🔅#پندانه
✍️ ذهن، زشتترین جای بدن
🔹خیلیها فکر میکنند، زشتترین بخش بدنشان بینیشان است!
🔸بعضیها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر میکنند دهانشان خیلی زشت است!
🔹بعضیها هم شکم بزرگ، مشکلشان است و زشتشان کرده.
🔸همه اینها شاید زشت و زیبا باشد، اما من میگویم زشتترین بخش بدن آدمها «ذهنشان» است.
🔹ذهن آدمها مثل یک حفره عمیق، پر میشود از خیلی چیزهای زشت؛ از شک، از بدبینی، از برداشتهای اشتباه، از نگاه پر غرور به دیگران، از توقع زیاد، از خودبینی زیاد و... .
🔸ذهن آدمها گاهی تبدیل میشود به عضو زشت بدن و آنقدر بدن را زشت میکند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمیبرد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ اسب سرکشی بهنام هوای نفس
🔹در جوانی اسبی داشتم.
🔸وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکرد، سایهاش روی دیوار میافتاد. اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال میکرد اسـب دیگری است.
🔹لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند. هرچه تندتر میرفت و میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است، باز هم بر سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه مییافت، مرا به کشتن میداد.
🔸اما بهمحض اینکه دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت آرام میگرفت.
🔹حکایت بعضی از آدمها هم در دنیا همینطور است. وقتی بدون درنظرگرفتن تواناییهای خود به داشتههای دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند.
🔸اگر آن را از چشموهمچشمی با دیگران باز نداری، تو را به نابودی میکشد.
💢 در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بهنام هوای نفس باشیم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ مشکلات و ناملایمات زندگی چیزی از ارزش شما کم نمیکند
🔹یک سخنران معروف در مجلسی که ۲۰۰ نفر در آن حضور داشتند، یک ۱۰۰دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:
چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
🔸دست همه حاضرین بالا رفت.
🔹سخنران گفت:
بسیارخب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
🔸سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید:
چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
🔹باز هم دستهای حاضرین بالا رفت.
🔸این بار مرد، اسکناس مچالهشده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید.
🔹بعد اسکناس را برداشت و پرسید:
خب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟
🔸و باز دست همه بالا رفت.
🔹سخنران گفت:
دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس درآوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما همچنان خواهان آن هستید.
🔸در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبهرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاکآلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ هرگز نگویید «او شکست خورد»، بگویید «او هنوز موفق نشده است»
🔹تاجری ورشکست شده بود. روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری درمورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت. از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او بیاورند.
🔸یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت:
اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
🔹وی پاسخ داد:
شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
🔸او روی دیگر موفقیت را بهوضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را میشناسد. او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاهچالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
🔹بدانید وقتی کسی موفق میشود چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
🔸وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ علم بدون عمل
🔹تا عمل بالا نرود، علم محال است بالا رود.
🔸و اگر کسی بخواهد بدون عمل بخواند تا بفهمد، یا نمیفهمد یا بد میفهمد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ صدای خدا را پاسخ بده
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
🔹ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید:
ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🔹ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم، انگار که ﺁنها را صدا میزنم و آنها ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند.
🔸ﺣﺎﻝ چطور ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ بزرگترین اشتباه آدمها در رابطههایشان
🔹شطرنجباز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
🔸همه تعجب کردند و علت را جویا شدند.
🔹او گفت:
اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است. با هر حرکتش دنبال نقشهای که در سر داشت، بودم.
🔸گاهی بیخیال خود نقشهاش را خوانده و حرکت بعدی را پیشبینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم. تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم.
🔹آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهرههای خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکتهای او از سر بیمهارتی بود!
🔸بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم؛ اینکه تمام حرکتها از سر حیله نیست. آنقدر فریب دیدهایم و نقشه کشیدهایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم و میبازیم!
💢بزرگترین اشتباهی که ما آدمها در رابطههایمان میکنیم این است که نیمه میشنویم، یکچهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دو برابر واکنش نشان میدهیم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ بهای رسیدن به موفقیت
🔹روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
🔸در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرارسید.
🔹ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند.
🔸آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه برطرف کنند.
🔹روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
🔸در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و اینکه چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند. بالاخره به مرشد خود قضیه را گفت.
🔹مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.
🔸مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد.
🔹سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد.
🔸روزی از روزها مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.
🔹سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.
🔸صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدموحشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت آنها را فراهم کنند.
🔹پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند.
🔸زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود را اینگونه بیان کرد:
🔹سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری میکردیم.
🔸یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
🔹ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
🔸ابتدا بسیار سخت بود ولی کمکم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند؛
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت و فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به دادوستد کرد.
🔹پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم.
🔸هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. رسیدن به موفقیت بهایی دارد. بهای آن را بپرداز.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ نیازی نیست همه جا خودت را اثبات کنی
🔹فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد.
🔸در کمال تعجب هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگها با تمام توان میدویدند و یوزپلنگ فقط نگاه میکرد.
🔹از این فرد پرسیدند:
پس چرا یوزپلنگ در مسابقه شرکت نکرد؟
🔸پاسخ داد:
گاهی تلاش برای اینکه ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است.
🔹همیشه و همهجا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدمها، بهترین پاسخ است.
💢 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده؛ مهم نیست دیگران دربارهات چه فکری میکنند، لازم نیست مرتب خودت را اثبات کنی.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ بخشندهبودن دل بزرگ میخواهد
🔹جوانی یک دستگاه اتومبیل سواری بهعنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود.
🔸شب عید هنگامی كه از ادارهاش بیرون آمد، متوجه پسربچه شیطانی شد كه دوروبر ماشین نو و براقش قدم میزد و آن را تحسین میكرد.
🔹وقتی جوان نزدیک ماشین رسید، پسر پرسید:
این ماشین مال شماست، آقا؟
🔸جوان سرش را به علامت تایید تكان داد و گفت:
برادرم بهعنوان عیدی به من داده است.
🔹پسر متعجب شد و گفت:
منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همینجوری، بدون اینكه مبلغی بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش...
🔸البته جوان كاملا واقف بود كه پسر چه آرزویی میخواهد بكند. او میخواست آرزو كند كه ای كاش او هم یک همچو برادری داشت.
🔹اما آنچه كه پسر گفت سرتاپای وجود جوان را به لرزه درآورد:
ای كاش من هم یک همچو برادری بودم.
🔸جوان ماتومبهوت به پسربچه نگاه كرد و با خود گفت:
چه دل بزرگی دارد. بخشندهبودن و هدیهدادن را بهجای هدیهگرفتن انتخاب کرد.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅 #پندانه
✍️ به مشکلات بخند
🔹مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.
🔸استاد خردمند گفت:
تا یک سال به هرکسی که به تو حمله کند پولی بده.
🔹تا ۱۲ ماه هرکسی به جوان حمله میکرد، جوان به او پولی میداد.
🔸آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد.
🔹استاد گفت:
به شهر برو و برایم غذا بخر.
🔸همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.
🔹وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
🔸جوان به گدا گفت:
عالیست! یک سال مجبور بودم به هرکس که به من توهین میکرد پول بدهم، اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
🔹استاد وقتی صحبت جوان را شنید، چهره خود را نشان داد و گفت:
برای گام بعدی آمادهای، چون یاد گرفتی بهروی مشکلات بخندی.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ تو آسمانی نه یک تکه ابر
🔹به آسمان نگاه کن و آسمان و ابر را ببین.
🔸ابر میآید و میرود، اما آسمان هرگز نمیآید و نمیرود.
🔹ابر گاهی آنجاست و گاهی نیست، اما آسمان همیشه همانجاست.
🔸ابرها نمیتوانند آن را نابود کنند، حتی ابرهای سیاه هم قادر به چنین کاری نیستند.
🔹نابودی آسمان، غیرممکن و خلوص آن مطلق است. پاکی آسمان، دستنخورده و بکر است و آشفته نمیشود.
🔸آنچه در دنیا بر تو واقع میشود ابرهایی است
که میآیند و میروند و تو همچنان آسمانی.
🔹چیزهایی بر تو واقع میشود، اما تنها بر آسمانبودن خود بیندیش تا آشفته نشوی و مثل یک ناظر آرام، شاهد بازی ابرها باش.
🔸ابرها گاه سفید و گاه سیاهند، اما دل آسمان همواره ژرف است. هیچچیز ژرفای آسمان را نمیآلاید.
🔹به آسمان نگاه کن. به ابرها نیندیش و یگانگی آسمانها را به یاد بیاور. از یاد مبر که تو آسمانی.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ از هر دست بدهی از همان دست میگیری
🔹در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت از همسایه خود که کتابخوان بود و کتابخانه بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد.
🔸مرد همسایه گفت کتاب موردنظر را دارد، اما اصولا کتابهای خود را به کسی قرض نمیدهد. بهجای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه او مطالعه کند و مرد پذیرفت.
🔹بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاهکردن چمنها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمنزنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود.
🔸صاحب باغ به مرد همسایه گفت نمیتواند ماشین چمنزنی را به امانت بگیرد، اما از آنجاکه او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمیدهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند.
💢از قدیم گفتهاند از هر دست بدهی از همان دست میگیری. دنیا همانطور با ما برخورد میکند که ما با او رفتار میکنیم و این شاید بزرگترین راز زندگی باشد.
🔺وقتی به دیگران نیکی میکنیم در واقع به خودمان نیکی کردهایم و وقتی به دیگران بدی میکنیم به کسی جز خودمان بدی نکردهایم.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ از هر دست بدهی از همان دست میگیری
🔹در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت از همسایه خود که کتابخوان بود و کتابخانه بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد.
🔸مرد همسایه گفت کتاب موردنظر را دارد، اما اصولا کتابهای خود را به کسی قرض نمیدهد. بهجای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه او مطالعه کند و مرد پذیرفت.
🔹بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاهکردن چمنها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمنزنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود.
🔸صاحب باغ به مرد همسایه گفت نمیتواند ماشین چمنزنی را به امانت بگیرد، اما از آنجاکه او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمیدهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند.
💢از قدیم گفتهاند از هر دست بدهی از همان دست میگیری. دنیا همانطور با ما برخورد میکند که ما با او رفتار میکنیم و این شاید بزرگترین راز زندگی باشد.
🔺وقتی به دیگران نیکی میکنیم در واقع به خودمان نیکی کردهایم و وقتی به دیگران بدی میکنیم به کسی جز خودمان بدی نکردهایم.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ این دغلدوستان که میبینی، مگسانند دور شیرینی
🔹مرد ثروتمندی بود که فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار، چون اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد.
🔸تا اینکه مرگ پدر میرسد و به فرزند میگوید:
با تو وصیتی دارم. من از دنیا میروم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو میدهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
🔹پدر از دنیا میرود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط میکند و به عیاشی میگذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند.
🔸دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند.
🔹پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده میکند و در دستمالی میگذارد و روانه صحرا میشود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند.
🔸در لب جویی دستمال خود را گوشهای نهاده و کفش خود را درمیآورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند.
🔹در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد.
🔸پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه میافتد تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابقش در لب جویی نشسته و به عیشونوش مشغولند.
🔹میرود به طرف آنها سلام میکند و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و ماجرای کلاغ را تعریف میکند.
🔸رفقا شروع میکنند به خندیدن و رفیق خود را مسخرهکردن که مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمهنانی به تو میدهیم. دیگر نمیخواهد دروغ سرهم بکنی.
🔹پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود. وقتی به منزل میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد و میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت حلقآویز کنم.
🔸میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردنش و طناب را میکشد. ناگهان کیسهای از سقف میافتد پایین. پسر میبیند پر از جواهر است. میگوید خدا تو را بیامرزد پدر که مرا نجات دادی.
🔹بعد میآید چند نفر چماقدار اجیر میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان قدیم خود را دعوت میکند.
🔸وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دمودستگاه روبهراه است، به چاپلوسی میافتند و دوباره دم از رفاقت میزنند.
🔹خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگووبخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغالهای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد.
🔸رفقا میگویند:
عجیب نیست. درست میگویی.
🔹پسر میگوید:
جاهلها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند؟
🔸در این هنگام چماقدارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را میدهد به چماقدارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت
🔹ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که قرار نیست به تمام آرزوهایمان برسیم.
🔸ما آدمها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که قرار نیست همه دوستمان داشته باشند.
🔹ما روزهای خوب میخواستیم و نپذیرفتیم که قرار نیست تمام روزها خوب باشند.
🔸پس هر روز غمگینتر شدیم.
🔹گاهی برای رسیدن به آرامش، باید پذیرفت، باید قبول کرد و ناممکنها و نشدنیها را بهرسمیت شناخت و توقع زیادی نداشت.
🔸گاهی برای رسیدن به آرامش، باید از خیلی چیزها گذشت.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ بیایید ته دل هم را خالی نکنیم
🔹به کسی که تازه خانه خریده بهجای ترساندن از قسطهای عقبماندهای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد؛ تبریک بگوییم و آرزوی خانه بزرگتر بکنیم.
🔸به زنی که تازه باردار شده بهجای ترس از زایمان و دردسرهای بزرگکردن بچه، قدمِ نو رسیدهاش را تبریک بگوییم.
🔹باور کنید قشنگتر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده بهجای اینکه بگوییم همه مثل هم هستند، برایش آرزوی خوشبختی کنیم.
🔸بیایید ته دل هم را خالی نکنیم و وقتی عزیزترین کسانمان خبری را با شوق به ما میدهند، توی ذوقشان نزنیم.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ بوی بد کینه را از دلت پاک کن
🔹معلم یک کودکستان به بچههای کلاس گفت میخواهد با آنها بازی کند.
🔸او به آنها گفت فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
🔹فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضیها دو، بعضیها سه و بعضیها پنج سیبزمینی بود.
🔸معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
🔹روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. بهعلاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
🔸پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
🔹معلم از بچهها پرسید:
از اینکه یک هفته سیبزمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟
🔸بچهها از اینکه مجبور بودند سیبزمینیهای بَدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند.
🔹آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی اینچنین توضیح داد:
کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید.
🔸حالا که شما بوی بد سیبزمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ میدونی تا کی زندهای؟
🔹یه همکار داشتم سر ماه که حقوق میگرفت تا ۱۵ روز ماه بهترین غذای رستوران رو میخورد اما نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه میآورد.
🔸موقعی که از اونجا منتقل شدم، کنارش نشستم و گفتم:
تا کی به این وضع ادامه میدی؟
🔹با تعجب گفت:
کدوم وضع؟
🔸گفتم:
زندگی نیمه اشرافی و نیمه گدایی.
🔹به چشمام خیره شد و گفت:
تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
اصلا عاشق بودی؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفتی؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
اصلا زندگی کردی؟
🔸با درماندگی گفتم:
اره... نه... نمیدونم...!
🔹همینطور نگاهم میکرد، نگاهی تحقیرآمیز. اما حالا که نگاهش میکردم برام جذاب بود.
🔸موقع خداحافظی تکهکیک خامهای تو دستش داشت. تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیام رو عوض کرد.
🔹او پرسید:
میدونی تا کی زندهای؟
🔸گفتم:
نه!
🔹گفت:
پس سعی کن دستکم نیمی از ماه رو زندگی کنی.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ زندگی مثل فوتباله
🔹اگه زندگی مثل فوتبال باشه به نظر من باید دو تا اصل داشته باشه:
1️⃣ وقتی میری تو زمین باید تماااام جونتو بذاری. خب اگه قرار نیست بذاری پس واسه چی اصلا اومدی تو زمین؟
2️⃣ یادت نره که این فقط یه بازیه. تمام جونت رو بذار ولی یادت نره که این فقط یه بازیه.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ اگر فردا آخرین روز دنیا باشد...
🔸اگر فردا آخرین روز دنیا باشد، تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود از جملههایی مثل «همیشه دوست داشتم»، «مرا ببخش» و…
🔹هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند، حاضرند کل داراییشان را بدهند تا وقت دیدن طرفشان را لحظهای داشته باشند.
🔸خیلیها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند. خیلیها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند.
🔹کاشکی هر روز، روز آخر بود، تا ما انسانها قدر لحظات زندگی را میفهمیدیم. کاشکی بهجای لجبازی و غرور، لحظهای را با عشق سپری میکردیم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش
🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم میزدیم، چیزی را دیدیم که در افق میدرخشید.
🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟!
🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست.
🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود.
🔹از آنجا که هوا بسیار گرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر بهسمت دره نرویم.
💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر میکردم که در زندگیمان چند بار بهخاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازماندهایم؟
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ پنبهدزد، دست به ریشش میکشد
🔹تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند.
🔸یک روز یکی از بازرگانها نقشهای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبهها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد.
🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبههایش به غارت رفته است.
🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت:
خانهخراب شدم...
🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرسوجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبهها را.
🔸قاضی گفت:
به کسی مشکوک نشدید؟
🔹ماموران گفتند:
چرا بعضیها درست جواب ما را نمیدادند. ما به آنها مشکوکیم.
🔸قاضی گفت:
بروید آنها را بیاورید.
🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت:
به کدامیک از اینها شک داری؟
🔹تاجر پنبه گفت:
به هیچکدام.
🔸قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آنقدر دستپاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبهها را از سر و ریش خودش پاک کند.
🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
🔸قاضی گفت:
دزد همین است. همین حالا مامورانم را میفرستم تا خانهات را بازرسی کنند.
🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبهها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
💢 آدم خطاکار خودش را لو میدهد.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ تصمیم با توست
🔹ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ. ما هستیم که تصمیم ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!
🔸ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻧﺠﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﺑﺨﺸﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﻧﻔﺮﺕ، ﺷﺒﮑﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ، ﺷﺒﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﯾﺎ حتی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺮﻭز!
🔹ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺣﺎلت ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ میکنه، ﺫﻫﻨﺖ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﮑﻪ!
🔸ﺍﮔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﻐﺰﺕ که ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ!
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ تاثیر افکار روی زندگی
🔹فقط ۱۰ ثانیه تصور کنید که دارید آلوچه میخورید، ببینید دهنتون چقدر بزاق ترشح میکنه.
🔸وقتی ۱٠ ثانیه فکرکردن به آلوچه اینقدر در بدن ما واکنش ایجاد میکنه، اونوقت ۱۰ دقیقه تمرکز روی اتفاقات و مسائل منفی و ساعتها استرس و عصبانیت چه تاثیر ویرانگری روی جسم و روح ما میذاره.
🔹مثال آلوچه یادت بمونه، تا افکار منفی اومد تو سرت، بدون که اگه تا ۲۰ ثانیه ادامهشون بدی دیگه داری تیشه به ریشه زندگیات میزنی.
💢همیشه به خوبیها فکر کنیم و نذاریم افکار منفی و ناامیدکننده بیاد توی ذهنمون.
🔵@BaharestanSalam
🔅#پندانه
✍️ آدم خوبه زندگی خودت باش
🔹به حرف آنهایی که میگویند با هرکس مثل خودش باش گوش نکن.
🔸خودِ عالی هر انسانی بهقدری بزرگ و خاص و بینظیر است که حتی ذرهای از آن را نباید بهخاطر دیگری از دست داد.
🔹اگر کسی به تو بد کرد، این بدی را یک تجربه بدان. و اگر کسی به تو نیکی کرد، آن را بهعنوان یک خاطره شیرین در ذهنت جای ده!
🔸هرکسی هر طوری که بود، خوب یا بد، تو فقط خودت باش.
🔹بهجای مقابلهبهمثل با بدها، فقط خودت را کنار بکش و هرچه آنها پشتسر تو گفتند، تو فاصلهات را با آنها بیشتر کن.
🔸تو به هر قیمتی که هست والای زندگی خودت باقی بمان و ذرهای از این کیمیابودن دست بر ندار.
🔹داغِ بدشدن خودت را به دل همه آنهایی که گمان میکنند بدی یک مزیت است بذار.
🔸آدم خوبه زندگی خودت باش و بهخاطر این خوببودن سرت را بالا بگیر و به خودت ببال.
💯 #بهارستان_سلام
https://eitaa.com/joinchat/1208352963C7f6d127e18
🔅#پندانه
✍️ چطوری سر دنیا کلاه بذاریم؟!
🔹عارفی بود که کار میکرد و زحمت میکشید. پول خوب درمیآورد اما غذای ساده و نان خشکی میخورد. پولش را صدقه میداد، انفاق میکرد و برای فقرا غذای خوب میگرفت.
🔸عدهای از او پرسیدند:
چه کار میکنی؟
🔹عارف گفت:
سر دنیا کلاه میگذارم تا دنیا سر من کلاه نگذارد. از توی دنیا پیدا میکنم و برای آخرت خرج میکنم.
🔸چون از تو خودش که پیدا میکنم توقع دارد در خودش خرج کنم. از خودش پیدا میکنم ولی برای جای دیگر خرج میکنم. کلاه سر دنیا میگذارم.
💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯
🔵@BaharestanSalam
🔅 #پندانه
✍️ جای درستت را در این جهان پیدا کن
🔹لاکپشت در ساحل موجودی تنبل، کمتوان، سنگین و آسیبپذیر است. اما در آب، تبدیل به پرنده میشود.
🔸روانشناسان زرد میگویند همهچیز در توست. خودت را عوض کن تا جهانت عوض شود.
🔹آنها تاثیرِ محیط را نمیبینند. اینکه در کجایی؟ در کدام کشور؟ کدام استان؟ کدام شهر؟ کدام محله؟ کدام خانه؟ اینها را نمیبینند.
🔸آنچه بر انسان میگذرد، متاثر از عوامل درونی و بیرونی است.
🔹لاکپشت در آب، تبدیل به پرنده میشود.
🔸همان لاکپشتِ سنگین و تنبل و آرام، در آبهای اقیانوس پرنده میشود. بال میگشاید. او خودش را عوض نکرد.
🔹امیدوارم تو هم در جای درست، در جهانِ خودت باشی و جهانت را یافته باشی.
💯 #بهارستان_سلام
https://eitaa.com/joinchat/1208352963C7f6d127e18
🔅#پندانه
✍️ خدایا شکرت
🔹مرد ۹۳ساله ایتالیایی پس از آنکه بهبود مییابد و از بیمارستان مرخص میشود؛ از وی خواسته میشود که هزینه یک روز استفاده از دستگاه تنفسی را بپردازد.
🔸پیرمرد شروع میکند به گریهکردن. پزشک به او توصیه میکند که بهخاطر صورتحساب گریه نکند.
🔹اما آنچه پیرمرد میگوید همه پزشکان را به گریه میآورد.
🔸او میگوید:
من بهخاطر پولی که باید بپردازم گریه نمیکنم. من میتوانم همه اینها را بپردازم.
🔹گریه میکنم زیرا ۹۳ سال است که هوای خدا را تنفس کردهام، اما هرگز هزینه آن را پرداخت نکردهام.
🔸استفاده یکروزه از دستگاه تنفسی بیمارستان ۵۰۰ یورو هزینه میخواهد، با این حساب آیا میدانید چقدر به خدا بدهکار هستم؟ من این همه مدت شکر خدا را بهجا نیاوردهام.
🆔 @Masaf