eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
460 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
7.9هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان.خاطرات یک مجاهد💗 قسمت53 منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم. منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم. چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم. به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند‌. با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید: _می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟ چشمانم را فرو می بندم و می پرسم: _در چه موردی؟ کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید: _دَ... درمورد گُ... گلی خانم. چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم‌. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است. می گوید: _خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود. از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم: _ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه. _آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد. دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است. برای دلداری اش می پرسم: _ خب از من چه کاری برمیاد؟ سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید: _بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم. احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم. منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم: _حسین آقا رو دیدم. همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید: _حسین؟ باز چی میگفت؟ _بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد‌. چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟ _والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه! می خندم و می گویم: _بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه. منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد: _نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟ لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم: _گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه! منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید. _بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه. دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم. نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد. به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود. پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند. چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند! هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد: _کیه؟ _ریحانه هستم. در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود‌. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود. _کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟ آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم: _توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟ او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید: _خیر! احتیاط می کنم. توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم. چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد. ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت54 تقی به در اتاق می خورد و صدای مرتضی می آید که اجازه می خواهد. روسری ام را خوب جلو می کشم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. اجازه می دهم و با احتیاط وارد می شود. کنار در می ایستد و در حالی که سعی دارد نگاهم نکند، می پرسد: _میشه یه سوال بپرسم؟ _بله. _چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت. لبم را کج می کنم و با تاخیر می گویم: _فکر کنم خواهرتون بدونه. انگار از جوابم راضی نمی شود و می گوید: _ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟ چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمی خواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ می گویم: _چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره... میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟ خیلی جا می خورد و فقط نگاهم می کند. کمی بعد خودش متوجه می شود و بدون حرفی از اتاق خارج می شود. فکر می کنم ناراحتش کردم و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید "احسنت! آفرین!" دیگری هم می گوید " خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!" عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمی گیرد. آخر بلند می شوم و به اتاق دایی می روم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود. صدای جیر جیر در بلند می شود. نمی دانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمی گذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت می کنم که خودش می گوید: _کاری دارین؟ لب باز می کنم تا عذر بخواهم: _امم... مَـــن از برای ادای هر کلمه کلی وقت می گذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من می گوید: _عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره. من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون... این بار من از حرف هایش جا خوردم. فکر می کردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را می پذیرد. بعدش هم جواب سوالش را می خواهد. _چون؟ _هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه. _بفرمایین! _شما تو گفته و شنود هایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو می کشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه. سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه می دهد: _همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته می شدین و اونا شما رو تحویل ساواک می دادن. اگرم کشته می شدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده می کردن‌. از حرف هایش متعجب می شوم. چطور من قصدشان را نفهمیدم! آنقدر شوک زده شده ام که نمی دانم چه بگویم؟ مرتضی می گوید: _من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق می شدم بازم بهتون می گفتم. _اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟ سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید: _آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم. این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟ _شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟ خیلی قاطعانه می گوید: _نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو درمورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن! _پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟ این بار آن دو تیله مشکی را روانه چشمانم می کند و انگار که تک تک سلول هایش به کاری مصمم باشد، می گوید: _یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفتم. _بنظرم شما خیلی بهتر از اونی هستین که زیر دست همچین سازمانی کار کنین! بعد هم سکوت می کنم و ناهار ساده ای درست می کنم و برای او هم می برم. دایی عصر می آید و من می روم‌. منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام می شوند. صدایم می زند و با وقفه می گوید: _من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت می فهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز می خونی وایمیستم و نگاهت می کنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی! از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید می شوم و او ادامه می دهد: _فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری. به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب می بینم‌. با تردید می گویم: _جدی؟ _آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه... 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی 🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی حوزه حضرت معصومه سلام الله علیها پویش رسانه ای به عشق حسین را برگزار می‌کند. علاقه‌مندان می‌توانند آثار تولیدی خود را به آیدی@Baharbanoo71 ارسال نمایند https://eitaa.com/ghalehno_online
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. نزدیک اربعین که میشه دلم میخواد بین الحرمینت نشسته باشم خوب از دور گریه کنم وقتی پا به حرمت میذارم از شوق دیدن شش گوشه‌ت دیگه هیچی نگم... میدونی چقدر مثل من ، امسال نتونستن بیان و الان فقط بغض نیومدن رو دارن.... آقا عجیب امسال دلم تنگ شده ، دلم برای اون لبیک یا حسین با لهجه عراقی تنگ شده ، برای عزاداری زنان عراقی ، برای اون چایی شیرین نزدیک حرم، برای پابرهنه رفتن ها روی فرش قرمز خاکی، برای جا دادن زائرت در صف نماز که با زبان دیگه ایی ازم تشکر میکنه ، برای اهلا و سهلا ها دلم تنگ شده آقا، یاد این شعر افتادم که میگفت: من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمی نما به حال زیارت نرفته‌ها... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازتولدم‌آقا‌عاشقت‌شدم:))) 🥺🌚✨ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر مشام جان میرسه بوی ِحَرم❤️‍🩹 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
enc_17233267861871710533032.mp3
3.78M
سخته دوری (: ❤️‍🩹 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام و علیک یا امیرالمومنین:)) 🥲🫀🤌🏻 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
- میان‌این‌همه‌تشویش‌وبی‌قراریِ‌شهر ؛ حسین‌امن‌ترین‌تکیه‌گاهِ‌نوکرهاست(: 🥲🫀✨ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را به آغوش بکش : ) .🫂❤️ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
خوشادردی.mp3
9.83M
خوشادردی‌که‌در‌مانش‌توباشی❤️‍🩹>>> =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی میخوای به شادی و آرامش برسی؟ رزق و برکت بیاد سراغت از همه جا =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل پر درد و دنیای نامرد من از همه طرد و بی کس و یارم 💔 🏴 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
4_6017092793346822529.mp3
5.85M
دلم برای دیدن تو لک زده..💔 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
و لقائک‌َ قرّةُ‌ عینی و دیدارت ، نورِ‌ دیدگانِ‌ من‌ است‌ ؛ یا بن‌‌ الزهراء ❤️‍🩹. . ! ..🌿 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نماهنگ دلشوره اربعین.mp3
3.78M
کی تو کربلا میمیرم..😔💔 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و‌حیف‌عشق.. اگر‌به‌تو‌ابراز‌نشود‌‌حسین‌جان:) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
37.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحسین غریب مادر.......🖤 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست_۲۰۲۳_۰۶_۱۶_۲۰_۵۵_۳۹_۰۴۰.mp3
4.04M
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست 🎙نریمان پناهی 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سه ساله وارد بزم یزید شد .. بر روی نِی محاسن سقا سفید شد! 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🌙😴روتین قبل خواب مومنانه 🙂👆 🪻🪻🪻🪻🪻 ↪️ بفرست برای دوستت و تو ثواب حال خوبش شریک شو 👇 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت55 خبرهای خوب یکی یکی از راه می رسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس می کردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش مان نابود شود. آن شب هم تمام می شود و به خانه می روم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه ی سازمان دفاع می کند. به آشپزخانه می روم و سلام می دهم. جوابم را می دهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه می گوید: _کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار می کنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه! دایی با خونسردی خاصی لب برمی چیند و می گوید: _منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خون هایی که میریزه درخت انقلاب مون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خون هایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمی فهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده. حرف های دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور می کرد. بی صدا گوشه ای نشسته ام و گوش می دهم. مرتضی می گوید: _من حرف هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد. چای تعارف می کنم و این بار من پا به میدان سخن می گذارم. _به نظر من جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره! مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من می کند؛ باعث می شود سکوت کند. چای می خوریم و بعد نیمرو درست می کنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا می خورد و به به می کند. صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون می زنم. چند خیابانی می روم و به چند مغازه سرک می کشم. توی بعضی از مغازه ها اعلامیه می گذارم و بیرون می آیم. وارد یک مغازه ی پوشاک می شوم و چرخی می زنم. اعلامیه را کنار ویترین می گذارم اما همین که سرم را بالا می آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را می بینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را می بینم. چهره ام را با چادر می پوشانم و خودم را از مغازه بیرون می اندازم. مرد غرغر کنان دنبالم می دود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع می کنم و مثل برق و باد فرار می کنم. یک کوچه می بینم و وارد می شوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود. هر که مرا میبیند کناری می پرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر می کشد. در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد می شوم. با دیدن بن بست در بهت فرو می روم و اشکم در می آید. هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند. چشمانم را می بندم و به یاد پدر، در لحظات سختم از امام زمان (عج) کمک می خواهم. هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را می گیرد و وارد خانه ای می کند. اضطراب و پریشان حالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه می کنم که چشمم پیرزنی مهربان را می بیند. پیرزن سلام می کند و مرا به کنار حوض می کشاند. مشتش را از آب پر می کند و به صورتم می پاشد. نگرانی در چشمانش هویدا می شود با لحن زیبا و روستایی اش می پرسد: _چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد. دستش را می گیرم و نفس زنان می گویم: _من باید برم وگرنه براتون دردسر می شم. لبخندی می زند و دهان بی دندانش باز می شود. آب دهنش را قورت می دهد و می گوید: _مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟ یکهو صدای مرد در کوچه بلند می شود و با داد نشانی مرا می گوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند. پیرزن با نگاهش به من اطمینان می دهد و با خنده می گوید: _آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون می کنم. یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت56 به سمت خانه می روم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه می دهم. یکی وحشیانه در را می زند و پیرزن غرغر کنان در را باز می کند. قلبم هنوز تیر می کشد و قرصم را بدون آب قورت می دهم. مرد به پیرزن می گوید: _تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟ پیرزن با همان لهجه ی شیرینش می گوید: _آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟ در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بی خبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین! مرد بیچاره رنگ از روش می پرد و با دست پاچتگی به پیرزن می گوید: _ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون این قدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟ پیرزن لحنش را تند می کند و با فریاد می گوید: _آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها! من که از خنده ریسه می روم و گوشه ی پرده را کمی بیشتر می کشم. مرد مظلومانه به پیرزن التماس می کند و دست هایش به عنوان تسیلم را بالا می آورد. _چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم! پیرزن به گلدان های اشاره می کند و می گوید: _نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم. مرد به طرف گلدان ها می رود و یکی یکی گل ها را از داخلشان در می آورد‌. پیرزن می گوید: _آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار. مرد کتش را روی بند می گذارد و با چهره ی که کاملا پشیمان است شروع می کند به بیل زدن. کمی بعد می گوید: _حاج خانم این باغچه تون سفته! نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته. پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت می کند، جارو را برمی دارد و به کمر مرد می زند و می گوید: _آ غر نزِن! کارتو بُکن. حدود یک ساعت بعد مرد با لباس های خاک آلود از باغچه بیرون می آید. گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک می زنند. مرد از پیرزن خداحافظی می کند و پیرزن در آخر می گوید: _آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا! مرد دستش را روی چشمش می گذارد و در حالی که خودش را می تکاند می رود. پیرزن با شادی به خانه می آید و رو به من می گوید: _آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گلگاوزبون بیارم تا جوون بَگیری. دمنوش را می خورم و به پیرزن می گویم: _واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود! _کاری خداست ننه، من که هیچم. _اسمتون چیه حاج خانوم؟ پیرزن می خندد و پوست چروکیده اش جمع تر می شود. دستش را روی دستم می گذارد و می گوید: _من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟ با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه می کنم و می گویم: _بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس. _آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود! کمی می خندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه می دهد: _حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه. منم خنده ام می گیرد و می گویم: _شیطون بودینا بی صفا! دستم را می فشارد و غم خاصی می گوید: _آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت. حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد. من هم آرام می گویم:" خدا بیامرزدشون." از جا بلند می شوم و می گویم: _من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین! بی صفا مرا بغلش می گیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم. _ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد. تشکر می کنم و ترجیح می دهم بروم. بی صفا دم در به من می گوید: _آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته. بغلش می گیرم و عطر مهربانی اش را نفس می کشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم! "حتما" می گویم و از خانه بیرون می آیم. این طرف و آن طرف را نگاه می کنم و چادر را تا می توانم جلوب صورتم می گیرم‌. ______ ۱. یه خرده ۲. مادرم 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت57 ترجیح می دهم و با تاکسی برگردم تا فکر و خیال به سرم نزند. خیاطی ام نتوانستم بروم! به خانه که می رسم بدون توجه به سولات مرتضی به اتاق می روم و در را قفل می کنم. از گلدسته های مسجد محله نوای اذان پخش می شود و کوچه و خیابان عطر خدا می گیرند. صدای در زدن می آید و از حرف های نامفهوم مرتضی می فهمم او در را باز کرده. بعد مرا صدا می زند. _ریحانه خانم با شما کار دارن. چادر رنگی ام را سر می کنم و به طرف در می روم. خانم چادری پشت به من ایستاده و دور و برش را می پایید. سلام می دهم و برمی گردد. با دیدن چهره ی آشنایش در آغوشش غرق می شوم و عطر پر از صفایش را می بویم. مرضیه خانم نگاهم می کند و می گوید: _ماموریت داریم‌. تعجبی همراه کنجکاوی به سراغم می آید و می گوید: _چه ماموریتی؟ بیاین داخل حرف بزنیم. تشکر می کند و می گوید عجله دارد. از زیر چادرش چند کتابی را به دستم می دهد. با دیدن چند زن لبخندی مصنوعی میزند و می گوید: _آره خاله جان! گفتم اینا نیازت میشه، آخه برا دانشگاهت لازمه! من هم حساب کار دستم می دهد و با لبخند می گیرم و می گویم: _بله، ممنونم! آرام در گوشم زمزمه می کند که: _امشب یه محله برای پخش اعلامیه میریم. اگه خواستی بیا، از لایه اون کتابا اعلامیه ها رو در بیار و مخفی کن. اگه میای دور میدون ژاله وایستا تا بیام پیشت. خب؟ _حتما میام! دوباره بغلم می گیرد و خداحافظی می کنیم. تمام اعلامیه ها را از لایه برگه های کتاب جدا می کنم و توی یک پاکت می گذارم. با دیدن ساعت کیفم را برمی دارم و به طرف خیاطی می روم. مرتضی مثل من از اتاقش بیرون نمی آید؛ او هم تمام این مدت با دستگاه تایپش سرگرم بوده. حسین را مثل همیشه علاف دم در می بینم و با طعنه می گویم: _سلام حسین آقا! شما همین جوری میخواین به زودی سلمونی بزنین؟ من که همش شما رو دم در می بینم. منو بگو برای شما پا پیش گذاشتم. انگار ناراحت می شود و سرش را پایین می اندازد، می گوید: _سَ... سلام! نه الان مشتری نیس وگرنه میرفتم. _خب مشتری نباشه! چهار تا سوال که از صابکارتون میتونین که بپرسین. _بله، دُ... درست می گین. _پسری که یکم دیگه بخواد بره خواستگاری نباید علاف باشه. یکهو سرش را بالا می آورد و با چشمان ورقلمبیده اش که پرپر هم میزند می پرسد: _چی چی؟ مَ... من نَ...نه یعنی مُ... منیرخانم... حرفش را قطع می کنم و با خنده می گویم: _بله! منیرخانم اجازه دادن، فقط بگما سلمونی یادت نره! بعد هم بدون اینکه جواب چاکریم ها و تشکرهایش را بدهم به خیاطی می روم. منیرخانم ناراحت است و غر میزند که چرا صبح نیامدم. منم عذر میخواهم و تر و فرز تر کار می کنم. موقع رفتن هم غر میزند که چرا بیشتر نمی ایستم. به هر سختی است قانعش می کنم و به خانه می روم. تا ساعت ۱۱ در حال سرجمع کردن و مخفی کردن اعلامیه ها هستم. استرس کوچکی ته ته قلبم روشن شده و می خواهد تمام قلبم را به چنگ آورد! لقمه نانی در دهانم می گذارم و کیفم را برمی دارم. مرتضی از اتاق بیرون می آید و با چهره ی عبوسی به من می گوید: _کجا این وقت شب میرین؟ دایی تون نیست ولی اگه بود حتما اجازه نمی داد این وقت شب شما بیرون برید! دوست ندارم مرتضی پاپیچم شود و مرا از رفتن منصرف کند. اخم هایم را در هم می کشم و می گویم: _داییم اجازه میداد چون میدونست چیکار میخوام بکنم. _چیکار میخواین بکنین؟ _گفتم داییم! پس لطفا داخلت نکنین. اخمش را غلیظ تر می کند و به در اشاره می کند. _اون بیرون پر گرگه! اگه بلایی سرتون بیاد من جواب داییتونو چی بدم؟ _بگین خودسره! هرچی گفتم گوش نداد. داییم خودش میفهمه. کاملا مشخص است که کلافه شده، با دست به پیشانی اش می زند و می گوید: _خوب خودتونو میشناسین! ولی منو نه! پس بیاین خونه هر کاری هم هست برای بعدا! با بی اعتنایی در را می بندم و از پله پایین می روم. چند قدمی که دور می شوم صدای باز شدن در و سپس صدای مرتضی می آید. _ریحانه خانم! منو درک کنین! من تحت تقیبم! لطفا کاری نکنین که مجبور بشم همراه تون بیام و اونوقت گیر بیوفتیم. دستم را در هوا تکان می دهم و زیر نور تیر چراغ برق می گویم: _شما منو درک کنین و برین خونه! مجبورم نکنین ازتون فرار کنم و دستتون بهم نرسه. بعد هم گام هایم را سریع به خیابان نزدیک می کنم. در سیاهی شب دو چراغ به نظرم می آید و کمی بعد تاکسی جلویم ترمز می گیرد. سریع سوار می شوم و به مرتضی که چند قدمی با ماشین فاصله دارد نگاه می کنم. مرتضی دست تکان می دهد و از راننده می خواهد که بایستد. من هم با اضطراب به راننده می گویم حرف را گوش ندهد و راه بیوفتد. راننده ی بیچاره گیج شده که با صدایم که کمی بالا می رود گاز ماشین را می گیرد. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
اعمال قبل خواب ♥️ شبتون حسینی 🌸 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🟢 تجربه زیبای ملاقات پنج تن آل عبا در لحظه جان دادن ✨ 🌹لحظات آخر عمر خود را میگذراندم. دیگر از تمام پزشکان ناامید شدم. تا آنکه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا وارد شدند. نمی‌دانید چقدر زیبا بودند. پس از حضور حضرت عزرائیل بلافاصله پنج تن آل عبا به ترتیب وارد شدند و نشستند. نمیدانید چه لحظات زیبایی بود. اهل بیت به من آرامش دادند و من مشغول صحبت با آنها شدم. خوشحال بودم که آنها در کنار من هستند و با آنها راهی برزخ می‌شوم. 🌷در این حالت بود که دیدم مادرم با حال پریشان متوسل به حضرت موسى بن جعفر شد و با صدای بلند گریه می‌کرد. همین که مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تکلّم بود، دیدم آن حضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض کردند: خواهش می‌کنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید. حضرت رسول (ص) رو کردند به حضرت عزرائیل و فرمودند برو و مرگ این جوان را تا زمانی که خداوند مقرر فرماید به عقب بیانداز. خداوند بواسطه توسل مادرش عمر او را اضافه کرده است ما هم میرویم إن شاء الله برای موقع دیگر... 📙کتاب بازگشت 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃