eitaa logo
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
162 دنبال‌کننده
13هزار عکس
9.2هزار ویدیو
124 فایل
|﷽| زمانہ‌ۍعجیبیےسٺ! ⁷⁰سالہ‌هابراۍریاسٺ لہ‌لہ‌مےزننـد؛ ودهہ‌⁷⁰هابراۍ#شهادٺ . . .💔 #شهید‌بابڪ‌نوری :)🪴🌱 گمنام↯ @YAROGHAYYEHKHATOON 💛 +ناشناس بگو↶😉 https://daigo.ir/secret/3284895576
مشاهده در ایتا
دانلود
این جمعه رو روز فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار بده خداااا🤲🏻🤲🏻🤲🏻😭😭😭😭
الهی!🥺😭 اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت دوازدهم...シ︎ دوربین می رود سمت بابک
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سیزدهم...シ︎ اراز می آید کنارم، و می گوید: من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟ و من در جوابش میگویم: اره. بگو! دوست دارم بشنوم. اراز میگوید: حرف های من را هم مینویسی؟ من_ حتما. حتماً مینویسم. چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و و رق، روی مبل نگه داشته. یک چشمش به ماست، و از گوشه چشن دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه میکند حالا میگوید: کشتی گرفتن را دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودن. یک دستم رو می گرفت، بک دستش را میزاشت دور کمرم، و میگفت(ببین اراز، این جوری.) بعد من رو می انداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می رفت، زنک میزد به مامانم و میگفت(الهام، اماده شو! پنج دقیقه دیگه می آم دنبالت) می آمد و مارا میبرد خونشون دوستم داشت. هی می اومد اینجا، و باهام بازی می کرد. مادربزرگ زیر لب قربان صدقه ی حرف زدن اراز میرود. مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختپوس دگیر شده است. ما همچنان منتظر نگاهس میکنیم. باب فرار میکند، و آراز سر می چرخاند به طرفم و میگوید: داییم که شهید شده بود، من نمیدونستم مامانم من رو گذاشته بوده خونه دوستم طبقه بالا. یک روز که مامان من رو برده بود بیرون، دیدم همه جا عکس دای بابک رو زدند همه جا عکسش هست به مامانم گفتم: بابک دای چیزیش شده؟! و او گفت: نه. من گفتم پس چرا همه عکساش روی دیوار هاست. مامانی گفت.. نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|
|کـولـِہْ بـآرِ خـُـــدایـے🎒🌱|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت سیزدهم...シ︎ اراز می آید کنارم، و می
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهاردهم...シ︎ چرا رو دیواره؟مامانی گفت:اخه خوب جنگیده.برای همین،عکسش رو همه جا زده ان. نفس میگرد و اب دهانش را قورت می‌دهد.حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده.لب های بابک توی قاب،جوری نیمه باز مانده که انگار میخواد چیزی بگوید و نمی تواند. شبش بابک دای امد توی خوابم.تو مزار بودیم.گفت:آراز،من اینجام.هر وقت دلت تنگ شد،بیا پیشم).گفتم:بابک دای،تو که مرده ای!).گفت:من شهید شدم! نمرده ام که آراز!. آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل می زند به مادرش که شانه هایش آرام می لرزد‌ * خیلی گریه کرد؟ وقتی اسم بابک امد.بغض کرد،اما گریه نکرد!ولی الهام،دو سه با باصدای بلند گریه کرد. خوب.خواهر برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته. فکر کن الهام نمی دونسته بار داره؛اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاد و میگه.... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌|•@Babak_nori1400•|