر ...
بابا از آیینه نگاهی به صورت من انداخت : چیزی شده بابا؟
نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به بابا دادم : نه بابا جون .
_آخه حرف نمیزنی؟
لبخندی زدم : آرامشی که اونجا بهم تزریق شده رو دوست دارم دلم برای اونجا تنگ شده .
بابا لبخندی زد و نگاهی به عمو انداخت .
بعد از نیم ساعت روبه روی خونه ی عمو علی ماشین ایستاد .
_خب دیگه مسافرین محترم پیاده بشید که همه منتظرن .
در ماشین را باز کردم و کوله ام را برداشتم .
عمو در خانه را باز کرد و با دست اشاره کرد : بفرمایید .
لبخندی زدم و وارد حیاط شدم .
فاطمه همانطور که سر به سر بابا میگذاشت با صدای بلند گفت : توقع داشتم ازتون گاوی گوسفندی جلو پامون زمین بزنید .
از حرفش خنده ام گرفت.
وارد پذیرایی شدم که مامان به سمتم آمد و محکم در آغوشم گرفت .
بعدشم احوال پرسی های زن عمو .
کوله ام را جلوی در گذاشتم قصد کردم چادرم را از سرم بردارم که صدای احسان از پشت باعث شد چادرم را سر کنم : سلام .
به سمت عقب برگشتم و زیر لب سلامی کردم فاطمه به سمت برادرش رفت و بغلش کرد .
کنجکاو به مامان نگاه کردم : پس هانا کجاس؟
مامان لبخندی به رویم زد : اتاق آقا احسان داره بازی میکنه .
دلم خیلی برایش تنگ شده بود نگاهی به احسام انداختم : میتونم برم ببینمش؟
فاطمه را از آغوشش جدا کرد : حتما بفرمایید .
تشکر کردم و به سمت اتاق احسان رفتم .
تقه ای به در زدم که صدای هانا بلند شد : بله ؟
دلم برایش رفت : مهمون نمیخوای خوشگل خانوم ؟
بلافاصله بعد از حرفم در اتاق باز شد و هانا پرید بغلم .
محکم بغلش کردم : سلام عشق آجی .
_سلام آجی دلم برات تنگ شده بود .
گونه اش را بوسیدم : فداتشم منم هنینطور .
از آغوشم جدا میشود و به سمت فاطمه میرود .
_خب حال و هواش چطور بود ؟
روی مبل مینشینم .
فاطمه با ذوق شروع به تعریف کردن میکند .
_همتا جان خوبی؟
نگاهی به عمو می اندازم : ممنونم خوبم فقط یه کوچولو سرم درد میکنه .
_میخوای بری بخوابی؟
نگاهی به زن عمو می اندازم : نه ممنونم .
خواهش میکنمی میگوید مشغول کشیدن غذا میشود .
بعد از خوردن غذا به سمت خانه حرکت میکنیم .
......
_همتااا؟
همانطور که کتابم را میبندم صندلی را عقب میکشم و به سمت پذیرایی میروم : جانم مامان؟
همانطور که جارو برقی را خاموش میکند نگاهی به من می اندازد : فکر کردی؟
_به چی!!؟
جارو برقی را داخل اتاق میگذارد : به من ! جوابی که به عموت اینا بدیم؟
پوفی میکنم : نه فکر نکردم .
_چرا اینا جواب میخوان مامان.
کتابم را روی میز میگذارم و به طرف آشپزخانه میروم : بخوان هنوز من فکرامو نکردم ، من هیچ شناختی ندارم از آقا احسان فقط تنها شناختی که دارم اینه پسر عمومه ، اصلا اون چجوری به من علاقه مند شده برام سوال؟
_نمیدونم والا حداقل بزار بیان خواستگاری .
لیوان آب را به لبم نزدیک میکنم : حرفی ندارم هر جور خودتون صلاح میدونید .
لبخندی میزند .
روی مبل مینشینم و کتابم را باز میکنم و مشغول خواندن میشوم