#بخشی_از_کتاب_مسافر_کربلا
یوسف به سرعت پول هایش را از جیب در می اورد به طرف حاج محمود دراز می کند و با ایماء و اشاره تفهیم می کند که :
این هم پول بلیط !
حاج محمود: کی از تو پول بلیط خواست پسر جان ! مساله این حرف ها نیست. پدر و مادرت خبر دارن ؟
یوسف:( با اشاره می فهماند که) نه.
حاج محمود: (وحشت زده) پس چرا همچی کاری کردی؟ اونا که تا خالا هفت دفعه مرده ان از نگرانی !
یوسف: (با بغض و گریه و التماس، مقابل حاج محمود زانو می زند و با زبان خودش) من می خوام بیام کربلا هر جور شده باید منک ببرین. اگه برم گردونین، شکایتتونو به آقا می کنم.
حاج محمود:(بغض میکند و اشک در چشمانش جمع میشود. با مهربانی یوسف را از جا بلند میکند) بلند شو. بیا ببینم چه کار میشه کرد. اول از همه باید به خونواده ات خبر بدیم که از غصه دق نکنن.
#کتابخانه_محله_باقریه
✅#موجود_در_کتابخانه
@Bagheria_Neighborhood_Library