بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۸ ... وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۰۹
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههای خشم پدر متلاشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت. چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه
را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهای
کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ
آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابُد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیمِهری خانوادهام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههای مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لاأقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت
دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#سواد_رسانه
در برخی کانال ها چه میگذرد؟
توجه کنید، این کانال همانطور که از اسمش پیداست در باره اخبار بورس و اقتصادی باید فعالیت داشته باشد.
حالا به نظر شما چرا خبر تایید حکم اعدام تتلو رو پوشش میده؟ البته تنها این کانال این کار رو نکرده و خیلی از کانال های معلوم الحال دیگه هم نشر دادن این خبر رو،
حالا بگذریم که این خبر کلاً تکذیب شده و هنوز تکذیبیه این خبر رو توی کانالشون نزدن و پیام رو هم پاک نکردن، اما یک سؤال مهم که باید از خودمون بپرسیم:
⛔️ اعدام یا عدم اعدام مقصودلو(تتلو) چه ربطی به اقتصاد و بورس و... داره؟🤔
یکم فکر کنید...
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۰۹ دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۰
خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. تا خواستم از جا بلند شوم، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟ تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه! صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویم خندید و گفت: ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم! سپس
چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: عوضش یه خونه خوب
پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میاَرزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الآن داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایهاش هم خدا بزرگه! انشاءالله
فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه
کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره. و نمیدانست با این خبر نه تنها
خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که
پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد که از سکوت
طولانیام خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: چیزی شده الهه؟ نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: خوشحال نشدی؟ و بلافاصله خودش جواب داد: خُب میریم میبینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم. و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید: چی ناراحتت کرده الهه جان؟ و بالاخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته
چاه بر میآمد، سؤال کردم: یعنی با همین پولی که الآن داریم نمیتونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟ سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم: اگه کوچیک هم باشه یا محلهاش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره... که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد: خُب وقتی میتونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟ و من میترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزدهام، فهمید در دلم چه میگذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟ از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: الهه جان! تو چرا خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه! از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!! سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: چون من شیعهام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچهام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن! و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشکهایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: وسایل خونهمون رو هم دیگه پس
نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق
ندارم هیچی با خودم ببرم! که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگیام را داد: مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!! هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم: مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من... و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگیاش دفاع کرد: الهه! دیگه کوتاه
نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم! ...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
شیخ مفید در کتاب ارشاد می نویسد:
پس از آنکه به دستور هارون، #امام_کاظم علیه السلام را مسموم و ایشان را شهید کردند؛ سِندی بن شاهک که زندانبان حضرت بود؛ دستور داد چهار نفر ،بدن پاک آن حجت خدا را در پارچه ای پیچیده و بر جسر(پل) بغداد نهادند. اما همین که شیعیان و دوستداران امام متوجه این موضوع شدند فوج فوج به زیارت تن بی جان امام آمدند و بدن مطهر او را درون کفن های مرصع پیچیدند و آن پل را گلباران کردند.
و هیچ روزی مثل روز حسین علیه السلام نیست...
📎 تابلو نقاشی (رهایی)
اثر حسین روحالامین
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۰ خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۱
و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانهام، مقاومت مردانهاش را محکوم کنم: یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست میکنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟ و دستانش را رها کردم که خدا میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چارهای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد: الهه جان قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن!
چرا؟ چون من شیعهام و اونا شیعه رو کافر میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟ سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: الهه! اینا همونایی هستن که دارن تویِ سوریه دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده
آتیش میزنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعهاس؟ اینا حتی به سُنیها هم رحم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و تو رو هم میکشتن! چون من شیعهام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونوادهها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟ هر چند به حقیقت حرفهایش ایمان داشتم، ولی دلم
جای دیگری بود که هنوز چشمان شعلهور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و
نمیخواستم این شعلههای جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز
التماسش کردم: مجید! منم حرفهای تو رو قبول دارم! منم میدونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام میزنن! منم از اینا متنفرم! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه! سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانیاش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانیام را نشانش دادم: مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره! و نه فقط از پدر که از برادران شیطان صفت نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانیام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن! ولی دلِ لبریز دغدغه و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد: ناقابله الهه جان! میخواستم گل هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده! و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به
این قشنگی نیس؟ و من همانطور که بغضم را فرو میدادم، نگاهی به جعبه
کوچک در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانهای برایم هدیه خریده که خودش با شوخطبعی به زبان آمد: همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد! و با صدای بلند خندید که تازه به خاطر آوردم امشب
سالگرد عقدمان است. بالاخره صورتم به خندهای بیرنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشیام بهانه آوردم: از صبح یادم بود، الآن یه دفعه یادم رفت!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۱ و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانهام، مقاومت مر
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۲
از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای
پیدرپی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خندههای مجید که بیشتر میخواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و برق، مثل ستاره میدرخشید. انگشتر را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم
قدردانی کردم: ممنونم مجید جان! خیلی نازه! و او از جایش بلند شد و با گفتن
قابل تو رو نداره عزیزم! به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد: بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه! و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق
نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقهای پیچید و دلم را خالی کرد.
نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم. مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز میکرد، مژده داد: عبدالله ِ! حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد: چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟ مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم. و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟ که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟ و مجید اجازه ندادحرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد: آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم. از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم: یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!!
میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای
خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!! و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم: میخوای من رو عذاب بدی؟!!!
میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو
نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم! و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجیدنمیتوانست گریههای غریبانه ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم: مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره! و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری ام داد: برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر میترسی؟ ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: مجید! میشه یه
لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟ دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن به خدا توکل کن عزیزم! از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🔻دیشب تو آمریکا یه هواپیما با بالگرد نظامی برخورد کرد و تمامی ۶۷ سرنشین هواپیمای آمریکایی و بالگرد کشته شدند
رئیس سازمان آتشنشانی واشنگتن: در سانحۀ هوایی برخورد هواپیما با بالگرد نظامی ۶۷ نفر از جمله ۶۴ سرنشین هواپیمای مسافری و ۳ سرنشین بالگرد ارتش جان باختند. تاکنون جسد ۲۸ نفر پیدا شده است.
✍اگه تو ایران این اتفاق میفتاد تمام اخبار دنیا تعطیل میشد و تنها خبرشون میشد این اتفاق. ولی الان انگار ۶۷تا گوسفند تلف شدن😳. اصلا هیشکی کاری با این موضوع نداره و همه چی آرومه.
تازه اگه ۶۷ تا گوسفند هم بودن سازمان حمایت از حیوانات یه چیزی میگفت...
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
✅رسانه فکت پرس صحبت های علی دایی را راستیآزمایی کرده است که در ادامه نتیجه این راستی آزمایی را ملاحظه می کنید:
🔴ادعای علی دایی در خصوص ساختن ورزشگاه در سوریه، لبنان و عراق توسط ایران
۱. علی دایی در حاشیه دیدار دوستانه پیشکسوتان با گلایه از وضعیت مدیریت در ورزش ایران گفت: «مدیریت این نیست که برویم در عراق، سوریه، لبنان و ... استادیوم بسازیم و در رزومه و کارنامهشان برخی مدیران بیاورند که ما در عراق استادیوم ساختیم؛ در حالیکه در همان استادیوم به تیم ملی ایران فحش میدهند و...»
۲. ایران در سوریه و لبنان هیچ وقت پروژه ساخت ورزشگاه اجرا نکرده است.
۳. در سال ۱۳۹۱ ساخت پروژه ورزشگاه الزورا در بغداد توسط شرکت «بلند پایه» آغاز و در سال ۱۴۰۰ به اتمام رسید.
۴. شرکت بلند پایه در معرفی خود آورده است : «شرکت بلندپایه یک شرکت پیمانکاری عمومی است و به صورت خصوصی در این زمینه فعالیت دارد. شرکت بلند پایه در سال ۲۰۱۱ با ورود به بازارهای دیگر خاورمیانه و ارائه چند پروژه کلیدی، گام بزرگ دیگری برداشت. در همین راستا پروژه “شهر ورزشی بغداد” به عنوان یک قرارداد کلید در دست شروع شد و اکنون این شرکت پروژههای متعددی در خارج از ایران دارد.»
۵. در این پروژه، شرکت ایرانی «سدروس سبز» که متعلق به خانواده «استادجو» هست نیز نقش داشته و چمن هیبریدی ورزشگاه را با استفاده از فناوریهای پیشرفته اجرا کرده است.
🔵نتیجهگیری : با توجه به اینکه ایران در لبنان و سوریه هیچ پروژه ورزشی را اجرا نکرده است و در عراق هم شرکتهای خصوصی در ساخت استادیوم الزورای عراق مشارکت داشتند ادعای علی دایی در این خصوص «گمراهکننده» ارزیابی میشود.
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت۲۱۲ از لحن کودکانه ام هر دو به خنده افتادیم و خودم خوب میدانستم که مصیبتهای
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت۲۱۳
از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد: مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم! و برای اینکه خیر خواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد: دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری. از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد: یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی
دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر! و در برابر
سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد: من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط! و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بالاخره مجبور میشه کوتاه بیاد. و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر میترسید که باز تذکر داد: منم میدونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الآن خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری
نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن. که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحتاندیشی عبدالله را داد: خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟ و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب میخورد: مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بالایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود! از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: عبدالله! به خدا فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم! و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد: حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچهاش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچهات زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمهای که به زندگیات خورده، جبران میشه؟ و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت میکردی تا همه زندگیات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الآن ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچهام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه! و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد: من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضیش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه! و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئلهای با پدر به مسالمت حل نمیشود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار
زندگیام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم
...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba