14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن زندگی آزادی، برای زنان بی سرپرست و بد سرپرست فولادشهر
ــــــــــــــــــــــــــــ
🎥 این هم نتیجه مماشات با اخلالگران و اغتشاش گران این روزها فولادشهر
🔻خسارت دو میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومانی به فرهنگسرای نور اغتشاشگران فرهنگسرای نور فولادشهر را که محل اشتغال ۳۵ بانوی هنرمند و سرپرست خانوار بود آتش زدند.
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔📌 نمونه ای از انتخابات سالم در ایالات متحده آمریکا
⚠️😳🤔 فیلمی از پر کردن رأی در صندوق آرا در آریزونای آمریکا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
#انگیزشی
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی هایت؟
به ترســها و نگرانیــهایت؟
به گذشته ات؟
و یا به عواطفت؟ ...
این ها طناب هاي قايق تو هستند …
بهار🌱
#پارت487 🌘🌘 سر به زیر روی نزدیکترین مبل نشستم. - این پارسا صفایی کیه؟ چطوری باهاش آشنا شدی؟ دیگ
#پارت488 🌘🌘
حرف هام تموم شد.
هر دومون وسط آشپزخانه بی حال نشسته بودیم.
هیچ کدوم حرفی نمیزدیم.
صدای زنگ موبایل مامان، آهنگی بود که بین ترانه غمگین من پارازیت می انداخت.
مامان مچ دستش رو چرخوند و نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
با بی حالی تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و بدون مقدمه گفت:
- ملی جان، من که بهت گفتم الان نمی شه. یه مدت باید بگذره تا...
حرف مامان نصفه موند.
به صدای پشت خط گوش میداد. اخم کرد و گفت:
- چی؟
-کی هستند؟
به من نگاهی گذرا کرد و گفت:
- صبر کن بزار بهت میگم.
- باید به جهانگیر زنگ بزنم. آخه نمی دونی این دختره چی کار کرده!
- چی؟ میدونی؟... می دونی حامله است؟
-آره، تو فعلا بهش آدرس نده، تا من به جهانگیر بگم.
- همین الان، همین الان بهش می گم.
خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.
انگشتش رو روی صفحه موبایل حرکت میکرد.
- مامان!
جوابم رو نداد.
- مامان، میخواهی ...میخوای به بابا... بگی؟
نگاهم کرد.
-نگم؟
مظلومانه بهش زل زدم. کلافه لب زد:
-تو الان میخوای چیکار کنی با اون بچه؟ باید بدونه بیاد یه فکری بکنه دیگه.
با ترس گفتم:
- اگه... اگه...
- اگه چی؟
شدت ریزش اشک از چشمم بیشتر شد.
-اگه... اگه بیرونم کنه... من کجا برم؟
دستهای مامان شل شد و توی چشم هام نگاه کرد.
خودش رو بهم نزدیک کرد. اشک هام رو پاک کرد.
- تا حالا چند بار این کار رو کرده؟ تو خودت رفتی، ما تا حالا بهت گفتیم برو؟
- آخه اون موقع فکر میکرد...
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم.
کامل کردن این جمله خیلی سخت بود، نمیتونستم باور کنم که من دختر این خونه نیستم.
موبایل رو زمین گذاشت و صورتم رو با دستش قاب کرد.
- ما هیچ وقت تو رو ول نمیکنیم. هیچ پدر و مادری بچه شون رو ول نمیکنن.
پارسا صفایی رفته دم در خونه خالهات. دنبال تو میگشته.
من باید به جهانگیر بگم که بیاد باهاشون حرف بزنه. ببینه چی میگن.
مامان کمی تو چشمهام نگاه کرد و بعد نگاهش روی شکمم سر خورد.
-نمی دونم حکمت خدا چیه! واقعا نمی دونم.
تو خونه ارش با اون همه عشقش حامله نشدی و ...
باقی حرفش رو نزد.
گوشی رو از روی زمین برداشت و صفحه اش رو روشن کرد.
انگشتش آیکون سبز رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
#پارت450 🌘🌘
چند لحظه طول کشید تا الویی گفت و سلامی کرد.
- جهانگیر، الان کجایی؟
- ببین ... این مرده هست؛ پارسا صفایی.
- آره... همون.
- رفته دم در خونه ملی. دنبال مینا میگشته. ملی بهشون آدرس نداده.
- آخه فقط همین نیست... نمی تونم پشت تلفن بگم، باید بیای خونه.
-نه اصلا نمی شه دست به سرشون کرد.
-آخه مینا همه چی رو برای تو نگفته.
مامان تو چشم هام زل زد.
تمام بدنم عرق کرده بود.
- آره، حامله است.
- نمیدونم. تازه همین الان به من گفت.
مامان از کنارم بلند شد و به طرف سالن قدم برداشت.
- بزار برات بگم چی شده، دخترمون که عقل درست و حسابی نداره...
گفت دخترمون، این یعنی هنوز من رو به فرزندی خودشون قبول دارند.
دیگه صدای مامان رو نمیشنیدم. از جام بلند شدم.
یعنی بابا چی کار ممکن بود بکنه.
به طرف پلههای پشت بوم رفتم.
تو پاگرد یه گوشه نشستم.
بدنم به لرزه افتاده بود.
لب گزیده بودم و به خاطرات بچگی هام فکر میکردم.
اون روزی که از درخت سر کوچه بالا رفتم و شاخه کوچیک درخت، بالای پلکم فرو رفت.
صورتم پر از خون شده بود.
بیتا به طرف خونه دوید و بابا رو خبر کرد.
قیافه نگران بابا وقتی به طرفم می دوید جلوی چشمم به نمایش دراومد.
پشت سرش مامان با چادر سفیدی که کج سرش کرده بود، میدوید.
بابا خون روی صورتم پاک کرد.
وقتی فهمید که خون از چشمم نیست، من رو به خودش چسبونده بود و خدا رو شکر میکرد.
پیرهنش خونی شده بود و اهمیت نمی داد.
یادمه که به دکتر چقدر التماس میکرد که جای زخم روی پلکم نمونه.
یادمه که به خاطر اون اتفاق، یه صدقه سنگین داد و هر بار به پانسمان چشمم نگاه می کرد، چقدر اذیت می شد.
جای زخم خیلی کمرنگ روی پلکم موند.
جای این زخم یه جور امضا بود برای یادآوری محبتهای پدرانهاش.
اما من چرا یادم رفته بود؟
شاید بابا هم یادش رفته باشه. آخه اون موقع من دخترش بودم و الان...
هنوز هم دخترشم. خودش گفت.
شاید تعارف کرده!
زانو هام رو توی شکمم جمع کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود، ولی صدای در حیاط و بعد هم صدای بابا و بهزاد و بهنام تو فضای خونه پیچید.
همه سراغ من رو میگرفتند.
مامان بهشون گفت که من کجا هستم.
صدای قدم هاشون رو به طرف پله های خرپشته می شنیدم.
- تو کجا؟ من خودم میدونم و دخترم.
صدای بابا بود. می گفت دخترم. به کی می گفت؟
در باز شد و قامت بابا بین راه پله نمایان شد.
کمی نگاهم کرد. اونم نمیدونست چی بگه.
پله ها رو بالا اومد و فاصلهاش رو باهام پر کرد.
ناخودآگاه دستم رو روی سر و صورتم سپر کردم.
با این حرکتم ایستاد.
چیزی نگفت و من آروم دستم رو پایین آوردم، ولی از حالت دفاعی خارج نشدم.
- مامانت چی می گه؟ می گه بهش گفتی و اون...
لبم رو به دندون گرفتم. اینقدر محکم لبم رو گاز گرفتم که مزه خون توی دهنم پیچید. کنارم نشست.
- فقط بهم بگو اون چی بهت گفت.
باید می گفتم. جای ساکت شدن نبود.
- گفت... گفت... گفت... این بچه... مال من نیست ... گفت ... می خوای... بچه کس دیگه ای رو ... بندازی گردن من.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و به زمین خیره شد.
چند تا نفس عمیق کشید. رگهای گردنش متورم شده بود.
ترسیده بودم. به معنای واقعی.
از جاش بلند شد و چند تا پله پایین رفت.
ایستاد و به طرفم برگشت.
چپ چپ نگاهم می کرد. مطمئن بودم که داره خودش رو کنترل می کنه و اگر من تو این شرایط نبودم یه کتک مفصل میخوردم.
به سالن رفت و بلند و کمی با فریاد گفت.
- سودابه زنگ بزن به ملی، بگو آدرس بده به این مرتیکه.
#انگیزشی
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی هایت؟
به ترســها و نگرانیــهایت؟
به گذشته ات؟
و یا به عواطفت؟ ...
این ها طناب هاي قايق تو هستند …
یه وقتا به بهونه کلاس از خونه میومدم بیرون و میرفتیم میچرخیدم مامانمم فکر میکرد که من مدرسه م و دختر خوبی هستم، تو نزدیکیای مدرسه ی پسریو دیدم که انگار خونشون اونورا بود چون خیلی میدیدمش ی بار بهم ی جوری نگاه کرد و خواست شماره بده منم که حسابی شیطون بودم شماره رو گرفتم و رابطه ما شروع شد پدرش وقتی بچه بودن فوت شده بود و مادرش همون موقع صیغه یکی شده بود میگفت پونزده ساله با مادرم قهرم چون اذیتم میکنه و این حرفها اون موقع...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سختزایی زنان
♻️ علت #زایمان سخت برخی از #زنان ؟
✅ راهکار طب سنتی در رفع این مشکل چیست؟
📡 @heiat_14masou
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هشدار مهم مرحوم آیت الله ناصری از علمای بزرگ اخلاق و عرفان اصفهان درباره حوادث این روزها و فتنه تمام عیار علیه ایران و رهبر انقلاب
در آینده اتفاقاتی خواهد افتاد سعی کنید از مقام رهبری فاصله نگیرید
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فتنه_اکبر