eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و سیزدهم...シ︎ تفنگ و جمع و ج
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و چهاردهم...シ︎ بوکمال رو می گیریم تا از اونجا وارد شهر بوکمال بشیم و از دست داعش های تکفیری درش بیاریم . ایشالا که نابود بشن ! ایشالا که ریشه کن کنیم این ها رو ! عارف می گوید : ان شاءالله! بابک لبخند می زند و ادامه می دهد : به امید خدا ، بعد از گرفتن این منطقه بر می گردیم بوحوس ، و بعدش هم می ریم تو خاک ایران . من یه پیامی دارم برای کسایی که تو ایران ان . یه حرف هایی به ما می زنن که نا مربوطه . عزیز های من ، ما اینجا هستیم برای این که این داعش های تکفیری وارد خاک ما نشن . ما اینجا هستیم واسه این که از ناموس خودمون دفاع بکنیم . ما اینجا هستیم تا از اعتقاداتون دفاع بکنیم . لبخندی می زند : اره ، عزیز های من ! شما هم نگین مدافع بشار ! ما مدافعان حرم ایم . ما مدافعان ناموس کشورمون ایم . دست بلند می کند و ( یاعلی ) می گوید . کادر دوربین ، از کابین ماشین خارج می شود . ماشین تاو ، در سینه جاده ، داخل گودی قرار دارد . عمق گودی به اندازه ای ست که اگر یک آدم قد بلند سر پا بایستد ، سرش هم سطح جاده می شود . طول این گودال یا فرو رفتگی ، دو سه متری ادامه دارد ، و بعد ، جاده و خاکی اطراف ، موازی هم قرار می گیرند . * * * نزدیک ظهر است . آفتاب ، گرم تر از دو ساعت قبل می تابد ، و باد ، مثل هر روز ، شن های بیابان را به رقص در آورده است . ضد هوایی دولول ۲۳ داعش ، از موضع خودش بیرون آمده ! شلیک ها خطی ست و کوک وار به زمین دوخته می شود . گلوله های خودترکان¹ ، دو سه متر بالاتر از جاده می ترکند . صدای زوزه و سوتِ وقت ترکیدنشان ، تا خاکریز می رسد ، و ترکش های سرگردان در هوا ، به سمت هدفی نا مشخص می ریزد روی زمین .منبع کوچک آب سوراخ می شود ، و زمینِ تشنه ، قطره های آب را می بلعد . هوا پر شده از اضطراب و نگرانی . شلیک های ممتد ، توان مقابله را از نیروها گرفته . میانجی و ارجمند فر منتظرند کمی از بارش تیر کم شود و به سمت ارتفاع حرکت کنند ؛ لانچر بر دوش چمباتمه زده اند پشت خاکریز . کتریِ کوچکی توی هوا تاب می خورد و تا نگاه ها از کتری گرفته شود و به صاحب دست برسد ، صدای عارف بلند می شود : بچه ها ، بیایید می خوام نسکافه درست کنم . صدای چند نفر ، هم زمان در هم می پیچد : عارف ، بخواب ! الآن می زنن . شاید تو تیر رس شون باشی ! عارف اما انگار نه انگار ، همان طور که به سمت کوله اش می رود تا نسکافه را در بیاورد ، می گوید : نه ، این گلوله ها بی اسم من نیست فعلا . بیسیم به صدا در می آید . از بچه های موشکی می خواهند بروند بالای تپه . دیده بان ، مسیر ایستادن محمول دشمن را شناسایی کرده . سر و صدا کمی خوابیده است . فاصله ی بین تیر اندازی ها بیشتر شده . بچه هابه بالا که می رسند و مشغول نصب لانچر در موضع می شوند . لانچر را به دقت با گونی پوشانده اند تا . . . ادامــہ دارد ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــــــــــــ ¹نوعی بمب که خود به خود و قبل از خوردن به جایی منفجر می شود ـ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️ @ShahideLakcheri ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و چهاردهم...シ︎ بو
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و پانزدهم...シ︎ تا استتار شود و انعکاس نور خورشید به بدنه اش ، موقعیت شان را لو ندهد . با این حال ، در این دو روز ، هر جای این منطقه که لانچر را نصب کرده اند ، دیده بان داعش گرایش را گرفته ، و کوبیده اند . ارجمند فر می گوید : الآنه که شروع کنن . به علت نزدیک بودن قبضه ی خمپاره ، صدای شلیک و سوت کشیدن گلوله به گوش همه می رسد . همه خیز برمی دارند و صدای انفجار از جای پرتی به گوش می رسد . نیروهای داعش در شهر بوکمال درگیرند و راه کم کم به این سمت بسته می شود . نرسیدن مهمات به نیروهای خارج شهر ، از شدت شلیک آن ها کاسته است . برای این که نشان بدهند از تک و تا نیفتاده اند ، بی هدف شلیک می کنند . نیروها برای خواندن نماز ، به سمت پایین تپه حرکت می کنند . کنار ماشین زیر اندازی پهن می کنند و قامت می بندند . وقت نماز خواندن ، صدای گلوله ، دو بار خم شان می کند و به شیرجه می اندازد . تنها کسی که نمازش را بی توجه به سر و صدا ی اطراف می خواند ، فرمانده نظری است . نظری ، بعد از سلام نماز ، همان طور کف دستانش را به صورت استخوانی اش می کشد ، با لبخند می گوید : دیگه بعد از این همه جنگ ، از سوتش می فهمم که این گلوله به ما می خوره یا نه . * * * نزدیک ظهر است . بچه ها از دیشب و بعد از خوردن چند کنسرو که همراه شان بوده . چیزی نخورده اند . فرمانده به بچه ها ی گروه کنکورس می گوید : شما برید روی تپه ی دوم ، رو به شهر مستقر بشید تا فاصله ی بین دو تپه رو پوشش بدیم که اگه کسی خواست از این راه ما رو دور بزنه و بچه های داخل شهر رو از پشت اذیت کنه ، مانع بشیم . گروه ، دوباره به سمت بالای تپه حرکت می کند . بابک و عارف ، کنار ماشین تاو ، مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند . به کمک فرمانده ، سنگری در داخل کانال بالای تپه درست می شود . چند گونی توی کانال می چینند . فرمانده ، دستش را سایه بان چشمانش می کند و خیره می شود به ماشین پشتیبانی که آرام به سمت دامنه تپه می آید . می گوید : من برم غذای بچه های پایین رو بدم ، بعد غذای شما رو می آزم و پیش تون می مونم . دو سه قدم می رود ؛ بعد بر می گردد و به صورت تک تک بچه ها نگاه می کند و می گوید : بچه ها ، من دیگه به شما اعتماد دارم . دیگه مطمئن شده ام می تونید کار خودتون رو بکنید و دیگه به مدیریت و راهنمایی من نیازی ندارید . بحمدلله راه افتاده اید . آرامش کلامش ، زبان را در کام بچه ها سنگین می کند ، و همه فقط مردی را می بینند که دست ها را پشت کمر گره زده و تند و سریع مسیر را به سمت پایین طی می کند ؛ انگار نه انگار که همین پارسال ، عمل قلب باز کرده و کم کم به مرز شصت سالگی نزدیک می شود . میانجی ، روی بندی می نشیند . فرمانده گفته بود دو نفر ، داخل کانال پشت سلاح باشند و یک نفر بالای تپه ، توی خاکریز هایی بماند که به شکل دایره تو در تو بودند تا دید کافی به همه جا داشته باشد . حسن قلی زاده ، مسئول توزیع غذا که بچه ها عمو حسن صدایش می زدند ، از ماشین پیاده می شود . با دیدن بابک دست تکان می دهد و می گوید : ببین برات چی آوردم ! بابک نزدیکش می شود . با دیدن سیب های توی دستش می خندد . می گوید : دمت گرم ، داداش ! چرا این قدر زیاد ؟! عمو حسن جواب می دهد : سهم دیروزت رو هم آورده ام . می دونم میوه دوست داری . و مشغول بیرون آوردن ظرف های غذا می شود . عمو حسن ، در تمام این مدت که با بابک آشنا شده ، هیچ وقت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد . فقط یکی دو باری که جاده ها را بسته بود و تردد ممکن نبود ، بلبک با خنده گفته بود : ( عمو حسن ، میوه هم برسونی ، راضی ام والا !) بابک غذا ها را می گیرد و دوباره بابت سیب ها تشکر می کند . عمو حسن دستی به شانه بابک می کوبد و پشت فرمان می نشیند . با آمدن فرمانده ، عارف ، . . . . نویسنده:فاطمه رهبر🌿 کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️ @ShahideLakcheri ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و پانزدهم...シ︎ تا
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و شانزدهم...シ︎ ماشین سلاح های محمول را عمود به خاکریز پارک می کند که اگر نیاز شد ، از پشتش شلیک کنند . تویوتای دیگر هم کنار آن پارک می شود . وسط دو ماشین ، فاصله ای یک متر و نیمی به وجود می آید . از یک طرف ، وجود خاکریز ؛ و از دو طرف ، پارک ماشین ها ، سه ضلعی امنی تشکیل داده است . پتویی پهن می کنند ، و فرمانده و عارف ، روی پتو می نشینند . بابک ، روی صندلی کمک راننده می نشیند و پاهایش را به سمت بیرون آویزان می کند . پتوی چند لا شده را روی پاهایش می اندازد و ظرف غذا را روی زانوهایش می گذارد . صدای گلوله می آید . ارجمند فر با خنده می گوید : باز این ها لانچر ما رو دیدن ، هوس شلیک کردن ! گلوله ی اول زوزه کشان رد می شود . میانجی با دوربین گردن می کشد توی دشت . می گوید : خورد پایین تپه ؛ سمت شهر . گلوله دوم ، صدایش آن قدر نزدیک است که بچه ها شیرجه می زنند توی کانال ؛ اما فقط صدای انفجار توی ‌کانال می پیچد . سر بالا می گیرند . میانجی که بالای تپه است ، می گوید : بچه ها ، از کنار ماشین تاو داره دود بلند می شه ! نکنه افتاده اونجا ؟ حالاهر سه نفر روی بلندی هستند . _شاید باز عارف هوس نسکافه کرده و آتیش روشن کرده ! _ نه ! همه دارن می رن اون سمت ! گرد و خاک غلیظی هم به پا شده . نگاهی هراسان بین شان رد و بدل می شود . با سمت دامنه ی تپه می دوند . تا به محل حادثه برسند ، بابک را با تویوتا به سمت بیمارستان برده اند ، و آمبولانس ، عارف و فرمانده را راهی بهداری پشتیبانی کرده است . گلولهدرست افتاده کنار لاستیک ؛ سمت کمک راننده ! ارجمند فر زانو می زند روی شن . غذاها ریخته شده ؛ ظرف های غذا با ترکش سوراخ شده ؛ سیب ها تکه تکه و به هر طرف پرت شده ؛ رد خون ، روی ماسه خشکیده است ! یکی با بغض می گوید : این سفیدی ها چیه ؟ چند سر با هم خم می شود . یکی بغض می ترکاند : تیکه های استخون شونه ! گریه ی مردانه ای توی دشت پخش می شود . دست هایی مشغول کندن چاله می شوند . استخوان ها رو جمع می کنند و توی چاله می ریزند . یکی زمزمه کنان می خواند : سبک بالان خرامیدند و رفتند / مرا بیچاره نامیدند و رفتند / سواران لحظه ای تمکین نکردند / ترحم بر منِ مسکین نکردند . . . هوهوی باد می پیچد لای آوای غمگین . شن ریزه ها در هوا می چرخند ؛ انگار یک گله اسب در حال دویدن باشد. * * * از بیسیم صدایی می آید . زارع گوشی را محکم تر به گوشش می چسباند . هنوز صدای سوت خمپاره در سرش است . اخم های سرهنگ زارع درهم می رود . دستانش مشت می شوند و به پا کوبیده می شوند . راننده متوجه تغییر حالتش می شود : اتفاقی افتاده ، حاجی ؟ سرتکان می دهد : نه . آمبولانسی بر خلاف مسیر حرکت ماشین شان ، از کنارشان رد می شود . صدای آن ور بیسیم ، توی مغزش می پیچد : یکی از افراد ما کد خورده . نیروی مستقرِ پای سه قله کد خورده ان ! چشمانش را می بندد دیگر نمی خواهد بیابان اطرافش را ببیند . خوشحالی چند دقیقه پیشش بابت پیشروی ، کاملا از بین رفته .صدای خوردن چیزی به شیشه می آید . به کندی پلک بالا می دهد . صاف می نشیند . بابک است ؛ با همان لبخند همیشگی ، شرم دیشب هنوز توی نگاهش است . _ من شهید می شم ، حاجی ! نویسنده:فاطمه رهبر🌿 کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️ @ShahideLakcheri ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و شانزدهم...シ︎ ماش
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و هفدهم...シ︎ پایین پای پسرش نشسته . پاهایش را دراز کرده و با گوشه ی چادرش ، نم روی سنگ قبر را می گیرد . قطره های باران ، از لای گلبرگ هایی که برده ایم ، چکه چکه می ریزد . لب هایش تکان می خورند و چیزی شنیده نمی شود .پاییز ، همه سوزَش را ریخته توی باران ، و بر سر شهر می ریزد . از پشت پنجره های بزرگ سالن مزار شهدا ، نمای بیرون ، خیس و لرزان است . گردن کج می کنم . پدر ، کمی آن طرف تر از ما تکیه داده به ستون ، زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است . مادر ، رد نگاهم را می گیرد : _ روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن ، باباش رفته بوده استخر . صبح ، قبل از سرکار رفتن ، بهم گفت ( رفیقه ، قلبم سنگینه .) نگران شدم ؛ اما به روی خودم نیوردم . گفتم ( حتما دیشب باز فکر و خیال کرده ای ! بری سر کار ، سرت مشغول کار بشه ، یادت می ره .) اما دل خودم هم شور می زد . چند روز بود دز بابک خبری نبود . بهم گفته بود ( زنگ نزدم ، نگران نشی مامان !) اما اورگیم . . . می کوبد به قلبش . صدای ضرباهنگ باران روی سقف ، فضای غریبی به وجود آورده است . * * * پدر تمام ساعت اداری را کار می کند . کار می کند ؛ اما از سنگینی قلبش کاسته نمی شود . عصر که بر می گردد ، حالش بدتر است . نمی خواد آشفتگی اش را به اهل خانه منتقل کند . ساک استخر را بر می دارد و از خانه بیرون می زند بیرون . اولین بار است در نبود بابک قصد کرده برود استخر . چند باری قصد رفت کرده اما منصرف شده بود . وارد سالن می شود . کلید کمد را تحویل می گیرد . پاهایش سست می شود و همان جا روی صندلی می نشیند . کلید کوچک را در دست می چرخاند و به آخرین مکالمه اش با بابک فکر می کند . چند روز پیش ، در حال برگشتن از مشهد بود که گوشی اش زنگ خورده بود . شنیدن صدای بابک ، انگار جانی تازه به کالبدش دمیده بود ؛ دنیا دوباره خوش رنگ و لعاب شده بود . برای بابک از کارش گفته بود ؛ این که شاید منتقل بشود و به مشهد . و بابک چقدر از این خبر خوشحال شده بود . حرف های آخر بابک اما وزنه ی سنگینی روی قلبش گذاشته بود : _بابا ، از دوست های شهیدت بخواه شفاعت من رو بکنن شهید شم . پدر لب به دندان گرفته بود تا بتواند درد این حرف را تحمل کند . . . نویسنده:فاطمه رهبر🌿 کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️ @ShahideLakcheri ‌‌|•@Babak_nori1400•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خوب به این ویدئو نگاه کنید 🔹 اگر این روضه نیست، پس چیه؟😭 🔹 اعترافات یکی از قاتلین شهید عجمیان،چقدر این ذکر مصیبت آشناست... 🔹 لعنت به زن زندگی آزادیتون ⭕️ به پویش بصیرت و بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/2438660128C8e56fae07a
‹🔗🌙› مادر‌شهید:🌱 دلتنگ‌ڪہ‌شده‌باشۍ،🥀 انگار‌همہ‌؎روزها؎✨ هفتہ‌پنج‌شنبہ‌میشوند‌و‌🦋 جا؎خالیلش‌مدام‌خالۍتر:)💔 ‌‌|• @Babak_nori1400 •|
• آرزوےشهادت‌را‌ همہ‌دارند...اما..! • تنها ‌اندڪے شهید ‌مےشوند... چون... • تنها ‌اندڪے شهیدانہ ‌زندگے مےڪنند... ‌‌|• @Babak_nori1400 •|
هدایت شده از قَمَرِ‌حَیٰاة‌مَن
دهه هشتادیاهم دارن همسر شهید میشن..:)💔
هدایت شده از •قتیـݪ‌ُ ـٰاݪعَــبـرات؏•
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارفِ امشب؛ مصاحبه با خانواده شهید دانیالِ رضازاده 💔..