eitaa logo
baghdad0120
1.2هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
5هزار ویدیو
50 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته مرخص شده بود. گفت:«فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هایم دارد باد می کند.» دو سه تا توت سفید نوبرانه جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند، ولی غده را پیدا نمی کنند. می خواهند شکمش را باز کنند ببیینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم:دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم. پنبه الکل برداشتم، سِرم را از دستش کشیدم و لباس هاش را تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم: بیاید دنبالمان. می خواستم منوچهر را از آنجا ببرم، دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است. منوچهر روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @baghdad0120
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید. دست من را دو سه بار بوسید. گفت:« این دست ها خیلی زحمت کشیده اند. بعد از این بیش تر زحمت می کشند.» نگاهم کرد و پرسید: «تا آخرش هستی؟» گفتم: هستم. و رفت حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. نکند بر نگردد؟ لبه ی تخت منوچهر نشستم. مثل ماتم زده ها. باید چه کار کنم؟ فکرم کار نمی کرد. همه ی بدنم گوش شده بود بیایند خبر بدهند منوچهر..... دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به من گفت: به توسل خودتان بر می گردد. چند بار وضو گرفتم اما برای دعا خواندن تمرکز نداشتم. حالم را نمی فهمیدم. راه می رفتم، می نشستم، چادرم را برمی داشتم، دوباره سر می کردم. سر ظهر صدام زدند. پاهام را همراه خودم کشیدم تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دوتا از مریض ها داد می زدند. یکی استفراغ می کرد. یکی اسم زنی را صدا میزد. و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند. تخت آخر دست چپ، منوچهر بود. به سینه اش خیره شدم بالا و پایین نمی آمد. برگشتم به دکتر نگاه کردم و منتظر ماندم. دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. صاف صاف است. گوشم را نزدیک لب های منوچهر بردم که تکان می خورد. داشت اذان می گفت. تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از روی آزمایش مغز استخوان پیشرفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند. دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی. دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخانه های تخصصی که چیزی نبود. دوستان منوچهر پروندهاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند، اما طول کشید این کارها. برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها را که می زدند گُر می گرفت. می گفت:«انگار من را کرده اند توی کوره. بدنم داغ می شود.» تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش را به سختی قورت می داد. بابت شیمی درمانی موهایش ریخت. منوچهر چشم هایش را روی هم گذاشت و من موهای سرش را باتیغ زدم. صبح که برده بودمش حمام، موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که متنده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:«با تیغ بزنشان» حتی ریش هاش را که تنک شده بود. با همه ی بغضی که داشتم یک ریز حرف می زدم. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است. اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشتم و جلوی منوچهر ایستادم. خیلی خوش تیپ شده ای، عین یول براینر. خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید. منوچهر را با خودش مقایسه ی می کردم. روز هایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهایش ،از سر بدجنسی می کشیدمشان و حالا که دیگر مژهایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه ی زندگیمان شده بود منوچهر و مراقبت از او. آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @baghdad0120
اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشتم منوچهر به آن فکر کند. دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... نمی خواستم غصه بخورد. منوچهر چه قدر برایم از زیبایی مرگ گفت. گفت:«خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.» من محو حرف هایش شده بودم؛ که منوچهر زد روی پایم و گفت:«مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را باهم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من.» و من دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر می کردم فناناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر می گردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثناعشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند. این ها را که دکتر شفاییان می گفت، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت: هر چه دلت می خواهد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی، مثل سابق. آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم. این شایدها برای من باید بود. می دیدم منوچهر چه طور آب می شود.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
به همه چیز دقیق بود. حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزی که برمی داشت کیسه ی زباله بود؛ مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت. حتی حرف زدنش. اما من پرحرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت داشتم. نمی گذاشتم وصیت نامه بنویسد. می گفتم:تو با زندگی و رفتارت وصیت هایت را کرده ای، از مال دنیا هم که چیزی نداری. به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم. همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. می گفتند: کارمان تمام نشده. یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیای بود. منوچهر گفت:« حالا فهمیدم، منتظرند کار من تمام شود.»😭 چشم هایش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: «اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست.»....😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
ما دوسال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه بهمان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم. دور و برمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت. منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهرها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دوتا نیم رودرست کرده جا داشت خریدیم. با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه. دوتایی می رفتیم پارک قیطریه. برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. حکیمیه از شهر و بیمارستان دور بود؛ اگر حالش بد می شد، می ماندیم چه کار کنیم. زمستان سردی داشت. آن قدر که گازوئیل یخ می زد. سختمان بود. پدرم خانه ای داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه. منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید. یک هو صدای منوچهر رفت بالا « که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟...» چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آنجا. وقتی برگشت چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت:«خوبم، ولی خسته ام، دلم می خواهد بمیرم.»😭 به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت:«یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟» اما آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها رادیده بود. نگفت چه خوابی......... 😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: شما دارو را بگیرید نسخه ی مهر شده را بیاوردید، ما پولش را می دهیم. من نُه صد هراز تومان از کجا می آوردم؟ گفت مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختیم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه ای نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش، اما این داروها هم جواب نداد. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام.... همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت:«من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟» اصرار کردند که بروید، خوب می شوید و سلامت بر می گردید. منوچهر گفت:«من جهنم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد.... 😭 تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت:«حالش خوب است، چیزی نمی شود.» تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد... 😭. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد..... 😭 به هق هق افتادم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایط به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکردیم.... 😭 تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم. گفت:« اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.» 😭 چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی هواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.... 😭 برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتنی می زند ، که همین موقع هاست.... 😭😭😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم. تا بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهانش. لپش را می کشیدم و قربان صدقه ی هم می رفتیم. دایی آمده بود بمان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت:این ها را ببین عین دو تا مرغ عشق می مانند. از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش می گفتم... از کسی هم خجالت نمی کشیدم منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام، اما نمی توانم.» دایی شاعر است. به دایی گفت: «من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چها روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم..... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت:«فرشته وقت وداع است.» گفتم: حرفش را نزن.😭😭 گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» 😭 روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن.... 😭. بگو دل بکند،😭 آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»... اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: قرار ما این نبود😭. گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.»😭😭 گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد. گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.... 😭 گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت:«نه» گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.😭😭😭 او هم قول داد صبر کند....😭😭😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه. فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:منوچهر جان چه کار می کنی؟ گفت:«روی خون شهید وضو می گیرم.» 😭 دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم.😭 گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید..... 😭😭😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120