eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
403 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا.... ببخش که لکنت گرفتم💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
32.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرفتاری خیلییییی بزرگ داری🥺🥲👆 امام فرمودن بعد این نماز بلند نمیشی مگه اینکه حاجت روا شده باشی❤️ ان شاالله حاجت حلال تون با مصلحت خدا یکی بشه🌸🤍🤲 🪻🪻🪻🪻🪻 ↪️ بفرست برای دوستت و تو ثواب حال خوبش شریک شو 👇 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت43 دست دایی را با گرمی دستانم نوازش می کنم و می گویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون می دهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، می گوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. _من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! _من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده می گویم‌. دایی چشمانش پر از اشک می شود. با لبی که به خنده باز می شود، می گوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو روح و جانتو اول وارد این قضیه کردی. نمی دانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی می دهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش می چرخید به نمایش می گذاشت. در حالی که از جا برخیزید، می گفت: _امروزی یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمی کنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه می کنم. خودش ادامه می دهد:" از بچه های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون..." رویش را به من برمی گرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم... کم کم چشمان من هم تر می شود و با صدای گرفته ای می گویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که وظیفمون سنگین تر شده؛ ما باید قوی تر از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم خونش پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع اسلام پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم می کند، نمی دانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم... حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف می زدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار می کند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه می کنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک می زنند. خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده می خوابم. چند روزی می شود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون می زنم و به سمت مسجد سپهسالار می روم. یک روز نزدیک های ظهر وقتی از مسجد برمی گشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آن ها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل می کرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی می کرد و با وعده شیرینی مردم را جمع می کرد. یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش می داد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچ کس دنبال وانت نبود. من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار می گذارم و نوار کاستک هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط می گذارم. صدای آیت الله خمینی پخش می شود و سخنرانی شان را به دقت گوش می دهم. زنگ خانه به صدا در می آید و سریع ضبط صوت را خاموش می کنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در می پرسم: _کیه؟ صدای مردی می آید که می گوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و می پرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم می دهد، بعد هم یک پاکت را می گذارد رویش و دفترش را نشانم می دهد و می گوید: _اینجا رو امضا کنید. در حالی که دود موتور مشامم را اذیت می کند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع می گیرم و امضای کج و کوله ای می زنم. کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود می کند. توی حیاط می روم و نفس می کشم. بسته را از روی پله برمی دارم و روی پایم می گذارم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت44 بسته ی سنگینی است! چسبش را باز می کنم که شیشه های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون می دهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه می برم و شیشه ها را روی کابینت می چینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا می دهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را می کَنَم و در دهانم می گذارم‌. لواشک آب می شود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم می ماند. کمی برای دایی هم می گذارم و به سراغ غذایم می روم. با فسنجان، سالاد شیرازی می چسبد اما خیارسبز نداریم. چادر سر می کنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم. همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک می کنند. سلام می دهم و ازشان عبور می کنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد. بقالی سر کوچه بسته است و مجبور می شوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد می کنم خواربار فروشی را می بینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب می کنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم می گیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها می شوم انگار دیوارها می خواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب می کند. روی آن نوشته شده است:"به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم می زند و داخل ساختمان می روم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا می رود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته:" خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را می زنم و وارد می شوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است. سلام می دهم و زن پشت میز می گوید: _فعلا سفارش قبول نمی کنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول می شود. صدایم را صاف می کنم و می گویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم می پرد و می گوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم می شم. زن زیر چشمی نگاهم می کند و می پرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ _نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر می خارانم و می گویم: _نه! یعنی... یاد دارما. _عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. _خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را بر می دارم و روی پارچه می کشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش می برم، از طرفی نگران غذایم هستم. تا نیمه های کار می روم و به خیاط می گویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام می کند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه می کند انگار جا می خورد و می گوید: _تو خیاطی؟ _نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و می گویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ _آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. _عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول می کنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر می کنم. به خانه که می رسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه می کنم و آب داخلش می ریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب می کند و تشکرکنان مشغول می شود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را می گویم. دایی تعجب نمی کند و اتفاقا تشویقم هم می کند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می آورم. دایی می گوید که فردا زنگ می زند و تشکر می کند. یاد نامه ها می افتم و سریع بَرِشان می دارم و به اتاق می روم. نامه ها را باز می کنم و کاغذ را از دلشان بیرون می کشم. نوشته شده:" به نام خدایی که درد فراق را تسکین می دهد. سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ می شوی و اشک در چشمانت می دود؛ درست مثل من و مادرت... راست می گویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمی کنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم. پدر و مادرت..." 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت45 کاغذ دیگری را برمی دارم و آن هم نوشته است:" بسم الله الرحمن الرحیم... مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس می کنیم. امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه می کند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر می زند. کاش بودی... نمی خواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمی خواهم اراده ات را زمین بزنم نه... فقط می خواهم آنچه می گذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی! حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده. من و مادرت به داشتن تو افتخار می کنیم. دوستدار تو خانواده ات..." آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است. نامه را به دایی نشان می دهم و دایی خندان می گوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است! خودم را سرزنش می کنم که خنگ هستم! لبخند پر رنگی بر لبم می نشیند و به دایی می گویم: _دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟ _آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها. نگاهم به ساعت می افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو می پوشم و چادرم را توی آینه مرتب می کنم. _دایی! من میرم خیاطی! دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید می دانم چیزی بفهمد. با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان می روم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو می برد. به خیاطی که می رسم، در میزنم و وارد می شوم. خیاط نگاهم می کند و می گوید: _چرا دم در وایستادی! آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم: _چیکار کنم؟ _چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن. چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز می روم‌. صابون را بر می دارم و روی پارچه می کشم. چند جایی را می مانم که خیاط به دادم می رسد و کمکم می کند. کم کم زبان خیاط به حرکت در می آید و می گوید: _راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست‌. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی. شانه هایش را به زور ماشاژ می دهد و می گوید: _عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم! میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام می کنین! الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو. متعجب وار نگاهش می کنم و با تردید می گویم: _همین لباس؟ _آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا! کمی سکوت می کند و می پرسد: _اسمت چیه؟ _ریحانه! ریحانه حسینی! سری تکان می دهد و می گوید: _به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی. کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا می کنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر می رسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعت ها می تواند حرف بزند! منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی می کند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده. از آن به بعد دیگر نمی تواند کار کند. همه ی این ها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم. در باز می شود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد می شود‌. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است. دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید. از پشت در می پرسم: _بله؟ صدای مردی می آید که می گوید: _در رو باز کنین، آشنام! منیرخانم اخم هایش را درهم می کشد و می گوید: _حسین آقا خودتی؟ _خودمم منیرخانم. نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گل های اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته. منیرخانم غرولند کنان به سمت در می آید و در را باز می کند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، می گوید: _چی میخوای اینجا؟ حسین آقا را می بینم. به نظر جوان خوبی می رسد هر چند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست. کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و می گوید: _ننه ام آش درست کردن گفتم بیارم براتون. _کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟ حسین سرش را پایین می اندازد و در حالی که صدایش می لرزد، می گوید: _نه از بالا... نه از خونه... نه! نه! منیرخانم کاسه را می گیرد و می گوید: _زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته! حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام می گوید: _بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم! 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب ❤️ شبتون حسینی 🌿 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شهر چترود در شوک متاسفانه زائر امام حسین مهدی لطیفی از جوانان امام حسینی شهر چترود در مسیر پیاده روی و در رودخانه دچار حادثه شده است و تا کنون خبری از سلامتی اش در دسترس نیست. عاجزانه از شما همشهریان خواهشمندیم برای سلامتی اش دعا کنید🙏 مرجع رسمی اخبار شهر چترود👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕊 ♥️عشق چه‌ها که نمیکند... با همچین مردمی طرفیم!! ✋🏻 ‌ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا عطر اقاقیو می‌خوام تلخی چایِ عراقیو می‌خوام... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_باز_میشن_عده_ای،_زائر_کربلای_تو_جواد_مقدم.mp3
5.27M
باز میشن عده‌ای زائر تو عابر کربلای تو با غسلی از فرات میشن جابر کربلای تو =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_17237494117199920299423.mp3
2.43M
زمان به احترام ایستاده تمام جمعیت در حرکت زمین چه سفره ای پهن کرده از آسمون میباره برکت 🎙 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ کی غیر از تو ، من ُ نمیفهمه : )))🙃🤍 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حبیبے حسین(ع) =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید زوار پاکستانی چه مسیرهای صعب العبور رو تو کشورشون طی میکنن تا به مرز ایران برسن عشق به امام حسین رو ببینید که با چه سختی زیادی هزاران کیلومتر رو طی میکنن تا به کربلا برسن!!😭 بعضی هاشون کل مسیر رو پیاده میان ▪️از این فرصت جا نمونید و برای پذیرایی از این زوار عاشق آقا،مدد برسونید. شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
اگر کسی میخواد برای سیدالشهدا خرج کنه همین الان وقتشه ! دیگه چیزی نمونده تا اربعین ! معلوم نیست سال دیگه زنده باشیم و بتونیم با اباعبدالله معامله کنیم... 🔻این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید. لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
4_6032762088173081873.mp3
7.84M
جانیو‌جانان‌ابی‌عبدالله:)) 🤍🌱🌚 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی‌دلت‌شکسته‌به‌کی‌پناه می‌بری؟🥲🖤🫀 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمرتعزیه‌هم‌نتونست‌رقیه‌رو‌بزنه..." 🙂💔🚶‍♀️ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
4_5796286493139932191.mp3
7.73M
کعبه‌واست‌میخوره‌شکاف "علی"🤌🏻✨🫀 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
قوتو خونگی خودم درست میکنم سفارشی داشته باشید در خدمتتون هستم همه نمونه قوتو دارم قوتو چهل گیاه قوتو خشخاش قوتو استخوان ساز قوتو رژیمی قوتو رازیانه قوتو خرفه چای ماسالا پودر جوانه گندم آیدی: @POOYA_MANSOURI_NIA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا میخوام حسین❤️‍🩹 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر نشد بیاییم نکن فراموش حسین جان =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از جوانی رفته ام شکایتی نیست گذشته عمرم در هوای ارباب =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
_نزدیکترین‌راه‌به‌الله‌حسین‌است نزدیک‌ترین‌راه‌به‌ارباب‌رقیه🥲💔🌚 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله آقای من ...)) =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃