eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مداحی آنلاین
مداحی آنلاین - از مباهله تا عاشورا؛ - مقام معظم رهبری.mp3
2.76M
♨️از تا 👌 بسیار شنیدنی 🎤مقام معظم رهبری 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
هدایت شده از مداحی آنلاین
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 | آنان که لاف پیش شه لافتی زدند تا چشمشان به هیبتش افتاد جا زدند روز گرامی باد💐 ♨️ @Maddahionlin 👈
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و پنجم...シ︎ داخل حیاط خانه بابک
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم! و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد. بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشک بی از صورتش به پایین می ریزد. به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند. اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!! که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم. دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش با مک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این بر شیشه خیره شده بود به پدرش. خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛ اما در دلش جنگی برپا بود. عاشق پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه. نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته.... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و ششم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم ت
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفتم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک می‌گویند. بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم. بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش می‌شود و می‌رود پیش خانواده‌اش. نزدیکشان که می‌شود، دست از صورتش برمی‌دارد و لبخند می‌زنند دور تا دور این سالن پر شده از عکس‌ها و دیپلم های افتخار بابک. متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیده‌ام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است. پدر وارد میشود. به احترامش بلند می‌شوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》. و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》. گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هفتم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و هشتم...シ︎ چهار زانو مینشینم مقابلش .مادر رفته آلبوم عکس ها را بیاورد. کمی از روند کارهایم برایش می گویم؛ این که تا الان با چه کسانی مصاحبه کرده‌ام و چه کسانی در فهرست مصاحبه ها هستند. یکی دو نفر را پیشنهاد می کند ؛از دوستان بابک اند. مادر با چند آلبوم سن و سال سال دار وارد اتاق می شود ۰ خودم را روی فرش سر میدهم جلوتر. پدر متکای زیر دستش می گذارد و هم می شود روی عکس ها. متکای زیر دستش را فشار میدهد فشار زیر دستش باعث شده تا چروکیده شود. حالا سه جفت چشم هستیم که هر یک گوشه‌ای از خاطرات گذشته را نظاره می کنیم. پدر گاهی انگشت می‌گذارد، روی تصویر کثیف و معرفیش میکند. دوستان دوران جنگش هستند. خیلی ها شهید شده‌اند. خیلی‌ها را هم با سمت و شغلی که الان دارند معرفی می‌کند. صفحات عکس ها و بی صدا ورق زده می شود. _ خوب از کجا شروع کنیم؟! نگاهم به یک کارت عروسی قدیم است که توی آلبوم یه گوشش مانده روی عکسی از خاکریز، و لوله ی ۳ژ ، کنارش توی خاک فرو رفته میگویم :از عروسی شروع کنیم و هر سه میخندیم. می‌گویم( خودتان از هر چیز و هر جایی که دل تان می خواهد حرف بزنید سوالی اگر پیش آمد می کنم). موافقت می کند. مادر برای ریختن چایی بلند میشود. بابک، از کنار آینه قدی لبخندزنان ما را نگاه می کند. پدر کف دستش را به هم می مالد و آه می کشد: تو روستا، زندگی می کردیم من بیشتر پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم مادربزرگم زن مهربون و مومنی بود، همیشه بهم دعا و سوره یاد می‌داد که شب ها وقت خواب بخونم. اون موقع توی روستا برق نبود ؛چه برسه به تلویزیون. و رادیوی باطری دار داشتند. یعنی داشتم ملا بود از این روستا به روستا ای دیگه می رفت و قرآن یاد می داد و قصه های قرآن را می گفت نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
هدایت شده از بزم روضه
🍃 همیشه توۍ جیبش یک زیارت عاشورا داشت..(: کار هر روزش بود... بعداز هرنماز باید زیارت عاشورا میخواند. حتے اگر خسته بود و یا حال نداشت یا خوابش می‌آمد..! -شهید‌علی‌عابدینی 🌸
هدایت شده از بزم روضه
🌙' 📿• یکی از بزرگان می‌گوید: آیت الله ‹حسین‌خادمی‌› ، شیخ ‹عباس‌قمی› و شیخ ‹عبدالجواد‌مداحیان› را درخواب دیدم که در اتاقی از اتاقهای بهشت نشسته بودند. از آیت‌الله خادمی احوال‌پرسی کروم و گفتم: باهم بودن شما یک‌ آیت‌الله ، یک محدث و یک روضه‌خوان‌امام‌حسین علیه السلام چه مناسبتی دارد؟ جواب داد: ما همگی بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشتیم...
هدایت شده از بزم روضه
💚🍃 🌿|همسرشهید مدافـع حرم محمدعلی جنتی، در خاطره‌ای از شھید میفرمایند که : «محمد آقا زیارت عاشورا‌های بعد نماز صبحش قضا نمی‌شد. اگر نماز صبحش قضا می‌شد به محض اینکه بیدار می‌شد نمازش را می‌خواند. در هیچ شرایطی زیارت عاشورایش ترک نشد. هر فرصتی به دست می‌آورد زیارت عاشورایش را می‌خواند.
هدایت شده از بزم روضه
💚 🌹|قبل از اذان صبح بود. باحالتی عجیب از خواب پرید. گفت: - حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین (ع) بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: به‌زودی به دیدارت خواهم آمد. یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟ - همین‌جور که داشت حرف می‌زد گریه می‌کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگر تو حال خودش نبود. [شهید محمدباقر مؤمنی راد] 🌺