eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
400 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
8.6هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت12💖 _رامین پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـن و بالبخند سلام کرد.یہ دستہ گل وگرفت سمت مـن.💐 _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے نگاهمون میکردن و میخندیدن. جواب سلامشو دادم وگفتم:بابتِ؟ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ے منو بکشید.😊 _اما... _دیگہ اما نداره اسماخانم!لطفا قبول کنید.ایـن گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم.🙁 _گل هارو ازش گرفتم.💐 یہ دستہ گل قرمز بزرگ.💐 گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذ و تختہ شاسے و برداشتم. رامیـن کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد. _خندم گرفتہ بود.😅 بچہ ها ازمون دور شدن و هرکس به کارے مشغول بود فقط من و رامیـن🧕🏻🧑موندیم. به صندلے روبروم که ۵-۶متر با صندلے مـن فاصلہ داشت اشاره کردم و ازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم به کشیدن. رامیـن شروع کرد بہ حرف زدن: _اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟ _با سرحرفشو تایید کردم. وقتے بہ یہ نفر میدے یعنے بهش علاقہ دارے. بہ روے خودم نیاوردم و خودمو زدم به اون راه. _مـن دانشجوے عکاسے هستم. و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم که ببینمتون. شما خیلے میتونید به مـن کمک کنید. _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید؟😒شما نباید تکون بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. _بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد. رامیـن هم تو ایـن مدت چیزے نگفت. به نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود.😍 از جاش بلند شد و اومد سمتم.تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـن منم الان؟🤨 _با تعجب گفتم! بله شبیهتون نشده؟😕 خوب نشده؟🙁 خندید و گفت: یعنے قیافہ ے مـن انقد خوبه؟😃 واے عالیہ کارت اسما!👌🏻 مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد.😃 تشکر کردم و گفتم محمدے هستم.😒 خندید و گفت:نه همون اسماء خوبہ! انقد سروصدا کرد که بچہ ها دورمون جم شدن و کلے سر و صدا کردن و از نقاشے تعریف میکردن و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـن. کلے ذوق کردم و از همشون تشکر کردم.😍 هوا کم کم داشت تاریک میشد. وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم.🤚🏻 _مخصوصا گلهارو بر نداشتم.💐 تو اون شلوغے دیگہ رامیـن و ندیدم مینا هم نبود که ازش خدافظے کنم. منتظر تاکسے بودم که یہ ماشیـن مدل بالا  که اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دست بردار نبود.😐 با صداے مینا که داخل ماشیـن بود به خودم اومدم: _اسما بیا بالا! _ اِ شمایید مینا جون؟ ببخشید فکر کردم مزاحمہ. پیداتون نکردم خدافظے کنم ازتون. _ ایرادے نداره بیا بالا رامیـن میرسونتت. _ممنون!با تاکسے میرم زحمت نمیدم به شما. بیا بالا چرا تعارف میکنے؟مسیرامون یکیہ. _آخہ.... رامیـن حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے.😃 _سوار ماشیـن شدم.🚘 وسطاے راه مینا به بهانہ ے خرید پیاده شد.کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـن و تنها گذاشتہ.😐 استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـن هم کہ میوفتادم استرسم بیشترمیشد. رامیـن برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـن. در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم. نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان نبینتم. ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد _اسماء؟؟ ادامـــہ دارد❤.... نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت13💖 _اسما؟؟ _بلہ؟ _گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ.😁 _اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید. _چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم.لطفا به حرفاے امروزم فکر کـݧ. _کدوم حرفا؟🤔 _گل رز و عشق و علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ.😉 چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم. میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایستاده بود تا برسم خونہ.🤦🏻‍♀️ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ. رفتم داخل خونہ.شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود.ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود.📝 _ما رفتیم خونہ ی مامان بزرگ. گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق. گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ که یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود.💌 روش با خط خوشے نوشتہ بود. _دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید.❤ تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـن!🌹 ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست.😊با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردم.احساس خاصے داشتم.نمیدونستم چیہ. _و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم.🤔 از اوݧ به بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود.🧑طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ.🚘 _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم و ازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم.📱 _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد.من شده بودم سوژه ے عکاسے هاے رامیـن.در مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم. اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود. اما بعد از چند ماه رامیـن از ازدواج و آینده حرف میزد.اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـن موضوع فکر کنم. _اون زمان چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم.مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـن محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم. _رامیـن هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت. تو  ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم.📚 دیگہ عادت کرده بودم با رامیـݧ همش برم بیروݧ.🧑 _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم و از ریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد. رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست که درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید🌹💐وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده. _دوتاموݧ هم پرشر و شور بودیم کلے مسخره بازے در میاوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم.🤦🏻‍♀️😂 گاهے اوقات دوستام به رابطمون حسادت میکردن.😒 بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم. _اون نسبت به مـن تعهدے نداشت. مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ. اون زمان فکر میکردم بهم علاقہ داره.💑 یہ سال گذشت. خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر. مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم. _اواخر مهر بود که رامیـن یہ بار دیگہ قضیہ ی ازدواج و مطرح کرد.💍 اما ایندفعہ دیگہ جدے بود و ازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم.🧕🏻🧔🏻 _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـنو دوست داشتم.❤ ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب به خوانوادم بگم. اونم قبول کرد.چند ماه به همیـݧ منوال گذشت. رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ به خوانوادم بگم و مـن هر دفعہ یہ بهونہ میاوردم. برام سخت بود. _می ترسیدم به خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن.تو ایـن مدت خیلے وابستہ ے رامیـن شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم😔.... ادامه دارد❤.... نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت14💖 _همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم😔.... براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خانوادم بگم مخالفت کنـݧ ولے رامیـݧ درک نمیکرد😔..... بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.... دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم. _بهم میگفت کہ هر جور شده باید خانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ. چند وقت گذشت.اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت  گفتـݧ قضیہ ی رامیـݧ و پیدا کنم. یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _رفتم آشپزخونہ.دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے.☕☕از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم که ماماݧ دوست داشت گذاشتم  و رفتم رومبل کناریش نشستم. _با تعجب گفت: بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے. _چایے هم که آوردے.چیزے شده؟چیزے میخوای؟😅 کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم.🖥 با بیخیالے لم دادم به مبل و گفتم: وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ؟چے قراره بشہ؟ ناراحتے برم تو اتاقم. _مادر کجا؟چرا ناراحت میشے؟تو که همش اتاقتے.اردلانم که همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے؟یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ.چیزے هم میگیم بهت مثل الآن ناراحت میشے. پوفے کردم و گفتم  ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت. چند دقیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت. ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود.🖥 گفتم: _مامان؟ -بله؟ _میخوام یہ چیزے بهت بگم. _خب بگو! _آخہ.... _آخه چے؟ _هیچے بیخیال. _یعنے چے؟بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے. _راستش.راستش دوستم مینا بود.یہ داداش داره.🧑 _ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟🤨 _ازم خواستگارے کرده.ماماݧ وایستا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو.گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ.۲۴سالشه و عکاسے میخونہ.از نظر مالے هم وضعش خوبه منم.. _تو چے اسما؟🤨 سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم  _دوسش دارم. _یعنے چے کہ دوسش دارے؟🤨 تو الاݧ باید بہ فکر دَرِست باشے.📚حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ.میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ‌؟ اسما تو معلوم هست دارے چیکار میکنے؟🤨 از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چیہ؟چرا شلوغش میکنے؟ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم؟😠 _آخہ دخترم اوݧ خانواده بہ ما نمیخورن.اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره.تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے.ناسلامتے کنکور دارے. _ماماݧ بهانہ نیار.چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے؟یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟😠 _ایـنا چیہ میگے دختر؟خوانواده ها باید بہ هم بخور..... حرفشو قطع کردم.با عصبانیت گفتم: ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے.😠یعنے هیچ کسے نمیتونہ.مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم.به هیچ کسے مربوط نیست.. _سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم.😮 دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسما دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نشنیده می گیرم.فهمیدے؟😠😠 بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم. _بغضم گرفت.🥺رفتم جلوے آینہ. دماغم داشت خوݧ میومد.بغضم ترکید 😭نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ.😭 انقد گریہ کردم کہ خوابم برد.فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود. گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم.💬 _بهش زنگ زدم.📱تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ.😭😭 ازم پرسید چیشده؟ نمیتونستم جوابشو بدم.گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ. از اتاق رفتم بیروݧ.هیچ کسے نبود. ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود.😔 رفتم دست و صورتمو شستم و آماده شدم.انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود.😭😭قرمز شده بود. _رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم. ۵ دقیقہ بعد رامیـݧ رسید.... ادامـــــہ دارد❤...... نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت15💖 _۵دقیقہ بعد رامین رسید... سوار ماشین شدم.🚘بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم.به صندلے تکیہ داده بودم.بیرونو نگاه میکردم.همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم می پیچید باورم نمیشد. اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم؟🥺 واے کہ چقدر بد شده بودم.😭 _باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم. رامیـن و نگاه کردم.چهرش خیلے آشفتہ بود.خستگے رو تو صورتش میدیدم.چشماش قرمز بود.مثل این کہ دیشب نخوابیده بود. دستے بہ موهاش کشید و آهی از تہ دل کشید. دلم آتیش گرفت.آشوب بودم.طاقت دیدن رامیـن و تو اون وضعیت نداشتم.😭😭 _ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد.😢 رامیـن نگام کرد.چشماش پر از اشک بود ولے با جدیت گفت: اسما نبینم دیگہ اشک و تو چشمات. اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ. _بیخوابے؟چرا؟ _آره نگرانت بودم خوابم نبرد. جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت. رفتیم داخل و نشستیم. سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت. چند دقیقہ گذشت.سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسما نمیخواے حرف بزنے؟ _چرا میخوام. _خب منتظرم. _رامیـن مامان مخالفت کرد.دیشب باهم بحثمون شد.خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے که... _اونقدرے که چی اسما؟ _اونقدرے که فقط با سیلے ساکتم کرد.دیشب انقدر گریہ کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی.📱 _پوفے کرد و گفت:مُردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ ای بود. ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم. اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم.همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ و غصہ نخورم. چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعہ ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد. _اون روزها حالم بد بود.😭دائم یا خواب بودم یا بیرون.حال و حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم. میل بہ غذا هم نداشتم.خیلے ضعیف و لاغر شده بودم. _روزهایے که میگذشت تکرارے بود.در حدے که میشد پیش بینیش کرد. رامیـن هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم. اوایل دے بود.امتحانات ترمم شروع شده بود. یہ روز رامیـن بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم.بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم. _تعجب کردم.😳 اولین دفعہ بود کہ نیومد دنبالم.لحنش هم خیلے جدے بود. نگران شدم.سریع آماده شدم و رفتم. رو نمیکت نشستہ بود.خیلے داغون بود... ادامـــــہ دارد❤.... نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 مارابه دوستان و آشنایان خودمعرفی کنید. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت16💖 _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود. سلام کردم.بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد. حرف نمیزد. _دلیل رفتاراشو نمی فهمیدم.کلافہ شده بودم. بلند شدم که برم.کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم. _با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے؟😠اصلا معلومہ چتہ؟😠 قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ.چیشده که الآن.. _حرفمو قطع کرد و گفت: اسما بفهم دارے چے میگے.وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ.😠 اولیـݧ بار بود که اینطورے باهام حرف میزد.مـݧ که چیز بدے نگفتہ بودم.😔 ادامہ داد: _ببیـݧ اسما یک ساله باهمیم. چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق بهت گفتم.شرایطمم همینطور. همـوݧ روز هم جریانو بہ خانوادم گفتم اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ که مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بیایم براے خواستگارے.اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ ای جور میکردم. چند وقت پیش همون موقع اے که تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره.وقتے خانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ.چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد. حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خانوادمہ.😔 دیشب باز بحثموݧ شد. _بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست. ببین اسما گفتـݧ ایـݧ حرفها برام سختہ اما باید بگم.😔دیشب تا صب فکر کردم.حق با خانوادمہ خانواده ے تو منو نمیخواݧ.منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد.مخصوصا حالا کہ... گوشیش زنگ خورد.📱هل شد و سریع قطعش کرد. نزاشتم ادامہ بده.از جام بلند شدم. شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم.👏🏻👏🏻 _آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود. با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد.😠 اسما نمایش چیہ؟ جدے میگم.😠😠باید همو فراموش کنیم.اصلا ما بہ درد هم نمیخوریم.از اولم... _از اولم چے رامیـݧ؟اشتباه کردیم؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟ _اسما جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاست. _آره معلومہ که بیشتره. تو لیاقت من و عشق پاکے که بهت دارمو ندارے. فقط چطورے میخواے روزهایے که باتو تباه کردمو بهم برگردونے؟😡 سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد.📱 _پوز خندے بهش زدم و گفتم:هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ.😏 ازجاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ. بهش گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ.😧😓😓 واقعا رفت.باورم نمیشد‌.😧پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ.بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمی ریختم. آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد. _از جام بلند شدم.چشمام سیاهے میرفت‌نمیتونستم خودمو کنترل کنم. یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود.خودمو جلوے در پارک رسوندم. صحنہ اے رو که میدیدم باورم نمیشد رامیـݧ با یکے از دوستام دست در دست و باخنده میومدݧ داخل پارک.😧😧 احساس کردم کل دنیا داره دور سرم می چرخہ. قلبم به تپش افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم می پیچید. دیگہ چیزے نفهمیدم.از حال رفتم... ادامــــہ دارد....❤ نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 ما را به دوستان خود معرفی کنید. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بـٰآب‌هشتـم:)
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت16💖 _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داد
بین دوتا نامحرم دوستی معمولی یا پیچیده وجود نداره.🚫 👈هر نوع دوستی با نامحرم مطلقا حرامه(طبق نظر مراجع)🚫 یادتون باشه:شیطون از کم شروع میکنه ولی به کم راضی نمیشه 👹هوای نفس هم همونطورکه گفتیم خیلی ریز و پیچیده میاد جلو و جوری گولت میزنه که نفهمی از کجا گول خوردی😐😂 (یعنی حتی اگه خودمون هم نخوایم تاکید میکنم حتی اگه خودمون هم نخوایم این شیطون و هوای نفس هرطوری شده مارو به گناه میکشونن😒 آخه مگه دیوونن فرصت به این خوبی واسه گناه انداختن رو از دست بدن😏 درنتیجه اصلا نباید شرایط گناه رو جور کرد.🚫 پس رفقا برای پیشگیری از فریب خوردن توسطه این دوتا ملعون(شیطان و هوای نفس) 👈جز در مواقع ضروری با نامحرم صحبت نکنید.🚫🚫 👈 و صحبت هم رسمی در حده ضرورت باشه.🚫🚫 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بـٰآب‌هشتـم:)
#تلنگرانه بین دوتا نامحرم دوستی معمولی یا پیچیده وجود نداره.🚫 👈هر نوع دوستی با نامحرم مطلقا حرامه(
این متن رو گذاشتم تو کانال چون در مورد ارتباط با نامحرم بود و به داستان مربوط میشد.همچنین خیلی آموزنده بود.👌🏻👌🏻🌹🌹🌹
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع🌷 قسمت17💖 _دیگہ چیزے نفهمیدم.از حال رفتم... وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم.🏥 ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد.😪بابا و اردلاݧ هم بودݧ.🧔🏻🧑🏻 _خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد. سرم هنوز تموم نشده بود. دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد. نمی تونستم چشام و باز کنم اما صداهارو می شنیدم. بابا اومد جلو که بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد. دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا؟اما توانایی شو نداشتم. آروم آروم خوابم برد. با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم. دکتر بالا سرم بود.👨🏻‍⚕️ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ.🧕🏻🧔🏻 _آقاے دکتر حالش چطوره؟ _خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ. اینطور که معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره. بابا کلافہ دستے به موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت آخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ؟چیشده خانم چہ خبره؟😔 ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد. _بلند شدم و نشستم.ماماݧ دستمو گرفت و گفت: اسما جاݧ چیشده؟چہ اتفاقے افتاده؟دکتر چے میگہ؟😥 نمیتونستم حرف بزنم.هر چقدر ماماݧ ازم سوال می پرسید خیره بهش نگاه میکردم. از بیمارستاݧ مرخص شدم. یہ هفتہ گذشت.تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره به یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم.🧑🏼👩🏼 نہ با کسي حرف میزدم نه جواب کسے رو میدادم.حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم.😔 اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمی خوردم. _اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے که چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم.😔🙏🏻 ازم میخواست بشم اسمای قبلے. اما مـݧ نمیتونستم....😔 _ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده. اما جرأت گفتنش به بابا رو نداشت. همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد. یہ هفتہ دیگہ هم گذشت.باز مـݧ تغییرے نکرده بودم. یہ شب صداے بابارو شنیدم کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ.😢😢 او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد.😢 _تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس. ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت. اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ. باید کمکش کنید گریہ کنہ.اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ. _اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ. بهمن ماه بود.مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم. تلویزیوݧ داشت تشییع پیکر شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود و آروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ و منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد.😔😔 خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم. با شنیدݧ ایـݧ جملہ که مربوط به مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت: گرچه میدانم نمی آیی ولی هر دم زشوق سوی در می آیم و هر سو نگاهی میکنم.. اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...😴 ادامــــــہ دارد....❤ نویسنده:خانم علے آبادے🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع❤🌷 قسمت18💖 _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت. هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود.😔 _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم.📱 پیداش نمیکردم.همہ جاے کشو و کمدو گشتم.نبود کہ نبود.😕 رفتم سراغ مامانم.میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد. نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم. مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم. بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود.🥺دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود. _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ به اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: خدا جوݧ منم اسما! هنوز منو یادت هست؟😔یادم نمیاد آخریـݧ دفعہ کے باهات حرف زدم. بگذریم... حال و روزمو میبینے؟اسمای همیشہ شاد و خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ.😔اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الآن افتاده گوشہ ے اتاقش.حتے اشک هم نمیتونہ بریزه.😪 نمیدونم تقصیر کیه؟مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم...😓 _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ. نمیدونم قراره در آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیفتہ.😔 کمکم کـݧ!🥺نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم.🥺 همونطورخوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد.خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسما خانمہ؟ _بلہ! اسمم اسماست. بعد در حالے کہ یه چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو.🎁 چادرو از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ؟ _ارثیہ ے حضرت زهرا! _شما کے هستید؟چرا چهرتوݧ مشخص نیست؟ _مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم که چند روزپیش تشییعش کردݧ. _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟😕 _مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے _چرا اما...😕 _اما نداره.خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے.خیلے وقت بود منتظرت بود.ایـݧ چادر کمکت میکنہ. کمکت میکنہ کہ گذشته تو فراموش کنے و حالت خوب بشہ.🙂مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧو دادیم.اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم.حال عجیبے داشتم. بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم. آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود.😔 _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم.تا حالا ایـݧ حسو تجربہ نکردم.سر سجاده ے نماز بودم. تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم. _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم.ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ. اشک تو چشام جمع شد.🥺 یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم.😭😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلشو نمی دونستم.😭😭مطمئـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست. ماماݧ و بابا و اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده.😧😨وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ.😍ماماݧ اشک می ریخت و خدا رو شکرمیکرد.🥺اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودن....🥺🥺 ادامه دارد..❤ نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع❤🌷 قسمت18💖 _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت. هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم که شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود.😔 _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم.📱 پیداش نمیکردم.همہ جاے کشو و کمدو گشتم.نبود کہ نبود.😕 رفتم سراغ مامانم.میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد. نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم. مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم. بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود.🥺دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود. _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ به اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: خدا جوݧ منم اسما! هنوز منو یادت هست؟😔یادم نمیاد آخریـݧ دفعہ کے باهات حرف زدم. بگذریم... حال و روزمو میبینے؟اسمای همیشہ شاد و خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ.😔اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الآن افتاده گوشہ ے اتاقش.حتے اشک هم نمیتونہ بریزه.😪 نمیدونم تقصیر کیه؟مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم...😓 _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ. نمیدونم قراره در آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیفتہ.😔 کمکم کـݧ!🥺نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم.🥺 همونطورخوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد.خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسما خانمہ؟ _بلہ! اسمم اسماست. بعد در حالے کہ یه چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو.🎁 چادرو از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ؟ _ارثیہ ے حضرت زهرا! _شما کے هستید؟چرا چهرتوݧ مشخص نیست؟ _مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم که چند روزپیش تشییعش کردݧ. _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟😕 _مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے _چرا اما...😕 _اما نداره.خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے.خیلے وقت بود منتظرت بود.ایـݧ چادر کمکت میکنہ. کمکت میکنہ کہ گذشته تو فراموش کنے و حالت خوب بشہ.🙂مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧو دادیم.اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم.حال عجیبے داشتم. بلند شدم وضو گرفتم کہ نماز بخونم. آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود.😔 _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم.تا حالا ایـݧ حسو تجربہ نکردم.سر سجاده ے نماز بودم. تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم. _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم.ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ. اشک تو چشام جمع شد.🥺 یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم.😭😭 بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلشو نمی دونستم.😭😭مطمئـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست. ماماݧ و بابا و اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده.😧😨وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ.😍ماماݧ اشک می ریخت و خدا رو شکرمیکرد.🥺اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودن....🥺🥺 ادامه دارد..❤ نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع❤🌷 قسمت19💖 _همہ خوشحال بودن.🤩 ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش. هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ. ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم. باورم نمیشد انقد ضعیف باشم.😔 _بالاخره نذر و نیاز هاے ماماݧ تموم شد. ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود یعنے هنوز چادرے نشده بودم. نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟نمی تونستم خوابمو براش تعریف کنم. ماماݧ بزرگم از مکہ اومده بود.ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ.خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم. ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد.😍🥰همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت.😍 میگفت اسما براے مـݧ یہ چیز دیگست. دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد.😊 مهمونا کہ رفتـݧ مامان بزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده.🎁🎁بچه ها از خوشحالے نمی دونستـݧ چیکار باید بکنن.😍 سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ. یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے. انگار خوابم تعبیر شده بود.🥺 همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ می پرسیدݧ کہ چرا براے اسما چادر آوردے؟ اسما کہ چادرے نیست. ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود).😁 خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم. _رفتم اتاق روسرے و چادرو سرکردم. یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق. تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ.🥰انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق.ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت: برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره. منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم.🙂 ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت کاش همیشہ چادر سر کنے.🥺 چیزے نگفتم. _اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم. صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم.چشمامو بستم. فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم. (ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود). _ماماݧ میخواست بره خرید. ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم. از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم.سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ.😳😳 اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت:اسما! آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم. مواظبش باش.😊 منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ.😊 اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم برام خرید. دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ.📚 باید خودمو آماده میکردم براے کنکور.کلے عقب بودم. مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میفتادم.😔 اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم.با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم.حتے خوابمم براش تعریف کردم. اونم بهم چند تا کتاب داد و گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...😍😍 ادامه دارد..❤ نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 عاشقانہ های دو مدافع❤🌷 قسمت20💖 خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.😍تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم.🙂کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بودو شروع کردم بہ خوندن.📚خیلے برام جذاب و جالب بود.😍 وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ.🥺قلبم بہ درد میومد.😔یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره.😊پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست می بردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد.😔😔واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره.هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم.🎨 یہ بار عکس همون شهیدو بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ،🧑🏻🌷یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ،👧🏻یہ بار عکس مادر پیرےکہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.🥺🥺هوا خیلے گرم بود.قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.🌷خیلے چادر سرکردن برام سخت بود.با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود.دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.بهشت زهرا خیلے شلوغ بود.انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،👵🏻👩🏻کوچیک و بزرگ،🧒🏻🧑🏻بی حجاب و باحجاب👩🏻🧕🏻و... شهدا دل همہ رو با خودشون برده بودن.😊پیکر شهدا رو آوردن.همہ دویدن بہ سمتشون.یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے می نوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن.😭😭 پیرزنے رو دیدم👵🏻کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود. رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان ایـن عکس کیه؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمہ. منتظرشم گفتہ امروز میاد.بطرے آبو دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد؟ گفت:اومد بہ خوابم.خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو؟گفت:بهم گفتہ مادر شما وایستا خودم میام دنبالت.اشک تو چشام جمع شد.🥺دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان آخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده.اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن.😔 جوابمو نداد.بهش گفتم: مادر جان شما وایستا اینجا مـن الآن میام.رفتم جلو.زهرا هم پیشم بود.🧕🏻قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد جلو.نفهمیدم چیشد.سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام.یہ احساسے بهم دست داد.🥺دست خودم نبود،همینطورے اشک از چشام میومد.😭😭دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها.یاد اون پیرزن افتادم.👵🏻زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار.🥺🤲🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند.با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن.👵🏻پیداش نکردیم.نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود.دیگہ نا امید شده بودیم.گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمی گشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده.😧رفتیم ببینیم چیشده. پیرزن اونجا افتاده بود...😧 ادامـــــہ دارد....❤ نویسنده:خانم علی آبادی🧕🏻 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃