10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ به این شبهه که امام حسین که میدونست کربلا چی میشه ، چرا خانواده رو باخودش برد؟
→🌥💛←@B_rang_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_پنجم_محرم
#عبدالله_بن_الحسن
برای ترک سر، آماده بودم
از اوّل دل به مهرت، داده بودم
عموجان بر سرم، منّت نهادی
من از قاسم، عقب افتاده بودم
السَّلَامُ عَلَی عَبْدِاللهِ بْنِ
الْحَسَنِ بْنِ عَلِی الزَّكِی
🥀🍃
→🌥💛←@B_rang_khodaa
💐در اولین روز مرداد ماه
🌸دهانمان را خوشبو کنیم🍃
💐با ذکر شریف
🌸صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🍃
💐و خاندان مطهرش
🍃🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃
→🌥💛←@B_rang_khodaa
مولا جانم
🥀ما خسته ایم ،
منتظران تو خسته اند
🥀کِی ختم میشود
تَهِ این ماجرا به تو؟
الهم عجل لولیک الفرج 🌼🌱
#صبحتونمهدوی
→🌥💛←@B_rang_khodaa
سـ🌸ـلام
صبح یکشنبه تون بخیرونیکی☕️
🌸آرزومی کنم
☕️دراین صبح گرم تابستان
🌸دلتون پراز محبت
☕️روزتون پُراز رحمت
🌸زندگیتون پراز شوکت
☕️خونه هاتون پراز برکت
🌸لحظههاتون پراز آرامش
☕️وعاقبتتون ختم به خیرباشه
→🌥💛←@B_rang_khodaa
#روز_پنجم_محرم
روز منتسب به عبدالله
فرزند خردسال
آقا امام حسن مجتبی
عبدالله بن الحسن علیه السلام
🕯پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله میباشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بی یاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم» .
🕯در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دست خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان» !
🕯حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق میکند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
→🌥💛←@B_rang_khodaa
روز پنجم محرم:شب زیارتی عبدالله ابن حسن(ع)
گفتم عمو منم میام،گفتی بمون تو خیمه ها،رو خاکا افتاد اکبرت،من اومدم پشت سرت...🌹
لبیک یا🌹حسن🌹🖐
→🌥💛←@B_rang_khodaa
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
شهیدحاج محمدابراهیم همت
→🌥💛←@B_rang_khodaa