eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
«05148888» بھ این‌ شماره‌ زنگ‌ بزنین بعد‌ از‌ یھ صداهایی‌ میاد.. اون‌ صدا از میکروفون‌ کنارِ ضریح‌ میاد خلاصش اینکه... شنونده بهتر از این:))?! حرف بزنید..☺️
🌼💗😭😭😭😭😭 التماس دعا میگیم به اون کسایی که یواش یواش دارن ساکشونو جمع میکنن تا پیاده برن دست بوس آقا سلام عاشق😭😭😭 التماس دعا، ما رو هم فراموش نکنید... یه زمانی کسی میرفت کربلا خیلی تو چشم بود ولی الان کسایی که جاموندن بیشتر تو چشمن یا اباعبدالله(علیه السلام).... پایم که جامانده.... دلم را میفرستم به زیارت ارباب...😭😭😭😭 انگار که قسمت نیست.... چشمانم کربلایی شوند.... امسال هم دلم راهی کربلا میشود.... در آن زمین که پناه تمام عالم بود فقط برای من روسیاه جا کم بود؟؟؟ 🌺🧚🏼‍♂️🧚🏼‍♂️🧚🏼‍♂️🧚🏼‍♂️🧚🏼‍♂️ 🌸 هان ای کسانی که به زیارت مولایمان شرفیاب می شوید: از قول جاماندگان اربعین به مولایمان بگویید: ای آقایی که قوانین عبور را در مرزها به هم میزنی و قانون عاشقی را حاکم میکنی ! کنار‌ پل صراط منتظر کرمت می مانیم تا بیایی قوانین عبور را کنار بزنی و عاشقانت را بی حساب عبور بدهی... صلی الله علی روحک یا اباعبدالله الحسین و رحمه الله و برکاته از همه دوستانی که زائر کربلا هستن التماس دعا داریم 🌺🙏
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و دوم...シ︎ دیشب ، خواب بابک را
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و سوم...シ︎ سلفون ضخیمی پیچیده شده ، از توی سطل بر می دارم . خیسی ساقه هایش می نشیند ، کف دستم . برای رفتن و رسیدن به مزار بابک عجله دارم ؛ اما پیرمرد خوش سلیقه ، این را نمی داند و به سختی از روی کَتلش بلند می شود و داخل دکه می رود ، و صدای قیچی و بریده شدن چسب می آید . می خواهم بگویم گل ها را ساده می خواهم ؛ اما نمی گویم . زل می زنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند . مرد گل فروش ، روبان سیاهی به ساقه ی گل زده . دنباله های روبان در هوا بالا می روند ؛ انگار به سمت سالن می دوند . انگار هوای ابری دلم ، هزار برابر بزرگ تر شده و روی همه ی رشت سایه انداخته ‌. بوی باران می آید ؛ بوی دلتنگی . آرامستان ، متناسب با اسمش ، در آرامش فرو رفته است ، پله هارا بالا می روم . از درِ بزرگ شیشه ای می گذرم . کفشم را در می آوردم و می روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک . جز من ، دو یه آدم دل تنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند . می روم سمت مزار ، دلم تنگ است و خسته ام .حس می کنم از هر طرف که می روم ، به بن بست می رسم . می نشینم کنار سنگ قبر سفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد . دست می کشم روی پیچ و خم های نوشته. انگشت می کشم روی قبر ، و فاتحه می خوانم . اینجا پر از آرامش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار (مدافع حرم ) توی پرانتز ، به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی ، چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده ، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ، علاقه ای بوده که بابک به شاه غریبان داشته است . هر سال ، همراه دختر دایی مادرش که صاحب یک کاروان بود ، به مشهد می رفت . توی کارهای مدیریت و رسیدگی به هم سفران ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیر مردهای خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند اسم بنویسند برای مشهد ، اول از دختر دایی ام می پرسیدند که ( بابک هم می آید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گیرفتند ، با خیال آسوده ثبت نام می کردند . دیگر می دانستند برای بالا و پائین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم . عکس بابک است . دور تا دورش را برف، پوشانده است ، و خودش در حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق در سپیدی ، استوار ایستاده اند . نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و سوم...シ︎ سلفون ضخیمی پیچیده شد
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و چهارم...シ︎ اینجا پر از آرمش و امنیت است . حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام در دلم پا می گیرد . کنار( مدافع حرم ) ، توی پرانتز به خط ریزی نوشته اند : شهید رضوی . چون روز شهادت امام رضا علیه السلام شهید شده، این را نوشته اند ؛ اما علت اصلی اش ،علاقه ای بود که بابک به شاه غریبان داشته است . هرسال،همراه دختردایی مادرش که صاحب کاروان بود ، به او کمک می کرد . به کار پیرزن ها و پیرمرد های خانواده می رسید . مادر می گفت هرسال وقتی افراد مسن فامیل می خواستند ، اسم بنویسند بروی مشهد ، اول از دختر دایی می پرسیدندکه ( بابک هم می اید ؟ ) و وقتی جواب مثبت می گرفتند، با خیال اسوده ثبت نام می کردند . در می دانستند برای بالا و پایین رفتن از پله ها و حمل وسایل و چمدان ها ، کسی هست که کمک شان کند ، و وقتی قصد زیارت دارند ، بابک هست که دنبال ویلچر برود . برگه ای کنار قبر به پشت افتاده . برش می دارم .عکس بابک است . دور تا دورش را برف پوشانده و خودش حجم گرمای کاپشن سفیدش جا خوش کرده است . روی کلاه و دستکشش ، ذرات برف دیده می شود . کوه های کردستان ، پشت سرش غرق سپیدی ، استوار ایستاده اند . چند تا عکس می گیرم از سنگ مزار پسری در دل برف و از سالن بزرگ فرش شده ای که هر ساعت از شبانه روز در دلش گریه هایی از جنس دل تنگی به گوش می رسد . همه ی عکس ها را توی پوشه ای به اسم (شهید مدافع حرم بابک نوری ) ذخیره می کنم . چشمانم را می بندم . خیسی اشک به پلک هایم فشار می اورد . از دور ، صوت محزون تلاوت قران به گوش می رسد . انگار کسی تمام دل تنگی هایش را ریخته در جان کلمات قرآنی . و بابک ، محو و لرزان ، تکیه داده به درخت ،و گردن کشیده سمت دوربین . انگار که دوباره عزم رفتن دارد . * * * پدر ،مقابل تلویزیون نشسته است . گوینده می گوید ( امروز سوم آبان ۱۳۹۶ ، مصادف با .... ) صدای دویدن و گرومپ گرومپ بالا رفتن کسی از پله های ایوان ، حواسش را پرت حیاط می کند . نیم تنه ی بابک را می بیند که با عجله به اتاق بالا می رود . سکوت می شود . نگاه پدر هنوز روی پله هاست . بابک با کوله ای بر پشت از پله ها پایین می اید . و صدای دویدنش به سمت در ، توی حیاط منعکس می شود . پدر ، رفیقه خانم را صدا می زند . مادر ، دستان خیسش را به دو طرف دامن می کشید . جان گل های دامنش ، به شبنم می نشیند . از اشپزخانه بیرون می رود . رو به روی شوهرش می ایستد . نگاه مرد ، هراسان ، ان ور شیشه ، روی ایوان تا سمت در می رود و بر می گردد . می گوید (بابک اومد کوله اش را برداشت و رفت !) مکثی می کند و متفکرانه ادامه می دهد فکر کنم بابک داره میره سوریه . زن می چرخد سمت حیاط ، و دوباره نگاه پرسشگرش را می دوزد به مرد . هر انچه را دیده بود ، به زبان می آورد : دویدن و بالا رفتن بابک و پایین امدن و کوله ای که همیشه در همه سعر ها همراهش است . زن می نشیند روی صندلی ، کف دست هایش ، روی کاسه زانوهای همیشه دردناکش بالا و پایین می شوند . اینبار نه برای تسکین درد ، که از سز اضطراب ، آرام زیر لب ، می گوید :چی کار کنیم ؟ حس پدر بزرگ تر می شود . یقین می کند بابک دارد می رود . گوشیدر دست می گیرد و به برادرش زنگ می زند ؛به دخترش الهام ؛ به پسرش ، رضا ، توی تمام مکالمه ها ، یک گفته ،مدام تکرار می شود ؛ بیایید .... بابک ... داره ... می ره .... سوریه . عمو سر می رسد . الهام خودش را می رساند . همه ایستاده اند وسط سالن کسی روی مبل های که دورتا دور چیده شده اند ، نمی نشیند . پدر ، دوباره دیده هایش را می گوید . صدای در می آید ، سرها می چرخند ز پشت توری ، هیبت لرزان ........ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و چهارم...シ︎ اینجا پر از آرمش و
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شصت و پنجم...シ︎ هیبت لرزان بابک ، وارد حیاط می شود . دست روی نرده ها می گیرد و خودش را از پله ها بالا می کشد . مادر ، در را باز می کند . بابک داخل نمی شود . تکیه می دهد به نرده؛ دریت رو به روی پدر ، نگاه ها به هم گره می خورد و فرو می افتد . مادر ، پایش را از نرده گاه می گذارد بیرون . بقیه هم پشت سرش قطار می ایستند بر روی ایوان رفتن . پدر می نشیند روی مبل همیشگی اش . مادر می پرسد : بابک ، کجا میری ؟ میری سوریه ؟ منتظر است از بابک نه بشنود ؛ بشنود که با دوستانش می رود مسافرت و چند روز دیگر بر می گردد . بابک ، دست ها را دو طرف بدنش روی نرده ها گرفته . همه پرسشگرانه نگاهش می کنند . لبخند کوچکی ، کنج لبش نشسته . _کجا می خوای بری ، اقا ؟ بمون زندگیت رو بکن دیگه ! بابک سر بالا می گیرد و گردن کج می کند ، سمت عمو : _دارم زندگیم رو می کنم دیگه ! لبخندش بزرگ می شود : _برمی گردم دیگه !چرا بزرگش می کنید ؟ الهام ، اشک هایش را پاک می کند و نزدیک برادر می شود ؛ _می خوای بری چیکار ، بابک ؟ _طلبیده شدم ، الهام ! می دونی چقدر ادم ها می خوان برن و نمی شه ؟ مادر دست می کشد به دامنش ، گل های ریز دامن ، توی مشتش مچاله می شود می نالد : گتمه ، بابک ! گریه ، امان کلمات مادر را بریده ، و اسان ادا نمی شوند . بابک می گوید زود بر می گردد و نگاه عمو می کند :_ این همه ادم رفته ان و برگشته ان ؛ من هم می رم و بر می گردم . این نگرانی ها برای چیه ؟ الهام به نیم رخ برادر خیره شده؛ به ریش های مرتبی که گردی صورتش را پوشانده ؛ به موهای صافی که قسمت شقیقه ی سمت چپ شانه شده ؛ به لبخند پر از آرامشی که فقط نیمش را می بیند . چشم در چشم می شوند . نگاه یکی آرام است و مصمم ؛ نگاه دیگری خیس و به تسلیم وادار . عمو یعقوب هنوز دارد حرف می زند ؛ از خطر های آن ور ؛ از شگفتی این ور بعد از رفتنش . نگاه بابک به آن سمت شیشه است ؛ جایی که پدر نشسته و به ظاهر چشم به تلويزيون دارد . برای حرف های عمویش سر تکان می دهد و می گوید ؛ بر می گردم . باید برم تکلیفم رو ادا کنم . تا چشم به هم بزنید، برگشته ام . مادر کمر چسبانده به در ورودی . فشار پنجه هایش ، روی پاکیزگی شیشه رد می اندازد . چشم دوخته به قد و بالای پسرش . تمام این مدت که بابک دور و برش می چرخید و حرف از سوریه می زد ، فکر نمی کرد روزی رفتنش را ببیند . بابک ، مدتی بود ..... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
‹📕📌› • • همیشه‌می‌گفت‌:اگر‌..اگرکہ‌میخوای‌ سربازامام‌زمان‌باشی‌بایدتوانایی‌های خودتو‌خیلی‌بالاببری‌شیعہ‌بایدهمہ فن‌حریف‌باشہ‌وازهمہ‌چی‌سردربیاره:) [ - 🌿 ] • • ‹📌📕› ‌‌|•@Babak_nori1400•|
شهید نوید صفری میگن: آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست! بر شما باد خواندنِ عاشورا عاشورا عاشورا، که این سخنانِ امام عصر است!✨ ‌‌|•@Babak_nori1400•|
اقا یه چیزی بگم هرکی داره میره کربلا حتما حتما حتما پماد NN ببره باخودش چون هوا گرمه عرق سوزی امکانش خیلی زیاده اگه بسوزید نمیتونید حتی یه قدم هر بردارید فور کنید همه ببینن ..
آخ قربون زائرات بشم :)) بین خودمون بمونه ها... ولی بهشون حسودی میکنم:)💔
اونیکـہ‌بتونہ🌱‌ بہ‌خوآستـہ‌هآش‌غلبہ‌کنـٖہ... قوے‌ترینـہ:) امام‌علے(علیه‌السلام) ♡
مثلا تمام خستگیتو(:🥀 با ی استکان چای عراقی در کنی(:🚶🏿‍♂