🔅#پندانه
✍️ فقط رو خودت تمرکز کن
🔸تنها پرندهای که جرئت میکنه عقاب رو نوک بزنه دورنگوی سیاهه.
🔹اون پشت عقاب میشینه و گردنش رو گاز میگیره.
🔸با این حال عقاب هیچ واکنشی نشون نمیده و با دورنگو نمیجنگه!
🔹اون وقت و انرژی خودش رو تلف نمیکنه، فقط بالهاش رو باز میکنه و شروع میکنه به بالاتر پروازکردن تو آسمون.
🔸هرچی پروازش بالاتر باشه نفسکشیدن برای دورنگو سختتره و سرانجام بهخاطر کمبود اکسیژن سقوط میکنه!
🔹زندگی عقاب رو سرلوحه زندگیتون قرار بدید.
🔸نیازی نیست به همه قضاوتا و نبردا واکنش نشون بدید؛ فقط کافیه رو خودتون و آیندهتون تمرکزتون کنید و پیشرفت کنید و ارتفاع بگیرید تا همچین مسائلی براتون ریز و بیاهمیت بشن.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ چوب خدا
🔹یکی از بزرگترین فقیهان جهان تشیع در نجف میزیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده است.
🔸آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد!
🔹وقتی از او در این باره پرسیدند، گفت:
بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قویالبنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد!
🔸از او پرسیدند:
چرا طلاقش نمیدهید؟
🔹گفت:
این زن در این خانه برای من از اعظم نعمتهای خداست، چون وقتی بیرون میآیم و برای نماز میایستم، تمام صحن، پشتسر من نماز میخوانند، مردم در برابر من تعظیم میکنند.
🔸گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد. همانوقت میآیم در خانه کتک میخورم، هوایم بیرون میرود.
🔹این چوب الهی است، این باید باشد!
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ به آنچه میگویی عمل کن
🔹از ملایی پرسیدند:
اگر دو تا اتومبیل داشته باشی و یکی دیگر اتومبیل نداشته باشد حاضری یکی از آن دو را بدهی!؟
🔸گفت:
بله کاملاً حاضرم همین حالا.
🔹گفتند:
اگر دو تا الاغ داشته باشی، حاضری یکی را بدهی به کسی که الاغ ندارد!
🔸گفت:
نه، با این مخالفم. این کار را نمیتوانم انجام دهم.
🔹گفتند:
چرا؟ اینکه همان منطق است و همان نتیجه.
🔸گفت:
نه، این همان نیست چون من الان دو تا الاغ دارم، ولی دو تا اتومبیل ندارم!
🔹بسیاری از مردم تا زمانی به شعارهای زیبایشان پایبند هستند که منافع خودشان در خطر نباشد. آنها قشنگ حرف میزنند، اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه میگویند رفتار نمیكنند.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ هیچچیز تو زندگی ارزش نداره که بهش دل ببندی جز خالقت
🔹روزی پدروپسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند، باهم صحبت میکردند.
🔸پدر گفت:
اون خونه رو میبینی؟ اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
🔹زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه. دل به ساختن هر خونه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب بشه.
🔸خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.
🔹اما حالا میدونی چی شده؟ صاحب همین خونه ازم خواسته که این خونه رو خراب کنم و یکی بهترش رو براش بسازم. این خونه زمان خودش بهترین بود، ولی حالا...!
🔸این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد؛ خوب شد چون باعث شد درس بزرگی بگیرم.
🔹درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیات مثل من دلشکسته نشی و موفقتر باشی.
🔸پسرم! تو این زندگی دوروزه هیچچیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچچیزی نیست که تو بخوای بهش دل ببندی جز خالقت، چراکه هیچچیز ارزش این رو نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده.
🔹فقط خدایی که تو رو خلق کرده ارزش مخلوقش رو میدونه.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ هر عملی که از روی خشم باشد، محکوم به شکست است
🔹پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت. شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
🔸پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد.
🔹پس از مرگ شاهين، پادشاه در مسير آب، ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود.
🔸وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
🔹مجسمهای طلایی از شاهين ساخت و بر یکی از بالهايش نوشت:
یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.
🔸روی بال ديگرش نوشت:
هر عملی كه از روی خشم باشد، محكوم به شكست است.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ دستمزد هر کار خیری، توفیق انجام آن کار است
🔹سالها پیش معلمی داشتیم که شبهای جمعه به ما در مسجد محل قرآن میآموخت و معانی آن را به زیبایی برایمان توضیح میداد. او آیات الهی را بهصورت کاربردی برای ما شرح و تفسیر میکرد.
🔸آخر جلسه روزی گفتم:
استاد! ما نمیدانیم چگونه زحمات شما را جبران کنیم؟
🔹گفت:
من معلم تاریخ هستم، وقتی سر کلاس مدرسه حاضر میشوم دستمزدم را سر برج به من میدهند؛ ولی معلم کلاس قرآن و توحید و خداشناسی با همه معلمهای دنیا یک فرق دارد و آن اینکه خداوند دستمزد معلم قرآن و خداشناسی را قبل از آنکه وارد کلاس درس شود به او پرداخت کرده است.
🔸همین که کسی بتواند کلام خدا را بر خلقی تبیین کند این توفیق بالاترین دستمزدی است که خداوند به بنده مؤمن خود میبخشد.
🔹خداوند را با خلق او یکسان نگیرید؛ خلق کار کِشند و سپس دستمزد دهند، ولی خداوند دستمزدش را قبل از کار خیر به تو میدهد و آن همان توفیق انجام آن کار خیر است.
🔸پس در توفیق هر عبادتی بدان دستمزد خود را گرفتهای و اگر منتظر دستمزد دیگری باشی ناشکری نعمتش کردهای و آن نعمت از خود سلب نمودهای!
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ آنچه خود بهدست آوردهای باارزش است
🔹مؤمن متکبری در مجلسی برای تخریب دوست مؤمن خود بین دو نماز گفت:
پدرومادر تو نماز نمیخوانند ولی پدرومادر من هم نماز میخوانند هم قرآن ختم میکنند.
🔸مؤمن گفت:
برای من بسی لطف خداست که از پدرومادری بینماز، نمازخوان شدهام.
🔹ولی برای تو لطفی از خدا در حقت نمیبینم که مثل پدرومادرت نماز و قرآن میخوانی.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ اجازه نده دنیا عمرت را بدزدد
🔹حکیم سخنوری همیشه میگفت:
لحظات عمرتان را بهنفع دنیایی که بهضرر شما، عمرتان را از شما میدزدد تمام نکنید، بلکه همیشه با انجام کارهای نیک به دنیا نارو بزنید.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ اگر زندگی بهتر میخواهی، خودت را تغییر بده نه دیگران را
🔸مردی برای مشاوره نزد من آمد. او پسر مؤمنی است.
🔹شروع به تعریف از زندگیاش میکند و میگوید:
یک بار همسرش طلاق گرفته و ازدواج دوم کرده و اکنون زن دوم او هم از او طلاق میخواهد.
🔸میگویم:
متوجه شدم! کفایت میکند.
🔹در خودرو یک چرخ شیارداری هست که به آن فولی میگویند و تسمه بر آن سوار میشود. اگر این فولی خراش برداشته و نامیزان شود هر تسمهای بخواهد آن را بگرداند، بهمرور رشتهرشته شده و پاره میشود.
🔸اکنون نیز فولی تو ریشریش شده و باید اصلاح شود، که اگر اصلاح نشود هر زنی که برای تسمه و گرداندن زندگیات بر زندگی تو وارد شود، دیر یا زود عاصی شده و طلاق خواهد خواست.
🔹تو باید خودت را اصلاح کنی تا زندگیات اصلاح شود، چراکه تغییر همسر هیچ تغییری در زندگی تو ایجاد نخواهد کرد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ کودکان مهربانترند
🔹معلم از دانشآموزان میخواهد که هر کدام در رابطه با وضعیت خود یک انشا بنویسند و قول میدهد که به بهترین انشا جایزه بدهد.
🔸همه بچهها، انشای خود را مینویسند و معلم بعد از خواندن آنها، از آنجا که همه انشاها را زیبا مییابد نمیتواند یکی را انتخاب کند، پس تصمیم میگیرد به قید قرعه، برنده جایزه (کفش) را مشخص کند!
🔹معلم از دانشآموزان میخواهد اسامی خود را داخل چکمه بگذارند، تا او یک اسم را بیرون بکشد.
🔸همین که میخواست اسم را بخواند همه بچهها دست زدند! و معلم با صدای بلند اسم یکی از بچهها را خواند.
🔹معلم وقتی این جریان را برای همسرش توضیح میداد، اشک میریخت و میگفت:
وقتی بقیه اسمها را نگاه کردم، متوجه شدم تمام بچهها فقط اسم همین دختر را که فقیرترین بچه کلاس است، نوشته بودند.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ عبادت بهجز خدمت خلق نیست
🔹خانم و آقایی بە میدانی که کارگران در آن میایستند تا کاری پیدا کنند، میروند و میگویند به سه کارگر نیاز دارند، ولی بیشتر از ۲۰هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند.
🔸خیلیها عقبگرد میکنند و نمیروند، ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیازمند بودند به ناچار برای ۲۰هزار تومان همراه آن زنومرد میروند که کار کنند.
🔹وقتی به خانه آن زنومرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند.
🔸سپس یکی از کارگران میگوید:
کار ما را بگویید تا کارمان را شروع کنیم.
🔹صاحبکار میگوید:
ما کاری نداریم که انجام بدهید. فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم.
🔸پس از دقایقی صاحبخانه با ۶میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران ۲میلیون تومان میدهد.
🔹و میگوید:
این ۶میلیون پول حجمان بود که انصراف دادیم. شما که بهخاطر ۲۰هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ با افشای راز خود، به خودتان خیانت نکنید
🔹روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود. روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خارپشت نزدیک شود.
🔸خارپشت با کلاغ دوست بود. کلاغ هم به پوشش سخت خارپشت غبطه میخورد.
🔹روزی کلاغ به خارپشت گفت:
پوشش تو بسیارخوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
🔸خارپشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت:
درسته، اما پوشش من نیز نقطهضعفی دارد.
🔹هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🔸کلاغ با شنیدن سخنان خارپشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطهضعف خارپشت بود.
🔹خارپشت سپس به کلاغ گفت:
این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
🔸کلاغ سوگند خورد و گفت:
راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🔹چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد.
🔸زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت:
شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خارپشت را به تو میگویم و تو میتوانی خارپشت را بگیری.
🔹روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد. سپس کلاغ راز خارپشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🔸هنگامی که روباه خارپشت را در دهان گرفت، خارپشت با ناامیدی گفت:
کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
🔺این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
💢این تجربهای است برای همه ما انسانها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ گمان نیکوی مردم را بهراستی تحقق کنیم تا خداى تعالى گمان ما را بهراستى تحقق دهد
🔹روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله راهزنان قرار گرفت. خواجهای ثروتمند هم، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت.
🔸خواجه از ترس ازدستدادن مالش، آن را برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت:
در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند.
🔹به بیابان رفت. خیمهاى دید که در آن پلاسپوشى نشسته، کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن داشت. پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد.
🔸پلاسپوش گفت:
در خیمه رو و در گوشهاى بگذار.
🔹خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
🔸چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است.
🔹پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاسپوش کرد. چون به آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مىکردند و پلاسپوش هم در میان آنان نشسته و به نظر میآمد که رئیس آنان باشد.
🔸خواجه گفت:
آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم!
🔹پس خواست بازگردد، اما راهزن (پلاسپوش) او را بدید و آواز داد که بیا.
🔸خواجه از ترس جانش به نزد پلاسپوش آمد.
🔹راهزن گفت:
چه کار دارى؟
🔸گفت:
جهت امانت آمدهام.
🔹گفت:
همانجاست که نهادهاى. بردار.
🔸خواجه برفت و برداشت.
🔹یاران گفتند:
ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مىدهى.
🔸پلاسپوش گفت:
او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مىبرم. من گمان او را بهراستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز بهراستى تحقق دهد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ برکت از مهمونیهامون رفته
🔹اون موقعها که ما بچه بودیم، حتی سینک ظرفشویی دوتایی نبود. تو مهمونیهای فامیلیمون که ظرف و ظروف زیاد بود، از اون لگن قرمز گندهها میاوردن، توش آبوکف درست میکردن، یکی مینشست زمین کف میزد و میداد بالا آبکشی میکردن.
🔸تا یه هفته بعد همیشه انگشتری، ساعتی چیزی جا میموند. جدیدترین اخبار مخابره میشد.
🔹همون موقع یکی از آقایون داوطلب میشد سفره رو پاک کنه.
🔸بچهها هم مشغول ترکوندن یه اتاق بودن و اصلا نمیفهمیدن کی این چند ساعت گذشته و دارن کاپشنوکلاه تنشون میکنن.
🔹الان نهایت ظرفی که برای یه مهمونی کثیف بشه ۵،۶ تا دونه بشقاب و ۲،۳ تا دیسه. هیچ صدای حرفزدن و شلوغکردن بچهای نمیاد. یکی چرت میزنه. یکی سرش تو گوشیه.
🔸پسرها میپیچونن به گردش خودشون برسن. خبر خاصی هم نداریم. یعنی اگه داشته باشیم هم نه کسی حال گفتن داره، نه کسی حال شنیدن.
💢خلاصه که برکت از مهمونیهامون رفته...
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ صلح بهخاطر مروت و مهمانداری
🔹پادشاهی بود در کرمان که در غایت کرم و مروت بود و عادتش آن بود که هرکس از غربا به شهر او میرسیدند، سه روز مهمان او بودند.
🔸وقتی عضدالدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان نداشت.
🔹هر صبح که خورشید طلوع میکرد، جنگ میکرد و خلقی را میکشت و چون شب میشد مقداری طعام نزد دشمنان و لشگریان عضدالدوله میفرستاد.
🔸عضدالدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت:
این چه کاری است که میکنی، روز ایشان را میکشی و شب طعام میدهی؟
🔹پادشاه گفت:
جنگکردن اظهار مردی است و ناندادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضدالدوله) اگرچه خصم من هستند اما در این ولایت غریبند و چون غریب باشند در ولایت ما مهمان باشند، و جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.
🔸عضدالدوله گفت:
کسی را که چنین مروت و مهمانداری بود ما را با او جنگکردن خطاست.
🔹و با او صلح نمود.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ نیمکتهای چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
🔹یکی از پادشاهان در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس میخواند، ولی از معلم کتک بسیار خورد.
🔸پادشاه کینه معلم را به دل گرفت و با خود گفت:
هرگاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او میگیرم و او را به سزایش میرسانم.
🔹وقتی که به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد و درمورد چگونگی انتقام از او اندیشید، به خدمتکار خود گفت:
برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.
🔸خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد پادشاه آورد.
🔹امیر به خدمتکار دیگرش گفت:
تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.
🔸خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب پادشاه را به او ابلاغ کرد. معلم همراه او حرکت کرد تا نزد پادشاه بیاید.
🔹معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید:
علت احضار من چیست؟
🔸خدمتکار جریان را گفت. معلم دانست پادشاه درصدد انتقام است. در مسیر به مغازه میوهفروشی رسید. پولی داد و یک عدد میوه بِه خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد.
🔹هنگامی که نزد پادشاه آمد، دید در دست پادشاه چوبی از درخت «به» است و آن را بلند میکند و تکان میدهد.
🔸همین که چشم پادشاه به معلم افتاد، خطاب به او گفت:
از این چوب چه خاطره داری؟
🔹در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه به را بیرون آورد و به پادشاه نشان داد و گفت:
عمر پادشاه مستدام باد، این میوهٔ به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است.
🔸پادشاه از این پاسخ جالب، بسیار مسرور و شادمان شد و معلم را در آغوش محبت خود گرفت.
💢نیمکتهای چوبی بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند، چون ریشه در تلاش معلم دارند.
💢یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و جایگاه شما نتیجه زحمات معلمانتان است. پس به نیکی از آنان یاد کنید.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ سزای حرام خدا در مالالتجاره تباهی مال خواهد بود
🔹دو برادر را از پدر تاکستانی به ارث رسید. بخشی از محصولشان را کشمش کردند تا در زمستان آن را بفروشند.
🔸برادر بزرگتر که حبههای انگورش کاملاً خشک شده بود آنها را جمع کرد و در گونی ریخت و در انبار برد.
🔹اما برادر کوچکتر که طمّاع بود حبههای انگور را کمی زودتر که هنوز زیاد خشک نشده بودند جمع کرد تا در ترازو وزنش سنگین آید و سود بیشتری به خیال خود بر جیب زند.
🔸چون زمستان رسید هردو برادر سراغ انبار خود رفتند تا کشمشهای خود را برای فروش به بازار بَرند.
🔹کشمشهای برادر اول سالم و تمیز مانده بود ولی کشمشهای برادر دوم کپک زده و فاسد و شیرهمال شده بود طوری که مجبور شد همه آنها را دور بریزد.
🔸برادر اول به برادر دوم گفت:
ای برادر! کسی که کشمش میخرد بدان انگور از تو نمیخرد، پس آب انگور در کشمش حرام میشود و سزای کسی که حرام خدا از حلال خدا در تجارت جدا نکند، تباهی تمام مال التجاره او خواهد بود.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
🔸آدمی که رفته است، شغلی که آن را از دست دادی، رفاقتی که دیگر وجود ندارد، رابطهای که به هر دلیلی بههم خورده است، راهی که به بنبست رسیده است، همه را رها کن تا بتوانی درهای جدید زندگیات را ببینی!
🔹وقتی دَری بهسوی خوشبختی بسته میشود، دَر دیگری باز میشود. ولی اغلب آنقدر به دَر بسته خیره میشویم که دَری را که برای ما باز شده، نمیبینیم!
🔸در حالی که باید با بسته شدن یک در بهدنبال درهای باز دیگر برویم. چون قطعا همه درها بسته نشده است.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ کار برای زندگی، نه زندگی برای کار!
🔹سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت:
مقدار سرزمینهایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
🔸همان طور که انتظار میرفت، اسبسوار بهسرعت برای طیکردن هرچه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد.
🔹او با سرعت شروع کرد به تاختن و با شلاقزدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن میتاخت و میتاخت.
🔸حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمیشد، چون میخواست تا جایی که امکان داشت سرزمینهای بیشتری را طی کند.
🔹وقتی مناطق قابلتوجهی را طی کرده بود و به نقطهای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانیمدت داشت میمرد، از خودش پرسید:
چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را بپیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفنکردنم نیاز دارم.
💢این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش میکنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود، غفلت میکنیم تا با زیباییها و سرگرمیهای اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم.
💢وقتی به گذشته نگاه میکنیم متوجه میشویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمیتوان آب رفته را به جوی بازگرداند.
💢زندگی فقط پول درآوردن نیست. زندگی فقط کار نیست بلکه کار برای امرارمعاش است تا بتوان از زیباییها و لذتهای زندگی بهرهمند شد و استفاده کرد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ داشتن هدف و تمرکز، لازمه موفقیت
🔹پادشاهی مادرزادی لنگ بود و یک پایش کوتاهتر از دیگری بود.
🔸یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، برای مشخصکردن جانشینش جمع کرد.
🔹سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند.
🔸پادشاه گفت:
تکتک بهسمت درخت حرکت کنید. هرکس رد پایش یک خط راست باشد، جانشین من میشود.
🔹همه این کار را کردند و به درخت رسیدند.
🔸وقتی پادشاه به رد پای بهجامانده روی برف پشتسرشان نگاه میکرد، دید درست است که به درخت رسیدند، ولی همه زیگزاگی و کجومعوج.
🔹تا اینکه آخرین نفر خود پادشاه بهسمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید.
🔸پادشاه به سرداران گفت:
هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه میکردم و قدم برمیداشتم، اما شما پاهایتان را نگاه میکردید، نه هدف را.
💢 تمرکز داشتن و هدف داشتن هر دو لازمه موفقیت است.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅 #پندانه
✍️ تمام مصائب ما در زندگی از بیاعتمادی به خداوند است نه بیاعتقادی
🔹همه ما به خدا اعتقاد داریم، ولی همه ما اعتماد نداریم.
🔸شیطان میگوید: «باید داشته باشی که بدهی.» اما خدا میگوید: «باید بدهی که داشته باشی.»
🔹خداوند دعای کسانی را اجابت میکند و جواب میدهد که به وعده صدق او اعتماد کنند، نه فقط اعتقاد داشته باشند. تمام مصائب ما در زندگی از بیاعتمادی به خداوند است نه بیاعتقادی.
🔸اعتماد به خداوند است که اعتقاد به او را در قلب تثبیت میکند، و اعتقادی که با اعتماد در قلب تثبیت نشود لرزان است و با کوچکترین باد در مشکلات میپَرد.
🔹سعادت، هدیه خداوند به کسانی است که به وعدههای صدق او اعتماد کردهاند.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ خیرتان را کامل کنید، تا سزایش کامل شود
🔹ثروتمند بخیلی به واعظی انگشتر بینگین داد و به او التماس دعا گفت.
🔸واعظ هنگام دعا بر بالای منبر گفت:
الهی! این شخص را که به من انگشتری داد، قصری به او بده که چهار دیوار داشته باشد و سقف نداشته باشد.
🔹وقتی واعظ از منبر پایین آمد، آن شخص گفت:
من قصری را که سقف نداشته باشد، میخواهم چه کنم؟
🔸واعظ گفت:
هر وقت انگشتر من با نگین شد، چهاردیوار تو هم سقفدار خواهد شد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
#پندانه
✍️ شغل و حقوق، کیفیت زندگی را تغییر نخواهند داد
🔹چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغالتحصیلی، هر یک شغلهای مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدتها باهم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
🔸آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرفهایشان هم شکایت از زندگی بود!
🔹استادشان حین صحبت آنها قهوه آماده میکرد. او قهوهجوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
🔸روی میز لیوانهای متفاوتی قرار داشت؛ شیشهای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوانهای دیگر.
🔹وقتی همه دانشجوها قهوههایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و بامهربانی گفت:
بچهها، ببینید؛ همه شما لیوانهای ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوانهای زمخت و ارزانقیمت روی میز ماندهاند!
🔸دانشجوها که از حرفهای استاد شگفتزده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرفهایش را ادامه داد:
در حقیقت چیزی که شما واقعاً میخواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوانهای زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوانهای دیگران هم بود.
🔹زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرفها زندگی را تزیین میکنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
🔸البته لیوانهای متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجهتان به لیوان باشد و چیزهای باارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.
🔹پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشمهایتان را بستهاید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ روحهایی در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری
🔹پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود، گفت:
آقا، پسر شما اینجاست.
🔸پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
🔹پیرمرد بهسختی چشمانش را باز کرد و در حالی که بهخاطر حمله قلبی درد میکشید، جوان یونیفرمپوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود، دید و دستش را بهسوی او دراز کرد.
🔸سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود، در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
🔹پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند.
🔸تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالی که نور ملایمی به آنها میتابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت.
🔹پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند، ولی او نپذیرفت.
🔸آن سرباز هیچ توجهی به رفتوآمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آهوناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژنرسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد.
🔹پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید فقط دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
🔸سرانجام پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد.
🔹وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداریدادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:
این مرد که بود؟
🔸پرستار با حیرت جواب داد:
پدرتون!
🔹سرباز گفت:
نه. اون پدر من نیست، من تابهحال او را ندیده بودم.
🔸پرستار گفت:
پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟
🔹سرباز گفت:
میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود. وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد، تصمیم گرفتم بمانم.
🔸در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای... را پیدا کنم. پسرش امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به او بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
🔹پرستار در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
آقای…
💢 زمانی که کسی به شما نیاز دارد فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهایی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم، بلکه روحهایی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ زمان، برگشتناپذیره!
🔹خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوارشدن به هواپیما بود.
🔸بايد ساعات زيادی رو برای سوارشدن به هواپيما سپری میکرد و تا پرواز هواپيما مدت زيادی مونده بود، پس تصميم گرفت يه کتاب و یه پاکت شیرینی بخره و با مطالعه اين مدت رو بگذرونه.
🔹اون خانم نشست رو يه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خيال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.
🔸کنار دستش اون جايی که پاکت شيرينیاش بود، يه آقايی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجلهای که با خودش آورده بود.
🔹وقتی خانمه اولين شيرينی رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم يه دونه برداشت. خانمه عصبانی شد ولی به روی خودش نياورد، فقط پيش خودش فکر کرد اين آدم عجب رويی داره، اگه حالوحوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم.
🔸هر يه دونه شيرينی که خانمه برمیداشت، آقاهه هم يکی برمیداشت. ديگه خانمه داشت راستیراستی جوش مياورد ولی نمیخواست باعث مشاجره بشه.
🔹وقتی فقط يه دونه شيرينی ته پاکت مونده بود، خانمه فکر کرد، حالا اين آقای پررو چه عکسالعملی نشون میده.
🔸آقاهه هم با کمال خونسردی شيرينی آخری رو برداشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانمه و نصف ديگهشو خودش خورد.
🔹اين ديگه خيلی رو میخواد. خانمه ديگه از عصبانيت کارد میزدی خونش درنميومد.
🔸در حالی که حسابی قاطی کرده بود، بلند شد و کتاب و وسایلش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوارشدن به هواپيما.
🔹وقتی نشست سر جای خودش تو هواپيما، يه نگاهی توی کيفش کرد تا عينکش رو برداره که يک دفعه غافلگير شد، چون ديد پاکت شيرينیای که خريده بود توی کيفش هست؛ دستنخورده و بازنشده.
🔸فهميد که اشتباه کرده و از رفتار خودش شرمنده شد.
🔹اون يادش رفته بود که پاکت شيرينی رو وقتی خريده تو کيفش گذاشته. اون آقا بدون ناراحتی و اوقاتتلخی شيرينیهاشو با اون تقسيم کرده بود. در حالی که اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اونه که داره شيرينیهاشو میخوره.
🔸حالا نه فرصتی برای توجيه کار خودش داشت و نه فرصتی برای عذرخواهی از اون آقا.
💢یادمون باشه زمان بعد از اینکه بگذره و سپری بشه، غيرقابلجبران و برگشتناپذيره.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ برای انجام کارهایت «ان شاءالله» بگو
🔹روزی زنی از همسرش پرسيد:
فردا چه میكنی؟
🔸مرد گفت:
اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه میچينم.
🔹همسرش گفت:
بگو ان شاءالله.
🔸مرد گفت:
ان شاءالله ندارد. فردا يا هوا آفتابیست يا بارانی!
🔹از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد. مرد را گرفتند و كتک زدند و هرچه داشت با خود بردند.
🔸مرد نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد.
🔹همسرش گفت:
كيست؟
🔸مرد گفت:
ان شاءالله كه منم!
💢 همیشه ان شاءالله بگویید، حتی درمورد قطعیترین کارها.
🔰خداوند در قران میفرماید:
💠وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّه؛ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. (کهف: ۲۳ و ۲۴)
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ چرخوفلک روزگار
🔹به روزگار گفتند:
چرا روی چرخوفلک تو بعضیا بالان و بعضیا پایین؟
🔸لبخند زد و گفت:
نگران نباش میچرخد! چه برای آنکه میخندد، چه برای آنکه میگرید.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ هرگز درمورد شکستهای زندگیتان صحبت نکنید
🔹در دبیرستان که بودم یک همکلاسی داشتم که خیلی منفی بود.
🔸هر وقت از او میپرسیدم اوضاع و احوالت چطور است، میدانستم چه جوابی به من میدهد.
🔹جواب میداد:
خیلی خوب نیست، سنم دارد بالا میرود، هر روز چاقتر و کچلتر میشوم.
🔸شاید هزاران بار این جواب را از او شنیده باشم. میدانم که او داشت بهنوعی شوخی میکرد.
🔹او یکی از ستارگان تیم فوتبال بود که دارای اندام ورزشی مناسب و موهای فرفری بود.
🔸حدود ۱۵ سال بعد، او را بهصورت اتفاقی در بازار دیدم. وقتی او را دیدم اصلا نشناختم. تقریبا از کنارش رد شده بودم.
🔹او آیندهاش را پیشبینی کرده بود. همان طور که قبلا میگفت، پیر و چاق و کچل شده بود.
💢هرگز درمورد شکستهای زندگیتان صحبت نکنید. با کلام خود آیندهتان را نفرین نکنید، بلکه با کلام خود آرامش را به زندگیتان دعوت کنید و اتفاقات خوب را پیشبینی کنید.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ کار نیک حتما بهبار مینشیند
🔹اگر جای دانههایت را که روزی کاشتهای، فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشتهای.
🔸پس نیکی را بکار بالای هر زمینی، زیر هر آسمانی و برای هر کسی.
🔹تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت. کار نیک هر جا کاشته شود بهبار مینشیند.
🔸اثر زیبا باقی میماند، حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam