✨
#شهیدسلیمانی : ما باید فکر مان ، مغزمان رابا#خدا آمیخته کنیم. فکرمان فقط جهاد باشد، #فکر باید صد درصد #جهاد باشد .
#قاسم_ابن_حسن
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#خاطره
حاج قاسم: آدمهای ابلهی هستند که میگویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای #وطن و ناموس رفتند.
«مرد، ستون و سقف خانه است. زنی که شوهرش را از دست میدهد، ستون خانهاش را از دست داده، پس باید آنقدر قوی باشد که نگذارد باد و #باران گزندی به بچههایش برساند.»
گفتم: «با زخم زبانها چکار کنم؟»
گفت: «آدمهای ابلهی هستند که میگویند مدافعان حرم برای پول رفتند؛ در حالی که آنها برای وطن و ناموس رفتند.»
بعد، ضربالمثلی زد که خیلی دوست داشتم. گفت: «آدمهایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانهشان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را میشکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده میشود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمیرسد و مزاحم را کوچکتر میبینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمیشود.»
پرسیدم: یعنی چی؟ معنی این حرف چیست؟
گفت: «یعنی باید آنقدر #اوج بگیری و #شعور اخلاقیات را بالا ببری که حرفها و آدمهای این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با #شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکانمان ندهد.»
حرفهای حاج قاسم خیلی به دلم نشست.
بعد پرسید: «بهتر شدی؟ الان آرامی؟»
گفتم: «خیلی.»
دیدار حاج قاسم با خانواده
#شهید_علی_سعد 💚
به روایت همسر شهید
@baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿فࢪاخوانده تـوࢪا هࢪصبـح جمعــہ
ولیِّ صبـح وظهـࢪوعصرجمعــہ
بیــاتابـهـࢪتـعجیل ظـہـورش به یـاری سر دهـیـم آوای ندبــہ
#برگرد🥀
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
✨
#کلام_شهید
«اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه های فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند».
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ #روز_شمار_دفاع_از_حرم 🕊 #شهید_حمیدرضا_باب_الخانی #شهید_مدافع_حرم_حمیدرضا_باب_الخانی حمیدرضا در
✨
#روز_شمار_دفاع_از_حرم
🕊
#شهید_مصطفی_زاهدی_بیدگلی
#شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زاهدی_بیدگلی
وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ
و قتال کنید تا رفع فتنه در جهان
#صلوات 🌷
#مدافعان_حرم
#قاسم_بن_الحسن
splus.ir/baghdad0120
اگر زن ها این انقلاب را نمی پذیرفتند و به آن باور نداشتند مطمئنا انقلاب اسلامی واقع نمیشد!
مقام معظم رهبری
#حجاب
#تفکر_سلیمانی
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هفدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هفدهم
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست، سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی.
ولی سخت بود.
با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛
همه راضی شدند.
فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکردم.
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم.
هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم.
فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم.
توی چشم های منوچهر خیره شدم.
هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود،
این کار را می کردم و رضایتش را
می گرفتم.
اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم.
گفتم:
برای خودت نقشه شهادت نکشی ها.
من اصلا آمادگیش را ندارم.
مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید
نمی شوی.
منوچهر گفت:«مطمئنم.
وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چینند و سالم می مانم؛
معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای.
نمی گذاری بروم. فرشته. نمی گذاری.»
نفس راحتی کشیدم.
و با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوی صورتش و
گفتم: پس حواست را جمع کن،
منوچهر خان. من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معالمه ها بکنم.
علی را نشاند روی زانویش و سفارش کرد:
« من که نیستم، تو مرد خانه ای.
مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود.»
با علی این طوری حرف می زد.
از فرداش که می خواستم بروم جایی،
علی میگفت: مامان، کجا می روی؟
وایستا من دنبالت بیایم.
احساس مسئولیت می کرد.
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند.
آن شب غمی بود بینمان.
جیرجیرک ها هم انگار محزون
می خواندند.
ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم.
هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم.
همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛
مردها به کارهاشان فکر می کردند
و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم.....