#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
💠 @Baghetamashyekhoda
#تقوی_و_نماز_شب
📚 #چشم برزخی دختر
دبیرستانی و حاج اقا
💚حاج آقا محمد رضایی میگوید:
#خاطره خوب دیگر بنده مربوط
میشود به یک راهنمایی و دبیرستان دخترانه عشایری،
#مدیر مدرسه منطقه محروم -
که روحانی کم آنجا میرود-
به من گفت:
اگر میشد به شما نشان میدادم که خیلی از بچههای ما در اینجا
نماز شب میخوانند،
خلاصه ما در این مدرسه
سخنرانی کردیم و بعد از سخنرانی به سؤالهای دانشآموزان
پاسخ میدادیم
تا اینکه دانشآموزی پیش من آمد
و
گفت: من وقتی به چهره بعضیها نگاه میکنم، چهرهشان خیلی نورانی است
و
بعضی دیگر چهره بسیار
وحشتناک و ترسناکی دارند که شبها از ترس خوابم نمیبرد.
خیلی برای من عجیب بود
که یک دانشآموز دختر دوم دبیرستانی به این درجه رسیده باشد،
من که هنگام پاسخ به سؤالها سرم پایین بود، هنگامی که دانش آموز این
جمله را گفت، مو بر تنم سیخ شد
و پیش خودم گفتم که الان آبروی من رفته است و
معلوم نیست من را چگونه میبیند! بنابراین اولین سؤالی که کردم
گفتم:
من را چگونه میبینی؟!
گفت: بعضیها را همان طور که هستند میبینم،
شما را عادی میبینیم!
نفس راحتی کشیدم،
بعد یک نگاهی به ایشان کردم دیدم: بله چه حجابی دارد!
در آن منطقهای که زنان چادر سر میکنند ولی حد و حدود حجاب را زیاد رعایت نمیکنند، دیدم چقدر محجبه است.
بعد ادامه داد:
میخواهم کاری کنم که دیگر چهره برخی افراد را ترسناک نبینم،
شبها واقعاً #میترسم و خوابم نمیبرد، از آنجایی که خودم
جواب سؤال را نمیدانستم،
به منزل یکی از #علمای بزرگوار زنگ زدم و گفتم که چنین سؤالی از من شده است، آیا چنین چیزی میشود؟
ایشان گفتند:
بله! اشکال ندارد، تقوا داشته
و خدا این توفیق را به ایشان داده،
به او بگو که به هیچ کس نگوید،
والا #سلب توفیق میشود، به این عالم ربانی گفتم که میگوید میترسم!
گفت: #توجیه کنید که ترس ندارد،
بلکه توفیقی است که خدا به اولیاء الله و دوستانش میدهد،
قدرش را بداند و خدا را شکر کند،
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، از آن دختر سؤال کردم
که شما #نماز شب میخوانید؟!
بعد با یک اکراهی که دوست نداشت بگوید، گفت: بله!
من نماز شب میخوانم.
آن #دختر محجبه دوم
دبیرستان منطقه محرومی که خیلیها در آنجا نماز نمیخوانند،
چون #روحانی نداشتند که بروند و در گوش آنها بگویند نماز بخوانید،
نماز که هیچ! نماز شب هم میخواند، خداوند به ایشان توفیق داده که به چنین مقاماتی برسد
منبع؛
مطالب بهجت
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
#خاطره
#شهید
✍از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم.
از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#خاطره
امر به معروف جالب امام (ره) در جلسهی دیدار مردم
امام خمینی (ره) هرگاه شرایط نهی از منکر و امر به معروف وجود داشت، بیدرنگ وظیفه خود را انجام میدادند.
پس از فوت آیت الله کاشانی، عدهای از اقشار مختلف مردم تهران برای دیدن حضرت امام به قم آمدند، آنها با صدای بلند میگفتند : «الکاشانی رَجَع الینا مرجعاً» یعنی اگر کاشانی به رحمت خدا رفته است، ولی به جای ایشان خمینی به ما برگشت و در واقع فردی به ما داده شد که تمام خصوصیات کاشانی را دارد، به اضافۀ اینکه مرجع هم هست.
در همان مجلس یک نفر که جلو آمد تا دست امام را ببوسد، انگشتری طلا در دست داشت، در همان حال که میخواست دست امام را ببوسد، امام دست او را نگه داشت و فرمود: «عزیزم! این انگشتری برای مرد حرام است، شما این انگشتر را درآورید و انگشتر دیگری دست بکنید»
آن شخص هم با اختیار و رضایت، همان جا انگشتر طلا را از دست بیرون آورد.
منابع: (کتاب پا به پای آفتاب، ج۴ ص۱۴۹، راوی: آیتالله مسعودی، کتاب سبزتر از سبز مهدی غلامعلی ص۲۲ - کیهان)
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💌 کانال باغ تماشای خدا 💌
↪️ https://eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9