بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهویک ...و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن بفرمایید! چیز ق
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاهودو
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده
با صدایی بریده گفت: انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار
داد که بیچاره نمکگیر شد! ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد! که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: حالا هر کی میاومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده! و
ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم
چرونی؟!!! از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: ابراهیم خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به
الهه چشم داشته باشه؟ هان؟ ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بورده؟!!! پول داره؟!!! خونواده
داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!! پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد
شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:
مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت
ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مُردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده! اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سَر خونه؟!!! و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم! و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: من که به عنوان برادر راضیام! جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد! و لعیا هم تأیید کرد: به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الآن هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن. ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: من میگم بین این همه خواستگارِ خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟ و این گلایه ابراهیم، بالاخره حرف گلوگیر پدر را به زبانش آورد: به خدا منم دلم از همین میسوزه! که مادر بلافاصله جواب داد: عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده! که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: آقامعلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟ عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: کی رو میگی؟ و ابراهیم
طعنه زد: این شازده دوماد رو میگم! عبدالله به آرامی خندید و گفت: خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من! و ابراهیم با گفتن آخی! چه پسر سر به زیری!!! پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم! سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه! و با اشارهٔ دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سرِ شکمش را فشار میداد، ناله زد: نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت! پدر بی ِ توجه به شِکوِه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی. و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و
غُر بزنه! سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه! از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#تلنگر
علیبنابیطالب(علیه السلام)
به شما یک دقیقه وقت ملاقات داده است
🔺علی بن ابیطالب(ع) به شما یک دقیقه وقت ملاقات داده و در آن وقت جملهای به شما خواهد گفت. اگر زمین و زمان اجازه تحقق چنین صحنهای را میداد چه میکردید؟
رنگتان میپرید؟
تپش قلب میگرفتید؟
سرخ میشدید؟
دست و پایتان را گم میکردید؟
اگر مولانا وقت ملاقاتی به شما میداد و قرار بود به محضر او برسید چه عکسالعملی نشان میدادید؟
امکان دیدار با حافظ چقدر برایتان حیرتانگیز است؟
امکان دیدار با سهروردی، سعدی یا هر دانشمند، فیلسوف، شاعر و حکیمی که شیفته افقهای روحی او هستید. سخنان امیرالمؤمنین( عیهالسلام) در نهجالبلاغه است و هر حکمتی را که میخوانید انگار در محضر او نشستهاید ـ دوست دارم این «انگار» را حذف کنم، چون واقعاً در محضر او نشستهاید، او که راههای ملکوت را بهتر از راههای زمین میشناسد.
✍حسن فرامرزی
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی از حسین زمان که میگوید عشق به ایران در خون من است؛ و علیرغم پیشنهادات مختلف برای ترک ایران هیچوقت حاضر به ترک وطن نشده است.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهودو وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در می
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاهوسه
لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟ بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم، نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو! با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن
شدم. به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد.
با تعجب پرسیدم: مگه نمیخوای هدیه بخری؟ سرش را به نشانه تأیید تکان
داد و با لبخندی مهربان گفت: چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری
گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی
میخریم. میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ مایل به سبز خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: الهه! فکراتو کردی؟ و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن! از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه! هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه! از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنارِ هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری! و در برابر
نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الآن داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزّت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشتِ دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی! همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوتِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
اربعینی های عزیز...
عاشقان #امام_حسین (علیه السلام)
اگه قصد دارید امسال #اربعین راهی #کربلا بشید(انشاءلله) حتماً همین الآن یه سر به پاسپورتتون بزنید، توجه داشته باشید از تاریخی که قصد خروج از مرز رو دارید باید حتماً ۶ ماه گذرنامهتون اعتبار داشته باشه، مثلاً امسال ۱۵ شهریور(روز تولدم🎂) اربعین هست و پاسپورتتون باید تا تاریخ ۱۵ اسفند اعتبار داشته باشه.
اگه کمتر هست از همین الآن اقدام کنید و به هیچوجه به روزهای آخر موکول نکنید
حالا چرا اینو گفتم؟...👇
بصیرت
اربعینی های عزیز... عاشقان #امام_حسین (علیه السلام) اگه قصد دارید امسال #اربعین راهی #کربلا بشید(ان
👆اینا رو گفتم که ۲ نکته رو ذکر کنم:
نکته اول: طبق گفته های رییس پلیس مهاجرت، زمان تحویل در این ایام ۵ روز است که البته من ۱۲ روز قبل اقدام کردم ولی هنوز به دستم نرسیده🤔
نکته دوم: اینکه تاریخ تولدم رو به یاد داشته باشید تا در اون روز هدیه هاتون رو تقدیمم کنین😂😂😂
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهوسه لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاهوچهار
من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت های مذهبی، اختلاف زندگی تون بشه! نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگهاس! از جواب غیر منتظرهام جاخورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیاُفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر(ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر(ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خداخواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه! سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم! با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: الهه! تو میخوای چی کار کنی؟ لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر(ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الآن هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه! و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر
پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت...
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از
شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سَر کرده و آماده
میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به نسبت سرد ۲۶ بهمن ماه سال ۹۱ که
ِ مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای
محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که
خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی،
احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم
در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری
ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود!
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🔻 تو فقیر نیستی!
- گفت: فقیرم.
• گفتند: نیستی.
- گفت: فقیرم! باور کنید.
• گفتند: نه! نیستی.
- گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چقدر دستهایش خالی است و چه سختیهایی شب و روز میکشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش میکردند.
- گفت: به خدا قسم چیزی ندارم.
• گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم، حاضری بروی و همهجا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله)؟
- گفت: نه! به خدا قسم نه.
• هزار دینار؟؟
- نه! به خدا قسم نه.
• دهها هزار؟
- نه! باز دوستتان خواهم داشت.
• گفتند: چطور میگویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمیفروشی؟
"چطور میگویی فقیری وقتی کالای عشقِ به ما، دارایی تو هست؟"
👆 روایت مردی که به خدمت امام صادق علیهالسلام رسید.
▪️ شهادت #امام_صادق(علیه السلام) تسلیت
اباعبدالله، جعفر بن محمد الصادق معروف به #جعفر_صادق، امام ششم شیعیان است. وی فرزند امام محمدباقر (ع) و امفروه است. امام جعفرصادق (ع) در ۱۷ ربیعالاول ۸۳ هجری قمری در مدینه بدنیا آمد و در ۲۵ شوال ۱۴۸ هجری قمری در سن ۶۵ سالگی توسط منصور دوانیقی، خلیفه عباسی مسموم شد و به شهادت رسید. امام صادق(ع) بیشترین سال عمر را در میان ۱۱ امام اول شیعیان داشته است. مزار مطهر ایشان در قبرستان بقیع واقع شده است.
هرساله به مناسبت ۲۵ شوال سالروز #شهادت_امام_جعفر_صادق (علیهالسلام)،
هیأتهای عزاداری، اماکن متبرکه و مساجد مجالس عزاداری برپا میکنند. همچنین دستهروی عزاداران و تجمع آنان در میادین بزرگ شهرها در از دیگر برنامههای عزاداری در این روز است.
برنامه های حرم امام رضا(ع) به مناسبت #شهادت_رئیس_مذهب جعفری
امام جعفر صادق(علیه السلام):
شب شهادت👇
سخنران: آیتالله سیدحسن عاملی
شعرخوانی: حجتالاسلام روحالله موید
مرثیهخوانی: میثم مطیعی و مهدی سروری
زمان: دوشنبه ۲۴ اردیبهشتماه از ساعت ۱۹:۳۵
صبح شهادت👇
سخنران: آیتالله سیداحمد علمالهدی
شعرخوانی: سیدحسین سیدی
مرثیهخوانی: میثم مطیعی، سیدحسین سیدی و امیر عارف
زمان: سهشنبه ۲۵ اردیبهشتماه از ساعت ۸:۳۵
شام شهادت👇
سخنران: آیتالله سیدحسن عاملی
مرثیهخوانی: مهدی سروری و کاظم غلامشاهی
زمان: سه شنبه ۲۵ اردیبهشتماه از ساعت ۱۹:۳۵
نشانی: رواق امام خمینی(ره)
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
#دوشنبه_سوری همراه اول رو فراموش نکنید
آخرين دوشنبه هر ماه از جوايز و هدايای همراه اول بهرهمند شويد. پيشنهاد دوشنبه 25 اردیبهشت بستههای رايگان اينترنت (يكروزه از 5صبح تا 5عصر) از 500 مگابايت تا 100 گيگابايت و بستههای رایگان مکالمه درون شبکه و تلفن ثابت از 10 تا 100 دقیقه
با شمارهگيری کد دستوری
*100*64#
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba