eitaa logo
baghdad0120
1.2هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
30 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
« اگر آرزوی شهادت دارید نباید وابستگی به دنیا داشته باشید و خط مشی شما باید خط ولایت باشد و افکار گروه های منحرف و ضد ولایی در وجود و فکر شما تاثیر نگذارد». « معروف به فرمانده امیر» @baghdad0120
19.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 مجموعه 1⃣1⃣چرا شیخ جراح، چرا قدس؟ کوه معبد باید ساخته شود! ◽️ گزیده‌ای از مستند خبرگزاری Vice news 📣 جالب‌ترین مستندهای سیاسی را با زیرنویس فارسی در قالب "درنگ" ببینید. @Baghdaad0120 👈حجم بالا
🇮🇷🌷 غفور جدی اردبیلی، خلبان اف ۴ در بود که دوره تکمیلی را در آمریکا گذرانده بود و در جنگ ایران و عراق شرکت داشت. او پس از سرنگون کردن لشکر ۹ زرهی عراق اش مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و شهید شد. کرده بود که کفنش پرچم باشد... پیکر جدی به پایگاه ششم منتقل شد و آنجا بود که او خوانده شد که در قسمتی از آن آرزو شده بود سرود ای ایران خوانده شود که بنا به جو آن زمان، این مورد اجرا نشد و گرامیشان به صورت آرام و در زیر لب این سرود را اجرا نمود و در قسمتی دیگر از آن نوشته شده بود: دارم کفنم باشد. @baghdad0120 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من از تمام عالم تورا تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم؟ @baghdad0120
✨ نبوغ نظامی شهید قاسم سلیمانی 🔹از خاصی برخوردار بود. او مسلط به بود. و برای کسب این دانش و دقیق و حساس، به ­گونه­‌ای کاربردی و نه صرفاً نظری، بایستی در میدان نبرد، حضوری مستمر داشت و آرام ­ با زوایای مختلف و پیچیدگی­‌های فراوان آن آشنا شد. ➖او دست­کم، سه عمده را آزموده بود: میدان ، میدان با اشرار مسلح و سرانجام میدان مبارزه در عرصه فرامرزی و منطقه­­­ای در و سوریه (در مقابل جریان سفّاک با همه پشتیبانی­‌هایی که از سوی قدرت­‌های استکباری و اذنابشان از آن صورت می­‌گرفت) و نیز در هر نقطه دیگری از که حضور او ضرورت می‌­یافت. t.me/Baghdaad 0120 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎
baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 📝 سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود اتاق کوچک تر. گفت:«این ها تازه ازدواج کرده اند. تا حالا خانمش نیامد جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دوتا برای آن ها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت. آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را را حت تر از تهران می گرفت. می رفتم روی پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم یک نردبان بود که چندتا پله بیش تر نداشت از همان می رفتم بالا. یکی از برنامه ها اُسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را می گفتند و شماره تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم خانواده هایشان. دو تایی ستاد اُسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار را بکند.
وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند تا نصف شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد..... یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم بهم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش از دو کوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند. نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب راهم دستم میداد. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر دو تا بچه می دانست خدا بهمان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت.
ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت:«می روم حرم.» خلوتی می خواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند، اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دوماه برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم آمدیم. هوس هندوانه کردم. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسم را گفتم. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. گفتم:اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتیم. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت:«چه دختر نازپرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.».... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120