ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
💥حسرت💥
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسى وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت121 کیمیا به سمت عموش برگشت. -هیچی عمو، تَوّهم فرار برش داشته، فکر میک
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت122
صدای بابا نزدیک شد.
وقتی نداشتم، پس اینبار به زبون اومدم.
-بابا، منم سپیده.
-ای بابا جان، تویی! هی بهت گفتم بپر ترک موتور میلاد، نپریدی الان معلوم نیست چی میشه.
-بابا ول کن این حرفا رو. تو به کسی زنگ زدی، مثلا نیم ساعت پیش.
-ها...
سوالم اشتباه بود، ممکن بود به هر کسی زنگ زده باشه.
تازه کیمیا چی فکر میکرد.
به کیمیا نگاه کردم، میشد جلوش راحت حرف زد؟
هیچ ایدهای نداشتم.
باید یه کاری میکردم، یه چیزی میگفتم.
-بابا، همین الان از پنجره خونه بتول خانم بزنم به چاک جاده. همین الانا!
بابا دوباره هانی گفت و من گفتم:
-از در نه ها، از پنجره. از در ممکنه تو دردسر بیوفتی، بگیرنت. همونایی که امروز تو زیر زمین داشتن اذیتمون میکردن. میفهمی بابا؟
جوابی نیومد.
داشت گوش میداد، دلم میخواست گریه کنم.
با سوزشی که توی پام پیچید، آخی گفتم و پام رو کشیدم.
ورود سعید، هولم کرد.
سوزش پام رو بیخیال شدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
-کاری رو که گفتم همین الان زود انجام بده.
با اخم به سمتم اومد.
کلمه خداحافظی سرسری به زبون آوردم و تماس رو قطع کردم.
گوشی رو از دستم کشید.
با دستهام سپری درست کردم و کمی عقب کشیدم.
با اخم نگاهش رو گرفت و به صفحه گوشی داد.
-به کی زنگ زدی؟
-بابام.
کیمیا ایستاد و گفت:
-میخواست حال خانوادهاشو بپرسه.
دستش رو به سمت سعید گرفت.
سعید گوشی رو توی دست کیمیا کوبید و به من نگاه کرد.
-پاشو.
کیمیا خم شد و جعبه سفید رو برداشت و گفت:
-سعید، سپیده هیچ گناهی نداره.
ایستادم.
جای زخم داغ کرده بود.
سعید دستم رو گرفت و گفت:
-گناهش اینه که میدونه سحر کجاست و نمیگه. هر وقت گفت، میتونه بره.
کفش اهدایی سیما رو نصفه و نیمه پا کرده بودم.
سعید رو به دخترعموش گفت:
-قضیه کمندم، هیچ ربطی به من نداره. اون خودش برای خودش برید و دوخت.
کیمیا فقط نگاهش کرد.
سعید به وضعیت من نگاه کرد و بعد قدمهاش رو بلند و کشیده برداشت.
دنبالش راه افتادم و تو لحظه آخر از کیمیا تشکر کردم.
با ورود به سالن به بابا فکر میکردم.
کاش منظورم رو گرفته باشه، کاش فرار کنه...
____________________________
دیگر درغریب نوازی آقا شک ندارم
خانمم حدود یکسال و اندی پیش بدون هیچ مقدمه ای تقاضای طلاق داد و معلوم نیست چگونه با اینکه من درهمان آپارتمان و کنار خودش زندگی می کردم غیابی متارکه کرد. البته بنا به خواست خودش بچه دار نشدیم، آه سردی کشیده و ادامه می دهد: از آن جایی که درطول زندگی مشترک ریز و درشت اموال و دارائیم را به نامش زده بودم، پس از جدایی حتی جای خواب هم نداشتم. ...
#قربون_غریب_نوازی_آقام_بشم❤️❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
#میخوای بدونی آقامون چه طور غریب نوازی کرده بزن روی لینک👆👆 🤔🤔🤔❤️❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌿🌺﷽🌿
🍃رازهای خوشبختی
۱- اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن.
۲- قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید.
۳- قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید.
۴- کینه کس را به دل نگیرید.
۵- ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید.
۶- آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است.
۷- همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید.
۸- باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیهای که به بچهها تعلق دارد.
۹- بدن خود را سالم و قوی نگه دارید.
۱۰- لازم نیست که همیشه برنده باشید.
۱۱- دوستان واقعی مانند گنج هستند.
۱۲- خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی.
۱۳- خودتان را باور کنید، باور کنید و موفق شوید.
۱۴- همیشه خوبی های دیگران را ببینید.
۱۵- نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند.
•
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت122
موزیک خاموش شد.
رقصها تموم شد.
شام سلف سرویسی که اسفندیار برای مهمونهاش ترتیب داده بود خورده شد.
ماشینها یکی یکی از پارکینگ بیرون اومدند و هر کسی مسیری رو در پیش گرفت.
دلشوره بابا کمکم جاش رو به ترس میداد.
ترس برای خودم و حرفی که اسفندیار زده بود و سعید روش تاکید داشت.
اینکه من باید اینقدر پیششون میموندم تا پدرم پنجاه میلیون پول رو همراه سودش، به اسفندیار بده.
سوار ماشین عروس بودم و میرفتم تا پرده آخر این خیمه شب بازی رو برای دوست و آشنای اسفندیار بازی کنم.
به سعید نگاه کردم، ولی آیا این پرده آخر برای من هم بود یا من باید با یه پشت صحنه وحشتناک دست و پنجه نرم میکردم.
قرار بود چی بشه؟
من با سعید تو یه خونه بمونم یا همراه اسفندیار برم؟
ایستادن ماشین، جلوی ساختمونی که آخرین بار با سحر پا توش گذاشته بودم، به معنای واقعی به تنم لرز انداخت.
باید فرار میکردم، اما کجا؟
چطوری؟
در کنارم باز شد، به اسفندیار نگاه کردم.
پای دردناکم رو تکون دادم و روی زمین گذاشتم.
جمعیتی که از رقصیدن خسته نشده بودند، شاید هم چیزی زده بودند که این همه انرژی از جز به جز بدنشون بیرون میزد، جلوی من و سعید خودشون رو تکون میدادند.
به گوسفندی که جلوی ماشین خون از گلوش فواره میزد و دست و پاش رو زیر دست قصاب تکون میداد، نگاه کردم.
همیشه از این صحنهها فرار میکردم و الان بی هیچ حسی بهش زل زده بودم.
بازوم کشیده شد و من به ناچار دنبال سعید راه افتادم.
اضطراب سر تا پام رو گرفت و قلبم جوری ناآروم شروع به زدن کرده بود که وجودش رو توی گلوم حس میکردم.
پلهها رو یکی یکی بالا میرفتیم و فیلم برداری که از اول مراسم مثل کنه بهمون چسبیده بود، دنبالمون میاومد.
از جلوی دید جمعیت سرخوش رقصان که دور شدیم، سعید ایستاد.
برگشت و رو به فیلمبردار گفت:
-از بقیهاش نمیخواد فیلم بگیری.
فیلم بردار ایستاد.
سر و کله سیما و دختر کوچولوش پیدا شد.
فیلمبردار رو رد کردند و جلوی سعید ایستادند.
سیما به من نگاه کرد.
سرش رو به گوش سعید نزدیک کرد، چیزی گفت که اخمهای سعید رو تو هم برد.
دست توی جیبش کرد و کلیدی رو به سمت سیما گرفت.
-اینو ببر، من الان میام.
معلوم نبود دوباره چی شده بود.
ولی همین که من با سیما همراه میشدم، خوب بود.
سعید پلهها رو دو تا یکی رد کرد و من و سیما و دخترش از پلهها بالا رفتیم.
در رو برای من باز کرد.
وارد آپارتمان شدم.
ولی برعکس انتظارم سیما تو نیومد و در رو بست.
صدای چرخیدن کلید و قفل شدن در رو شنیدم.
به اطرافم نگاه کردم.
چیدمان خونه همون بود، تغییری نکرده بود.
همونی که من و ثریا و عمه چیده بودیم و سحر بی هیچ نظر و ذوقی فقط نگاه میکرد.
شاید واقعا فرار کرده!
وقت فکر کردن به این چیزها نبود، باید یه فکری میکردم برای فرار از اینجا.
یا حداقل قایم کردن خودم.
میدونستم بی فایدهاست.
در که قفل بود، پنجرهها هم راهی به بیرون نداشت.
حداقل باید از شر این لباس خلاص میشدم.
به سمت اتاق خواب دویدم.
تور پشت سرم رو کندم. کلاهگیس مسخره و سنگین روی موهام رو به بدبختی برداشتم.
موهای سیاهم دورم ریخت.
این لباس رو نمیتونستم خودم به تنهایی در بیارم، کلی بند داشت که از پشت به هم بسته شده بود.
ژپونش رو در آوردم تا توی دست و پام نباشه.
صدای باز شدن در سالن نفسم رو برای لحظهای قطع کرد.
قطعا کسی وارد خونه شده بود، اما کی؟
آهسته به سمت در رفتم.
از سایه افتاده روی زمین، سعید رو تشخیص دادم.
بی صدا و آروم در اتاق رو بستم، ولی کلیدی پشتش نبود.
لبهام رو به هم فشار دادم، تا صدایی ازم در نیاد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.
خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
متنی بسیار زیبا
از مرحوم استاد محمد بهمن بیگی،
بنیانگذار آموزش عشایری ایران:
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم اینور کوه باید
برای ثروت، حرام خورد..
برای عشق، خیانت کرد..
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد..
وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند.....
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند:
"از پشت کوه آمده ای!"....
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدرم !