|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و سیزدهم...シ︎ تفنگ و جمع و ج
‹بـابـڪ›:
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و چهاردهم...シ︎
بوکمال رو می گیریم تا از اونجا وارد شهر بوکمال بشیم و از دست داعش های تکفیری درش بیاریم . ایشالا که نابود بشن ! ایشالا که ریشه کن کنیم این ها رو !
عارف می گوید : ان شاءالله!
بابک لبخند می زند و ادامه می دهد :
به امید خدا ، بعد از گرفتن این منطقه بر می گردیم بوحوس ، و بعدش هم می ریم تو خاک ایران .
من یه پیامی دارم برای کسایی که تو ایران ان . یه حرف هایی به ما می زنن که نا مربوطه . عزیز های من ، ما اینجا هستیم برای این که این داعش های تکفیری وارد خاک ما نشن . ما اینجا هستیم واسه این که از ناموس خودمون دفاع بکنیم .
ما اینجا هستیم تا از اعتقاداتون دفاع بکنیم .
لبخندی می زند : اره ، عزیز های من ! شما هم نگین مدافع بشار ! ما مدافعان حرم ایم .
ما مدافعان ناموس کشورمون ایم .
دست بلند می کند و ( یاعلی ) می گوید . کادر دوربین ، از کابین ماشین خارج می شود .
ماشین تاو ، در سینه جاده ، داخل گودی قرار دارد . عمق گودی به اندازه ای ست که اگر یک آدم قد بلند سر پا بایستد ، سرش هم سطح جاده می شود .
طول این گودال یا فرو رفتگی ، دو سه متری ادامه دارد ، و بعد ، جاده و خاکی اطراف ، موازی هم قرار می گیرند .
* * *
نزدیک ظهر است . آفتاب ، گرم تر از دو ساعت قبل می تابد ، و باد ، مثل هر روز ، شن های بیابان را به رقص در آورده است .
ضد هوایی دولول ۲۳ داعش ، از موضع خودش بیرون آمده ! شلیک ها خطی ست و کوک وار به زمین دوخته می شود . گلوله های خودترکان¹ ، دو سه متر بالاتر از جاده می ترکند .
صدای زوزه و سوتِ وقت ترکیدنشان ، تا خاکریز می رسد ، و ترکش های سرگردان در هوا ، به سمت هدفی نا مشخص می ریزد روی زمین .منبع کوچک آب سوراخ می شود ، و زمینِ تشنه ، قطره های آب را می بلعد .
هوا پر شده از اضطراب و نگرانی . شلیک های ممتد ، توان مقابله را از نیروها گرفته . میانجی و ارجمند فر منتظرند کمی از بارش تیر کم شود و به سمت ارتفاع حرکت کنند ؛ لانچر بر دوش چمباتمه زده اند پشت خاکریز .
کتریِ کوچکی توی هوا تاب می خورد و تا نگاه ها از کتری گرفته شود و به صاحب دست برسد ،
صدای عارف بلند می شود : بچه ها ، بیایید می خوام نسکافه درست کنم .
صدای چند نفر ، هم زمان در هم می پیچد : عارف ، بخواب !
الآن می زنن . شاید تو تیر رس شون باشی !
عارف اما انگار نه انگار ، همان طور که به سمت کوله اش می رود تا نسکافه را در بیاورد ، می گوید : نه ، این گلوله ها بی اسم من نیست فعلا .
بیسیم به صدا در می آید . از بچه های موشکی می خواهند بروند بالای تپه . دیده بان ، مسیر ایستادن محمول دشمن را شناسایی کرده .
سر و صدا کمی خوابیده است . فاصله ی بین تیر اندازی ها بیشتر شده . بچه هابه بالا که می رسند و مشغول نصب لانچر در موضع می شوند .
لانچر را به دقت با گونی پوشانده اند تا . . .
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹نوعی بمب که خود به خود و قبل از خوردن به جایی منفجر می شود ـ
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️
@ShahideLakcheri
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و چهاردهم...シ︎ بو
‹بـابـڪ›:
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و پانزدهم...シ︎
تا استتار شود و انعکاس نور خورشید به بدنه اش ، موقعیت شان را لو ندهد . با این حال ، در این دو روز ، هر جای این منطقه که لانچر را نصب کرده اند ، دیده بان داعش گرایش را گرفته ، و کوبیده اند .
ارجمند فر می گوید : الآنه که شروع کنن .
به علت نزدیک بودن قبضه ی خمپاره ، صدای شلیک و سوت کشیدن گلوله به گوش همه می رسد . همه خیز برمی دارند و صدای انفجار از جای پرتی به گوش می رسد .
نیروهای داعش در شهر بوکمال درگیرند و راه کم کم به این سمت بسته می شود . نرسیدن مهمات به نیروهای خارج شهر ، از شدت شلیک آن ها کاسته است . برای این که نشان بدهند از تک و تا نیفتاده اند ، بی هدف شلیک می کنند .
نیروها برای خواندن نماز ، به سمت پایین تپه حرکت می کنند . کنار ماشین زیر اندازی پهن می کنند و قامت می بندند . وقت نماز خواندن ، صدای گلوله ، دو بار خم شان می کند و به شیرجه می اندازد .
تنها کسی که نمازش را بی توجه به سر و صدا ی اطراف می خواند ، فرمانده نظری است .
نظری ، بعد از سلام نماز ، همان طور کف دستانش را به صورت استخوانی اش می کشد ، با لبخند می گوید : دیگه بعد از این همه جنگ ، از سوتش می فهمم که این گلوله به ما می خوره یا نه .
* * *
نزدیک ظهر است . بچه ها از دیشب و بعد از خوردن چند کنسرو که همراه شان بوده . چیزی نخورده اند .
فرمانده به بچه ها ی گروه کنکورس می گوید : شما برید روی تپه ی دوم ، رو به شهر مستقر بشید تا فاصله ی بین دو تپه رو پوشش بدیم که اگه کسی خواست از این راه ما رو دور بزنه و بچه های داخل شهر رو از پشت اذیت کنه ، مانع بشیم .
گروه ، دوباره به سمت بالای تپه حرکت می کند . بابک و عارف ، کنار ماشین تاو ، مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند . به کمک فرمانده ، سنگری در داخل کانال بالای تپه درست می شود . چند گونی توی کانال می چینند .
فرمانده ، دستش را سایه بان چشمانش می کند و خیره می شود به ماشین پشتیبانی که آرام به سمت دامنه تپه می آید . می گوید :
من برم غذای بچه های پایین رو بدم ، بعد غذای شما رو می آزم و پیش تون می مونم .
دو سه قدم می رود ؛ بعد بر می گردد و به صورت تک تک بچه ها نگاه می کند و می گوید :
بچه ها ، من دیگه به شما اعتماد دارم . دیگه مطمئن شده ام می تونید کار خودتون رو بکنید و دیگه به مدیریت و راهنمایی من نیازی ندارید . بحمدلله راه افتاده اید .
آرامش کلامش ، زبان را در کام بچه ها سنگین می کند ، و همه فقط مردی را می بینند که دست ها را پشت کمر گره زده و تند و سریع مسیر را به سمت پایین طی می کند ؛ انگار نه انگار که همین پارسال ، عمل قلب باز کرده و کم کم به مرز شصت سالگی نزدیک می شود .
میانجی ، روی بندی می نشیند . فرمانده گفته بود دو نفر ، داخل کانال پشت سلاح باشند و یک نفر بالای تپه ، توی خاکریز هایی بماند که به شکل دایره تو در تو بودند تا دید کافی به همه جا داشته باشد .
حسن قلی زاده ، مسئول توزیع غذا که بچه ها عمو حسن صدایش می زدند ، از ماشین پیاده می شود . با دیدن بابک دست تکان می دهد و می گوید :
ببین برات چی آوردم !
بابک نزدیکش می شود . با دیدن سیب های توی دستش می خندد .
می گوید : دمت گرم ، داداش ! چرا این قدر زیاد ؟!
عمو حسن جواب می دهد : سهم دیروزت رو هم آورده ام . می دونم میوه دوست داری .
و مشغول بیرون آوردن ظرف های غذا می شود .
عمو حسن ، در تمام این مدت که با بابک آشنا شده ، هیچ وقت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد . فقط یکی دو باری که جاده ها را بسته بود و تردد ممکن نبود ، بلبک با خنده گفته بود : ( عمو حسن ، میوه هم برسونی ، راضی ام والا !)
بابک غذا ها را می گیرد و دوباره بابت سیب ها تشکر می کند .
عمو حسن دستی به شانه بابک می کوبد و پشت فرمان می نشیند .
با آمدن فرمانده ، عارف ، . . . .
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️
@ShahideLakcheri
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و پانزدهم...シ︎ تا
‹بـابـڪ›:
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و شانزدهم...シ︎
ماشین سلاح های محمول را عمود به خاکریز پارک می کند که اگر نیاز شد ، از پشتش شلیک کنند . تویوتای دیگر هم کنار آن پارک می شود . وسط دو ماشین ، فاصله ای یک متر و نیمی به وجود می آید . از یک طرف ، وجود خاکریز ؛ و از دو طرف ، پارک ماشین ها ، سه ضلعی امنی تشکیل داده است .
پتویی پهن می کنند ، و فرمانده و عارف ، روی پتو می نشینند .
بابک ، روی صندلی کمک راننده می نشیند و پاهایش را به سمت بیرون آویزان می کند . پتوی چند لا شده را روی پاهایش می اندازد و ظرف غذا را روی زانوهایش می گذارد .
صدای گلوله می آید . ارجمند فر با خنده می گوید : باز این ها لانچر ما رو دیدن ، هوس شلیک کردن !
گلوله ی اول زوزه کشان رد می شود . میانجی با دوربین گردن می کشد توی دشت . می گوید :
خورد پایین تپه ؛ سمت شهر .
گلوله دوم ، صدایش آن قدر نزدیک است که بچه ها شیرجه می زنند توی کانال ؛ اما فقط صدای انفجار توی کانال می پیچد .
سر بالا می گیرند . میانجی که بالای تپه است ، می گوید :
بچه ها ، از کنار ماشین تاو داره دود بلند می شه ! نکنه افتاده اونجا ؟
حالاهر سه نفر روی بلندی هستند .
_شاید باز عارف هوس نسکافه کرده و آتیش روشن کرده !
_ نه ! همه دارن می رن اون سمت ! گرد و خاک غلیظی هم به پا شده .
نگاهی هراسان بین شان رد و بدل می شود . با سمت دامنه ی تپه می دوند . تا به محل حادثه برسند ، بابک را با تویوتا به سمت بیمارستان برده اند ، و آمبولانس ، عارف و فرمانده را راهی بهداری پشتیبانی کرده است . گلولهدرست افتاده کنار لاستیک ؛ سمت کمک راننده !
ارجمند فر زانو می زند روی شن . غذاها ریخته شده ؛ ظرف های غذا با ترکش سوراخ شده ؛ سیب ها تکه تکه و به هر طرف پرت شده ؛ رد خون ، روی ماسه خشکیده است !
یکی با بغض می گوید :
این سفیدی ها چیه ؟
چند سر با هم خم می شود . یکی بغض می ترکاند :
تیکه های استخون شونه !
گریه ی مردانه ای توی دشت پخش می شود . دست هایی مشغول کندن چاله می شوند . استخوان ها رو جمع می کنند و توی چاله می ریزند .
یکی زمزمه کنان می خواند : سبک بالان خرامیدند و رفتند / مرا بیچاره نامیدند و رفتند / سواران لحظه ای تمکین نکردند / ترحم بر منِ مسکین نکردند . . .
هوهوی باد می پیچد لای آوای غمگین . شن ریزه ها در هوا می چرخند ؛ انگار یک گله اسب در حال دویدن باشد.
* * *
از بیسیم صدایی می آید . زارع گوشی را محکم تر به گوشش می چسباند . هنوز صدای سوت خمپاره در سرش است . اخم های سرهنگ زارع درهم می رود . دستانش مشت می شوند و به پا کوبیده می شوند .
راننده متوجه تغییر حالتش می شود :
اتفاقی افتاده ، حاجی ؟
سرتکان می دهد : نه .
آمبولانسی بر خلاف مسیر حرکت ماشین شان ، از کنارشان رد می شود .
صدای آن ور بیسیم ، توی مغزش می پیچد :
یکی از افراد ما کد خورده . نیروی مستقرِ پای سه قله کد خورده ان !
چشمانش را می بندد دیگر نمی خواهد بیابان اطرافش را ببیند .
خوشحالی چند دقیقه پیشش بابت پیشروی ، کاملا از بین رفته .صدای خوردن چیزی به شیشه می آید . به کندی پلک بالا می دهد .
صاف می نشیند . بابک است ؛ با همان لبخند همیشگی ، شرم دیشب هنوز توی نگاهش است .
_ من شهید می شم ، حاجی !
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️
@ShahideLakcheri
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
‹بـابـڪ›: 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت صد و شانزدهم...シ︎ ماش
‹بـابـڪ›:
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت صد و هفدهم...シ︎
پایین پای پسرش نشسته . پاهایش را دراز کرده و با گوشه ی چادرش ، نم روی سنگ قبر را می گیرد . قطره های باران ، از لای گلبرگ هایی که برده ایم ، چکه چکه می ریزد . لب هایش تکان می خورند و چیزی شنیده نمی شود .پاییز ، همه سوزَش را ریخته توی باران ، و بر سر شهر می ریزد . از پشت پنجره های بزرگ سالن مزار شهدا ، نمای بیرون ، خیس و لرزان است .
گردن کج می کنم . پدر ، کمی آن طرف تر از ما تکیه داده به ستون ، زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است .
مادر ، رد نگاهم را می گیرد :
_ روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن ، باباش رفته بوده استخر . صبح ، قبل از سرکار رفتن ، بهم گفت ( رفیقه ، قلبم سنگینه .)
نگران شدم ؛ اما به روی خودم نیوردم . گفتم ( حتما دیشب باز فکر و خیال کرده ای ! بری سر کار ، سرت مشغول کار بشه ، یادت می ره .)
اما دل خودم هم شور می زد . چند روز بود دز بابک خبری نبود .
بهم گفته بود ( زنگ نزدم ، نگران نشی مامان !) اما اورگیم . . .
می کوبد به قلبش . صدای ضرباهنگ باران روی سقف ، فضای غریبی به وجود آورده است .
* * *
پدر تمام ساعت اداری را کار می کند . کار می کند ؛ اما از سنگینی قلبش کاسته نمی شود . عصر که بر می گردد ، حالش بدتر است .
نمی خواد آشفتگی اش را به اهل خانه منتقل کند . ساک استخر را بر می دارد و از خانه بیرون می زند بیرون . اولین بار است در نبود بابک قصد کرده برود استخر . چند باری قصد رفت کرده اما منصرف شده بود .
وارد سالن می شود . کلید کمد را تحویل می گیرد . پاهایش سست می شود و همان جا روی صندلی می نشیند . کلید کوچک را در دست می چرخاند و به آخرین مکالمه اش با بابک فکر می کند .
چند روز پیش ، در حال برگشتن از مشهد بود که گوشی اش زنگ خورده بود . شنیدن صدای بابک ، انگار جانی تازه به کالبدش دمیده بود ؛ دنیا دوباره خوش رنگ و لعاب شده بود .
برای بابک از کارش گفته بود ؛ این که شاید منتقل بشود و به مشهد . و بابک چقدر از این خبر خوشحال شده بود . حرف های آخر بابک اما وزنه ی سنگینی روی قلبش گذاشته بود :
_بابا ، از دوست های شهیدت بخواه شفاعت من رو بکنن شهید شم .
پدر لب به دندان گرفته بود تا بتواند درد این حرف را تحمل کند . . .
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
کپی بدون لینک کانال ممنوع‼️
@ShahideLakcheri
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@Babak_nori1400•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خوب به این ویدئو نگاه کنید
🔹 اگر این روضه نیست، پس چیه؟😭
🔹 اعترافات یکی از قاتلین شهید عجمیان،چقدر این ذکر مصیبت آشناست...
🔹 لعنت به زن زندگی آزادیتون
⭕️ به پویش بصیرت و #سواد_رسانه بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2438660128C8e56fae07a
‹🔗🌙›
مادرشهید:🌱
دلتنگڪہشدهباشۍ،🥀
انگارهمہ؎روزها؎✨
هفتہپنجشنبہمیشوندو🦋
جا؎خالیلشمدامخالۍتر:)💔
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|• @Babak_nori1400 •|
• آرزوےشهادترا همہدارند...اما..!
• تنها اندڪے شهید مےشوند...
چون...
• تنها اندڪے شهیدانہ زندگے مےڪنند...
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|• @Babak_nori1400 •|
هدایت شده از - دچار!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
قلبم کوھ اندوھ...💔
هدایت شده از قَمَرِحَیٰاةمَن
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادره دیگه
طاقت نداره. . .🙂💔
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برای_آرتین
#امام_زمان
#پایان_مماشات
هدایت شده از قَمَرِحَیٰاةمَن
هدایت شده از •قتیـݪُ ـٰاݪعَــبـرات؏•
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون تعارفِ امشب؛
مصاحبه با خانواده شهید دانیالِ رضازاده 💔..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی اسمشون هم براتون سنگینه
میخوای با کی به جنگی؟!؟😂
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|• @Babak_nori1400 •|