هدایت شده از عماد دولتآبادی
میگن ملکهی انگلیس
همینطوری از ناصرالدین شاه دوتا امضا گرفت☺️
البته ما که ندیدیم
گردن اونا که میگن😄
عماد داوری دولتآبادی | عضو شوید👇
eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
لطفا در این گروه هم خودتون عضو باشید هم به فرزندانتان بگید استفاده کنند
تاریخ مون رو بدونیم تاباز تکرار نشه
🔴🔴🔴
خانم های گل حتما تشریف بیارید
به نوجوانان هم بگین بیان بازدید نمایشگاه همون ساعت ۱۶ تا ۱۷ هم بیان اونا خوبه
جهانبینی تصویری داریم
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
51.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز شهادت سردار دلها تسلیت باد
کسانی که نتونستند دیروز بیان نمایشگاه جهاد تبیین جنت القرآن، یا اومدن و فرصت نشد با تامل ببینند، این کلیپ رو از دست ندهند.
ان شالله بعدش بتونند در مسابقه جهادتبیین شرکت کنند که تا جمعه فرصت ارسال مطالب هست.
کلیپ بخاطر حجم بالا فشرده شده شاید سه کم تار باشه اما قابل خواندن. هرجا خواستید مکث کنید و بخوانید
یاعلی
ایده برای مبلغین 👆👆
هر کس خواست میتونیم فایل هاش رو بدیم خودشون پرینت بگیرن و این نمایشگاه تصویری رو با مطالب حتی بیشتر هرطور صلاحه دانستند داشته باشند
#نمایشگاه_جهادتبیین_تصویری
#ایده
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش
#عروسِ_ابلیس
کوچهها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی وارد شدیم. دستهی کیفم را محکم تر گرفتم. درست روبروی ویلایی ایستادیم که صدای پارس سگ از چند متریاش شنیده میشد. پیاده شدم، هزینه تاکسی را دادم. تاکسی دنده عقب گرفت و رفت.
نگاهی به ویلا انداختم. نمای شیک و زیبایی داشت. نمیدانم چرا دستم میلرزید تا اینکه دکمه آیفون را زد. در باز شد. وارد شدم. سرسبزی و لاکچری بودن باغ دهانم را باز کرد. با لرزش مدام گوشی توی دستم، متوجه تعداد تماسهای بی پاسخ شایان شدم؛ ۲۰ تماس بیپاسخ! انگار چند پیام هم داشتم. صندوق پیامها را باز کردم.
_ به به... درود بر بانوی زیبا.
نگاهم سمت ساشا رفت.
_ س... سلام.
ساشا روبرویم ایستاد. نگاه خیرهاش دوباره لرز به تنم انداخت.
_ نمیخوای بیای داخل؟
نگاهم را گرفتم و گوشی توی دستم که هنوز میلرزید را فشردم.
_ چرا... اما انگار... زود اومدم.
صدایم بدجور خش داشت.
_ ترسیدی؟
_ نه نه... یعنی...
_ بیا داخل.
این را گفت و جلو تر راه افتاد.
با لرز گوشیام یک لحظه ایستادم. باز هم ۱۰ تماس بیپاسخ از شایان. صدای لرز پیام آمد. صندوق پیامها راباز کردم. ۲۰ پیام خوانده نشده از شایان. اسمش را لمس کردم تا پیامهایش باز شد.
_ چرا ایستادی؟
دوباره حواسم به ساشا رفت. آهسته راه افتادم و همانطور پیامها را خواندم.
_ مهدیااا جواب بده لطفا.
_ مهدیااا... گوشی رو بردار کار واجب دارم.
_ تو نباید به اون آدرس بری.
_ مهدیا خواهش میکنم گوشی رو جواب بده.
ایستادم. یک لحظه قلبم به تکاپو افتاد. سعی کردم پیام های دیگر شایان را سریع تر بخوانم.
_ فهمیدی چی گفتم... تو نباید بری به اون آدرس.
_ مهدیا اون یک تله اس... برگرد.
با صدای پارس سگ جیغ کوتاهی کشیدم. نفسم تند شده بود و قلبم به شدت میزد.
_ نترس... زنجیرش دست منه.
ساشا نزدیک در ورودی خانه باغ ایستاده بود و زنجیر یک سگ سیاه و بد هیکل توی دستش. لبخند زورکی زدم.
_ میشه... اون رو ببندی به جایی... آخه من از سگا... خیلی... میترسم.
_ آره معلومه... رنگت حسابی پریده.
اما ساشا فقط به من زل زد. لحظهای ذهنم لای واژهها و جملات شایان گیر افتاد و رفتار ساشا آتش ترسم را بیشتر کرد. نمیدانستم باید چهحرکتی انجام دهم. در آن حالت باید سعی میکردم روی خودم مسلط باشم. لبخند زدم و با یک لحن شیطنتآمیزی گردنم را کج کردم و گفتم: خواهش میکنم ساشااا... روزمون رو خراب نکن... اون رو برو ببند یه جا که من نبینمش... بعد بریم داخل که حسابی تشنهام.
ساشا لبخند موزیانهای زد.
_ چششششم... الان میبندمش.
این را گفت و به سمت لانهی سگ رفت. درست چند قدمی در ورودی باغ.
من هم آهسته پشت سرش راه افتادم تا نزدیک در ورودی باغ شدیم. با لرز گوشیام، یک لحظه ساشا برگشت.
_ وااای... ترسیدم... ببخشید گوشیام زنگ میخوره... فکر کنم ژاییژه.
سریع جواب دادم.
_ بله ژاییژ تو کجایی؟
_ مهدیااا هر طور شده از اون خونه بیا بیرون... اون تله اس مهدیااا...
ساشا آرام آرام به سمتم آمد و من عقب عقب با لبخند که انگار رگههای ترس نمایان شده بود.
_ باشه ژاییژ... آره...
_ ما با بچهها داریم میایم مهدیااا... فقط فرار کن... میخوان بکُشنت... فهمیدی؟
با وحشت گوشی را قطع کردم. آب دهانم خشک شده بود.
_ ببخشید... ژاییژ... گفت... الان میاد.
با جمله آخر خودمم لرزیدم. برای همان باور نکرد و آهسته آهسته به سمتم میآمد و من عقب عقب میرفتم. نفسم حبس شده بود.
_ چیه... ساشا؟
او چیزی نمیگفت و فقط با همان چشمانی که انگار جادو داشت به من زل زده بود. پشتم به چیز تیزی خورد.
نویسنده #فهیمه_ایرجی
کپی= پیگرد قانونی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
یادگاری امام هادی ع.m4a
7.59M
❌بخاطر اغتشاشات و درگیری های اخیر از دوستام فاصله گرفتم...
❌ با پدر زنم کات کردم با فامیلم سر دعواهای سیاسی😐
❌تو مدرسه یا دانشگاه همش چالش داریم
✅ و اما بشنو راهکار این قضیه رو از امام هادی علیه السلام و تسلیت میگم شهادت آقاجان رو 😔
این صوت رو نشر بده خیلی ها بهش احتیاج دارن حتی به اسم کانال خودت...
#سیدکاظم_روحبخش
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف 👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
*باسلام واحـــترام*
*باعـث افــتخار اسـت که عـــرض شــادبـاش و تــبریـڪ اینـجانـب زودتـر از بــهار طــبيعت خدمــتتان شرفـیاب شـود،نامــتان در انـدیشه و مـــهرتـان هـمیشه در قلـــب ماسـت،در واپـسين روزهــــاے پايانــے ســال جــارے از خــداونـد بـزرگ امـــيد وتــوفيق و ســلامـتے براي شــماوخــانواده مــحترمــتان خواهـــانم.*
حلال بفرمایید...
*پيـشاپـيش ســــــال نو بر شما و خانواده محترمتان مــــــــــبارڪ .*
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
*باسلام واحـــترام*
*باعـث افــتخار اسـت که عـــرض شــادبـاش و تــبریـڪ اینـجانـب زودتـر از بــهار طــبيعت خدمــتتان شرفـیاب شـود،نامــتان در انـدیشه و مـــهرتـان هـمیشه در قلـــب ماسـت،در واپـسين روزهــــاے پايانــے ســال جــارے از خــداونـد بـزرگ امـــيد وتــوفيق و ســلامـتے براي شــماوخــانواده مــحترمــتان خواهـــانم.*
حلال بفرمایید...
*پيـشاپـيش ســــــال نو بر شما و خانواده محترمتان مــــــــــبارڪ .*
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
🔻اگر فکر میکنی ارتباطت با خدا یه جور مشکل داره و دنبال راه حلی...
🔻اگر نمیتونی به جوونت بفهمونی که در امر ازدواج "فقط عشق کافی نیست"...
🔻اگر فکر میکنی خودت رو باختی و به جملات انگیزشی نیاز داری...
🔻اگر فکر میکنی کینه و نفرت از برخی، داره از پا میاندازت...
🔻اگر نمیتونی به جوونت از عواقب بدحجابی تو زندگیش بگی یا عاشق حجابش کنی...
خرید و خواندن این رمان جذاب و آموزنده رو از دست نده☺️
تخفیف ویژه ماه مبارک توسط خود مولف
رمان "برج واحد ۲۱۳"
جهت سفارش کلمه #رمضان را پیامک کرده یا به صفحه خصوصی زیر بفرستید.
۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴
@montaghem3376
🌸گاهی یک کتاب میتواند تمام زندگی یک فرد را تغییر دهد
✅نشر صدقه جاریه
🌷اگر یک نفر را به او وصل کردی
🌷برای سپاهش تو سردار یاری