eitaa logo
بهار🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
596 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت197 به سختی ایستادم. تکیه به پای لگد خورده‌ام سخت بود و ایستادن تمام ق
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 چرخش چشمهاش، دقیقا روی صورتم متوقف شد. حال حسین رو اینجوری دوست نداشتم. لبخند زدم و گفتم: -اینجوری می‌گی که با دایی نرم؟ جا خورد و سریع گفت: -نه به خدا، با دایی حالا نری ... بری ... بی‌خیال ... ولی خب ... چیز شده، چیزه، یعنی تا حالا نشده بود سالار با تو دعواش بشه که من ... می‌دونی با سحر شده بود، بعد تو می‌رفتی جلو، یا با من... ولی من... می‌فهمیدم چی می‌گه. جملات نصفه و نیمه‌اش رو بالاخره نصفه رها کرد و گفت: -سپید، با دایی بری کی برمی‌گردی؟ دلم نمی‌خواست برم، ولی عمه قانعم کرده بود. شونه بالا دادم. صدای عمه که حسین رو صدا می‌زد، نگاه حسین رو از صورتم گرفت. بله‌ای گفت و چند لحظه بعد سر عمه دیوار اپن رو رد کرد. نگاهی به وضع من و برادرم انداخت و دیوار رو دور زد. به سمت گاز رفت و همزمان حسین رو مخاطب قرار داد: -پاشو برو یه بسته چایی بگیر بیار. سد ممد نشسته داره با داداشت حرف می‌زنه. زشته دهن خشک بره. حسین نیم‌خیز شد و هنوز نایستاده بود که عمه گفت: -قبلشم اون میوه‌های توی یخچالو بده به من. حسین در یخچال رو باز کرد. مشمای میوه‌ها رو دونه دونه روی سینک گذاشت. جلوی عمه ایستاد و گفت: -پول. -به حساب بگیر، بگو داداشم سر برج حساب می‌کنه. حسین دست‌هاش رو باز کرد و گفت: -سر برجه دیگه الان! عمه لپ خودش رو کشید و به اتاق اشاره کرد. منظورش این بود که آبرو ریزی نکن. حسین با اخم رفت. رفتنش رو با چشم دنبال کردم. با صدای خش خش مشما برگشتم. به میوه‌های تر و تازه‌ای که عمه از مشما درشون می‌اورد کمی نگاه کردم. نفسم رو سنگین بیرون دادم. این میوه‌ها رو مادر نوید به بهانه عیادت، برای من آورده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت ! طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست ای مرغ گرفتار ! چه سود از پر و بالت زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت مانند اناری که سر شاخه بخشکد افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت ! پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی بشنو که سزاوار سکوت است سؤالت یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت !
🍁 🍁 همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 کلیپ/به وقت معرفت آیت الله مجتهدی تهرانی ره: نظام رشتی را در خواب دیدند گفتند چه به درد آخرت میخوره گفت دو چیز.... 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 دستهای عمه تند تند کار می‌کرد. چادرش از سرش افتاد. به دنبال چادر، نگاهش به من افتاد. -بهتری عمه؟ دم عمیقی از هوا گرفتم و پر صدا بیرونش فرستادم. سرم رو خیای ریز، به معنی بهترم تکون دادم. چادر رو برداشت و روی سرش انداخت و دنباله‌اش رو دور کمرش پیچید. موزی از بین میوه‌ها جدا کرد و به طرفم گرفت. -بخور جون بگیری، رنگ به روت نمونده. از بین میوه‌ها از موز بیزار بودم؛ مخصوصا حالا. خیار رو ترجیح می‌دادم که از نظر عمه اون میوه محسوب نمی‌شد. بی میل موز رو گرفتم. یکمی نگاهم کرد و گفت: -صورتتم برو توی حموم با لیف و صابون بشور. عکس‌العملی که ازم ندید. شیر آب رو بست و جلوم نشست. موز رو گرفت. پوستش رو باز کرد. تکه‌ای کند و تو یه حرکت و به زور توی دهنم چپوند. کلا همین‌طوری بود. -بچه‌ام بودی، زوری باید غذا می‌ریختیم تو حلقت. موز شیرینی بود. موهای شلخته توی صورتم رو کنار زد و گفت: -مووایل نداری الان؟ منظورش موبایل بود. سر بالا دادم. -اون مرتیکه نظرقلی ازت گرفت؟ این بار سرم رو به معنی آره تکون دادم. یکم فکر کرد و گفت: -باید دیشب که اومده بود بهداری آویزون سالار شده بود و دنبال رضایت بود، می‌گفتم باید یه مووایل... انگشت‌های دستش رو گرد کرد و گفت: -اینا که روش سیب داره، سیب که دندون خورده... لبخند روی لبم نشست. موز توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: -اپل! دستش رو تکون داد: -همون، از اونا برات بخره تا رضایت بدیم. لبخندم پهن‌تر شد. دستش رو روی صورتم کشید و مهربون گفت: -آره عمه، بخند. لب و لوچه‌ام به سمت جمع و جور شدن می‌رفت که یه تیکه دیگه موز بی‌هوا تو دهنم چپوند. بی‌خیال شوکه شدن من، به کابینت تکیه داد و گفت: -اگر یه درصد فکر می‌کردم تو با میلاد خوشبخت می‌شی ... نگاهم کرد و گفت: -نمی‌شی عمه، نمی‌شی... من بالا سر میلاد نبودم، یعنی نذاشتن که باشم. وقتی باباش فهمید که هر چی خواهرش گفته چرت و پرت بوده و اومد دنبالم، که پنج تا بچه یتیم مونده بود رو دست اصغر. متاسف لبهاش رو جمع کرد و موقع رها کردنشون گفت: - اصغرم که یه طرف بند تنبونشو به بی‌غیرتی بستن، یه طرفشو با مواد. چطوری ولتون می‌کردم می‌رفتم تو خونه‌ای که اونجوری بهم تهمت زدن و بی آبروم کردن. گفتم باباش هست، حواسش به بچه‌اش هست. آه کشید. -چه می‌دونستم ... دائم برا عاقبت به خیریش دعا می‌کنم عمه. ولی پسر من به درد تو نمی‌خوره. اخم کرد. - فقط نمی‌دونم اینکه تو زن میلاد بشی، چه نفعی واسه اصغر داره که اینجوری می‌کنه. صدای جوش اومدن کتری بلند شد. عمه بلند شد. به در هال نگاه کرد و گفت: -نیومد این حسین چرا؟ زیر کتری رو کم کرد. موز نصفه رو روی کابینت گذاشت و به سمت سینک رفت. موز توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: -مگه دیشب اسفندیار اومده بود بهداری؟ شیر آب رو باز کرد و گفت: -آره سگ پدر، پول بهداری رو هم حساب کرد، گفت سعیدو فرستاده یه وری که مزاحم ما نباشه. بعدم گفت که سالار بیاد رضایت بده واسه اون شب که بردنشون تو اون گاراژه، اسم لباس پلیس و اینا رو هم نیاره. اونام عصبانی بودن دیگه، آبروشون داشت می‌رفت. گفت الانم که درگیر اون دختر برادرشن که... لحظه‌ای نگاهش پر از ترس شد. آب دهنش رو قورت داد. دختر برادر اسفندیار، کیمیا رو می‌گفت. عمه حواسش نبود که به من یادآوری نکنه. سریع حرف رو عوض کرد و با سرعت کلمات رو کنار هم چید. -هیچی دیگه عمه جان، گفت سالار رضایت بده، منم پنجاه تومنو به اصغر می‌بخشم. سالارم برای سر و صدای سعید تو کوچه قاطی بود که اونم گفت مزاحم نمی‌شه دیگه. سبدی رو کنار دستش گذاشت و گفت: -اونم حق داره مادر، حق داره. ما هم باشیم عروسمون شب حناش بزاره بره، بهمون بر می‌خوره، قاطی می‌کنیم. این ورپریده بی همه چیز، سنگی انداخته تو چاه که ملتی جمع شدن و نمی‌تونن درستش کنن. دلم شور سالارو میزد که نکنه خون خواهرش رو بریزه، که شکر خدا پاش قلم شد. به سمتم چرخید و پر حرص گفت: -خب پدرسگ تو که نمی‌خواستی این بدبختو، از همون اول اون گاله رو باز می‌کردی. مخاطبش سحر بود. به نقطه دیگه‌ای خیره شد و گفت: -هر چی هست زیر سر این اصغره. جلب گری اون سحرم کشیده به بابای بی شرفش. نفسش رو پر صدا بیرون داد. موز نصفه مونده‌ی روی کابینت رو با کمی حرص به طرفم گرفت: -بخور دیگه توعم این وامونده رو! 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از ریحانه 🌱
از جام بلند شدم، رفتم رو به روش نشستم، نگاش کردم،چقدر قشنگ خوابیده، نفسم رو با نفسش تنظیم کردم بغض گلوم رو گرفت، اما نباید گریه کنم، با خودم گفتم باید سعی کنم قوی باشم،. رکن زندگی من، عشقم، صفای زندگیم ناصره، اشگام سرازیر شدن، سرم رو گرفتم بالام خدایا کمکم کن، در دام شیطان نیفتم،می دونم باید توی این جنگ امریکا و داعش شکست بخورند، ولی من طاقت دوری و از دست دادن عزیزانم رو ندارم، دوباره بغض کردم، آخه چه جوری، من بدون ناصر میمیرم، وقتی عشقت، اونی که بند دلت به دلش بسته‌است نباشه دیگه چه زندگی. همه وجودم پر شد از محبتش، نتونستم خودم رو کنترل کنم، آروم خم شدم یه بوسه ریزی از صورتش کردم، چشمش رو باز کرد گفت https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
از جام بلند شدم، رفتم رو به روش نشستم، نگاش کردم،چقدر قشنگ خوابیده، نفسم رو با نفسش تنظیم کردم بغض
تا به حال پای حرفهای دل یه همسر مدافع حرم نشسته‌ای؟آیا شاهد رنج و مشگلات و زخم زبانهای بعضی از مردم که می گویند همسرت برای پول رفته سوریه مدافع حرم شده ازنزدیک بوده‌ای؟ آیا تا بحال از نزدیک بار به دوش کشیدن یه زندگی بدون همسر با چهار بچه قد و نیم قد رو درک کرده‌ای؟ آیا میدانید مردی را که عاشقانه دوستش داری و حالا باید خودت ساکش رو ببندی و بدرقه‌اش کنی به راهی که نمی دانی آیا باز گشتی هست یا نه، از نزدیک لمس کرده‌ای؟ https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7 رمانی زیبا و هیجانی بسیار عاشقانه و با قلمی پاک، به نام نرگس همه اینها رو به تصویر کشیده❤️
تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛ چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند...
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت199 دستهای عمه تند تند کار می‌کرد. چادرش از سرش افتاد. به دنبال چادر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 موز نصفه رو گرفتم. صدای باز شدن در هال اومد. بعد هم حسین با یه بسته چای کوچیک توی آشپزخونه بود. عمه میوه‌ها رو رها کرد و به سمت کتری رفت. -وا مونده یک سره صدا می‌ده. به کتری بد و بیراه می‌گفت. به حسین اشاره کرد و گفت: -کدوم قبرستونی بودی تو، بقالی همین بقله. حسین با تعجب به عمه نگاه می‌کرد. -اینم ببرش دست و صورتشو تو حموم بشوره. عمه عصبی شده بود. به هر حال پیشنهادش بهانه خوبی بود برای نخوردن اون موز. بلند شدم و گفتم: -خودم می‌تونم. عمه گفت: -بگیر چِلِشو الان میوفته. حسین دستم رو گرفت. کارش تا حد زیادی کمک کننده بود. ولی تا کی قرار بود اینطوری راه برم؟ کی از ضعیف بودن خوشش می‌اومد؟ سعی کردم رو پای خودم بایستم. سخت بود. درد داشت. سرعتم کمتر شد. ولی تلاشم رو کردم. از جلوی در اتاق که رد می‌شدیم. برای لحظه‌ای دایی رو دیدم. صداش هم می‌اومد. -چی می‌گی تو دایی جان! بکُشیم بکُشیم، کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد. ما کُشتیمیش؟ دارش زدیم؟ دیدیم نمی‌تونیم جمش کنیم، رضایت دادیم زن بابات شد. سر جام ایستادم. دایی داشت چی می‌گفت؟ سرم کامل به سمت اتاق چرخید. این چی بود که دایی می‌گفت؟ مامان الهام؟ فرار؟ یا پیغمبر! این دیگه چه حرفی بود! عین تهمت بود! مامان مرحوم من اهل نماز و قرآن بود، امکان نداشت. نگاه دایی چرخید و بهم افتاد. حواسم به نقاشی آبستره سیاه قلمی که روی صورتم کشیده بودم نبود که تو چشم سِد ممد خیره موندم. حسین دستم رو کشید. -چی شد؟ خیره بازی در نیار، وزنت رو بنداز رو دست من. حواسم جمع شد، نگاه از دایی گرفتم و به صورتم دست کشیدم. وزنم رو روی دست حسین انداختم و به مسیرم ادامه دادم. جلوی در اتاق بابا دستم رو به چهارچوب در گرفتم. هنوز حواسم به جمله دایی بود. (کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد.) امکان نداشت. احتمالا حسین این جمله رو نشنیده بود که رگهای گردنش بیرون نزده بود و داشت دمپایی توی حموم رو برای خواهرش جفت می‌کرد. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
برای اولین بار پامو گذاشتم تو اتاقش ، بچه ها با ذوق وسایلشو نشونم میدادن کنارشون نشستم و باهاشون گرم صحبت شدم گوشه ای ایستاده بود و در سکوت نگاه می کرد تا اینکه بالاخره گفت : - بچه ها نظرتون چیه بریم فالوده بستنی بخوریم ؟؟؟ - بچه ها آخ جوووون ، عالیه - امیرحسین : خریدم تو فریزره تا شما برید پایین و برای هر کس توی ظرف بریزید من و خاله مریمم اومدیم😳😳 با این حرفش ، هول شدمو آب دهنمو قورت دادم - امیر محمد : باشه ، من بلدم میریزم تا شما بیایید بچه ها رفتند و منم سریع پشت سرشون راه افتادم تا فرار کنم.😄😄 که دستم کشیده شد وگفت : شما نمیخوای باقی خطاطی هامو ببینی ؟ با هزار بدبختی گفتم : ب.. بچه ها نمیتونن بستنی بریزند ؛ می.. میمیرم کمکشون کنم - شما نگران نباش خودشون بلدند و اومد جلو و روبه روم قرار گرفتو ..... https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447
بهار🌱
برای اولین بار پامو گذاشتم تو اتاقش ، بچه ها با ذوق وسایلشو نشونم میدادن کنارشون نشستم و باهاشون گر
پارت واقعی رمان 👆👆👆 سرگذشت مریم ، دختری که بنا به اجبار روزگار ،پا به زندگی مردی با دو بچه می‌زاره اما .... رمان عاشقانه و هیجانی 🤩🤩 https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃 🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا 🎙 ميرزا_محمدي 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
۱۲ چیز رو توی زندگیت فراموش نکن: ۱- گذشته رو نمیتونی تغییر بدی. ۲- نظرات دیگران؛ شما رو تعریف نمیکنه. ۳- نگرش زندگی هرکس متفاوته. ۴- با گذشت زمان همه چی بهتر میشه. ۵- افکار مثبت؛ چیزای مثبت رو میاره. ۶- باد آورده رو باد میبره. ۷- کنار بکشی، باختی. ۸- قضاوت دیگران؛ نشانه شخصیتشونه. ۹- درگیری زیاد فکر، افسردگی میاره. ۱۰- مهربون بودن؛ رایگانه. ۱۱- آرامش رو در درونت جستجو کن. ۱۲- خنده؛ واگیر داره.
🌱 زندگی کن به شیوه خودت،باقوانین خودت باباورهاوایمان قلبی خودت مردم دلشان میخواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی هرجورکه باشی حرفی برای گفتن دارند
هدایت شده از بهار🌱
صدقه اول ماه فراموش نشه😊 دوستان برآنیم که این ماه که به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج باکمک وهمراهی شما عزیزان انجام میدیم دوستان توجه داشته باشید اگر هزینه ای که به نیت صدقه برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان جان واریز میشه به حدنصاب برسه گوسفندبرای قربانی خریداری میشه اگرم هزینه کمتری جمع بشه گوشت قرمز بهمون اندازه خریداری میشه وتوزیع میشه پس از به صدقه بدید مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
5894631547765255
محمدی رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر
🍃🌹🍃 اصلا رفراندوم و اینارو ولش کنید! هر وقت براندازا تونستن ۶ صبح یک دهم این جمعیت رو هم از زیر لحاف بکشن بیرون ما کل مملکت رو بهشون واگذار میکنیم :))) برای تهران که نصفش مسافرتند این جمعیت بهت‌آور است! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
گناهى كه اندوهگينت كند🍃🌼 بهتر از كار نيكى است ، كه تو را به "شگفتى" آورد ... بدخويى موجب سختى زندگى، و "عذاب جان" است...🍃🌼 ♡ امام علی علیه السلام ♡
درختی می افتد همه متوجه صدای افتادنش می شوند اما یک جنگل رشد می کند کسی متوجه نمی شود مردم اینگونه اند، به رشدت توجه نکرده بلکه به افتادنت توجه میکنند! پس مواظب جای پایت باش. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
برنامه یکساله.mp3
10.24M
تدوین صوتی(پادکست)/به وقت معرفت 🌱🌸بعد از یک مهمانی باشکوه و ساخته شدنِ نَفْس ما بقدر وسعش ، نوبت به شروع سالِ معنوی‌مان می‌رسد! انتظار فرج به چه نحو هست.... با نوای 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 گوشم به بقیه حرفهای دایی بود. اما انگار سید محمد صفری از من تیز تر بود که صدایی ازش بلند نمی‌شد. -بیا. حسین صاف ایستاده بود و دستش رو به سمتم دراز کرده بود. دستم رو به دیوار گرفتم و آهسته و آروم به طرف حسین رفتم. خم شدم و یه لنگه جورابم رو به هر مشقتی که بود در آوردم. صاف ایستادم و به صورت گرفته و در هم حسین نگاه کردم. -چت شد؟ به پای علیلم که علیلیش کار سالار بود و من به سختی روش ایستاده بودم نگاه کرد و گفت: -دست سالار سنگینه، انگار برای تو سنگین تر بوده. حواسم پی حرف دایی بود و حوصله دلجویی از این یکی رو نداشتم. این پا به هر حال خوب می‌شد، ولی اینطوری هم نمی‌شد، باید یه طوری دردم رو آروم می‌کردم. -می‌ری از داروخانه برام یه پیروکسی‌کام و یه مسکن بگیری؟ بگو یه مسکن قوی بده. سرش رو بالا گرفت. باز شدن چهره‌اش رو به جای جواب مثبت گذاشتم و گفتم: -از تو کیفم پول بردار. توی اتاقه. فقط زود بیا، نری چشمت بخوره به دوستات، گم و گور شی. به طرف حموم رفتم. حسین سریع رفت. چرا از دیشب به ذهنم مسکن و پماد نرسیده بود! پا توی حموم گذاشتم. هنوز دمپایی نپوشیده بودم که چهره کیمیا جلوی چشم‌هام نقش بست. وحشت زده به عقب برگشتم. کسی نبود. با احتیاط به سمت حموم سر چرخوندم. کیمیا همونجا بود. ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. ترسیده چشم‌هام رو بستم. همه‌اش توهمه. همه‌اش خیالاته. پوشیدن دمپایی رو بی‌خیال شدم و بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم چرخیدم. نمی‌خواستم جلوی دایی آبرو ریزی راه بندازم ولی ترس چیزی نبود که بتونم باهاش کنار بیام. سرعتم رو بیشتر کردم. روی دو پا نمی‌شد. روی زمین چهار دست و پا شدم و از حموم بیرون اومدم. از کنار در باز بیرون رو نگاه کردم. عمه هنوز تو آشپزخونه بود. با احتیاط به حموم نگاه کردم، کیمیا نبود. نفسم رو به سختی بیرون دادم و دوباره به عمه که با سینی چای از آشپزخونه بیرون می‌اومد نگاه کردم. عمه به سمت اتاقی که دایی و سالار جلسه گرفته بودند، رفت. به یه نتیجه رسیده بودم، تو تنهایی به سرم می‌زد. دوباره تنها شدم و این بار صدای کیمیا رو می‌شنیدم. (فیلم شعله رو می‌بینی؟ بیا مثل بَسنتی برقصیم.) عمه رو صدا زدم. خودم رو کنار چهارچوب در کشیدم و سرم رو از بینش رد کردم. -عمه...عمه بیا، تو رو خدا! عمه از توی اون یکی اتاق نگاهم کرد. صورتم رو که دید، سریع خودش رو بهم رسوند. -چی شده؟ روبه‌روم چمباتمه زد. دستم رو گرفت. به حموم نگاه کردم. کیمیا نبود، نه خودش، نه صداش. -اون دربه در کجا رفت؟ گفتم بمونه پیشت. حسین رو می‌گفت. کامل نشست و دستم رو گرفت. -تو چرا می‌لرزی؟ نمی‌خواستم اسم دیوونه روم بمونه یا خیالاتی، یا هر چیزی شبیه این‌ها. دست به دامن دروغ شدم. -افتادم. نگاهش رو تو سالن و آشپزخونه چرخوند و بلند حسین رو صدا زد. -رفت داروخانه. از ترس بود که خودم رو به سمت هال کشیدم و گفتم: -نمی‌خوام برم حموم. همون روسریه رو خیس کن بده تمیز می‌کنم صورتمو. باشه‌ای گفت و ایستاد. به حموم نگاه کردم و کامل توی هال رفتم. از در اتاق فاصله گرفتم. عمه زود برگشت و روسری فیروزه‌ای خیس شده رو به دستم داد. صدای دایی می‌اومد و عمه رو هم از این زاویه می‌دیدم. مشغول پاک کردن صورتم شدم. -حالا اصغر خودش کجاست؟ این سوال دایی بود، عمه جواب داد: -آقا سید، شما اگر دیدیش، ما هم دیدیم. از دیشب نیومده خونه. ما دیگه عادت کردیم به این نیومدناش. دایی گفت: -از فردا بچسب به زندگی، ول کن سحرو. پیگیر باش، ولی نه اینجوری. فکر کشت و کشتارم از سرت بیرون کن. عمه گفت: -آقا سید، سر جدت بهش بگو بیاد بره رضایت بده، در افتادن با این خونواده مثل در افتادن با سُم خر رم کرده است. هر چی ازشون دورتر بشیم بِیتره به قرآن. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مادر جگر گوشه اش را به حرم مطهر امام رئوف میبرد. سومین روزیست که میهمان امام رضا علیه السلام هستن و باز توسط مادرش به پشت پنجره فولاد آورده میشود پشت پنجره پر از بیمارانی است که خود را با رشته طنابی دخیل کرده اند. صدیقه هم به جمع دخیل شدگان میپیوندد زنگ ساعت بارگاه ملکوتی ثامن الحجج (ع) نواخته می شود. ساعت ۹ است و صدیقه گرم راز و نباز، مادرش در کنار او به آقا توسل شده. چشمان اشکبار صدیقه به شبکه های پنجره فولاد خیره که چه عرض کنم محو شده، گویی کسی را در اطراف خود نمی بیند اشک از پهنای رخش سرازیر است، پلکهایش او را بخوابی ناز میخواند کم کم بی‌حال گشته و دیگر چیزی نمی فهمد. ناگهان... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
. و آمدنت، به باران می ماند،،،، همیشه زیبا، همیشه خواستنی... ✨🤍✨
منت نذار سر کسی 😉
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی ، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی ، همان شر به سراغت می آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند ، تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان می بینی که همه چیز عوض شده . اگر دلت دگرگون شود ، دنیا دگرگون میشود ..
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
صدیقه دختری که بیماری ناعلاج میگیره، دکترهای ایرانی ناامید از درمانش میشن، مادرش صدیقه رو به کشور آلمان میبرن تا اونجا درمانش کنند. ولی پزشکهای آلمانی میگن دکتر های کشور خودتون ایران تشخیص‌شون درست بوده و دختر شما درمان نمیشه، مادر صدیقه میگه یه پزشکی سراغ دارم که توان علاج هر بیماری لا علاجی رو داره، بلیط میگیره و صدیقه رو از آلمان میارن به مشهد حرم امام رضا علیه السلام و... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
سهیلارو بیدارش کردم لباس هامو پوشیدم گفتم سهیلا یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام، من پول ندارم بدم به بیمارستان، گفت اون پسره رفته برات داروهاتو گرفته، گفتم سهیلا چیکار کنم؟؟ زنگ زدم به بابام، گوشی بر برداشت، گفتم سلام بابا، گفت چیه پول میخوای؟، مگه من گفتم بری قم درس بخونی؟ گفتم نه بابا میخواستم حالتو بپرسم گفت خیلی ممنون خوبم، خدایا چیکار کنم؟ رفتم بیرون دیدم یه پسر قد بلند وایساده دم پذیرش سهیلا گفت اونه، رفتم جلو گفتم سلام، شما دیشب زحمت کشیدی داروهای من رو گرفتی ازتون ممنونم ممکنه شماره کارتتونو‌ بدید من بعدا که پول دستم اومد براتون واریز کنم الان ندارم، گفت مشکلی نداره،رفت پذیرش هزینه بیمارستان رو پرداخت کرد. رو کرد به کجا می‌رید خودم میرسونمتون. نشستیم تو ماشین یه تراور گرفت جلوی من... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
سهیلارو بیدارش کردم لباس هامو پوشیدم گفتم سهیلا یواشی برو بیرون منم پشت سرت میام، من پول ندارم بدم ب
دخترت رو بدون پول می‌فرستی شهرستان درس بخونه می‌دونی یعنی چی؟ فکر کردی این پسره برای رضای خدا هزینه بیمارستان این دختر رو پرداخت کرده و بهش تراور میده ؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
🍃🌹⭕️ یک قاب ۵۰۰۰هزار نفری 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سالار رو نمی‌دیدم ولی صدای حرصیش واضح تو خونه پخش شد. -یعنی چی رضایت بده عمه؟ با لباس پلیس ما رو بردن تو یه زیر زمین تاریک. آدم دزدی که شاخ و دم نداره. اون مرتیکه خنگ بازی نمی‌کرد، موبایلشو جا نمی‌ذاشت، معلوم نبود چی به سر ما بیارن. عمه گفت: -حالا که نیاوردن! مکثی کرد و مخاطبش رو عوض کرد. -آقا سید، من می‌گم تو یه خواهر داری، سفیده رو می‌گم، به قد کافی اذیت شده. اینام حق دارن...تو خودت اگه زنت، شب حنا دستتو بزاره تو حنا و بره، چی کار می‌کنی؟ خوشی می‌کنی؟ وسط جمله‌های بهم پیوسته‌اش مستمعش رو عوض کرده بود و مکثش می‌گفت که منتظر جواب از طرف سالاره. -هر کاری کنم خواهر زنمو نمی‌برم محضر جای زنم عقدش کنم. -ببین سید، ببین چجوری غد بازی در میاره. دایی گفت: -مصی خانم راست می‌گه دایی، اگه سر لج و لجبازی بیاد بلایی سر یکیتون بیاره... عمه گفت: -یکی چیه سید؟ سر سفیده‌امون، این دو تا که قد خِرسَن، این بچم ضعیفه. اصغرم کسی بهش کاری نداره. منم که آفتاب لب بومم. دایی گفت: -دور از جونتون باشه مصی خانم، ولی همینایی که میگی قد خرسن، یه نصفه روز تو زیر زمین یه گاراژ زندانی بودن. سالار گفت: -حالا هی به روم بیارید، بعد بگید برو رضایت بده. -دایی جان، از این جماعت هر چی بگی برمیاد...رضایت بده. رضایت بده که اونم بدهی باباتو بی‌خیال شه. بالاخره هر چی هم که باشه، اصغر باباته. پوست صورتم کم کم به سوزش افتاده بود و روسری هم حسابی سیاه شده بود. دایی هنوز می‌گفت: -از فردا هم مثل همیشه زندگی کن، حسین بره مدرسه، تو هم ببین می‌تونی بری سر کار که برو، نشدم که یه چند وقتی مرخصی بگیر، سپیدم من می‌برم با خودم تا این خونه رو بفروشین. بفروشیم؟ خونه رو؟ دستم از حرکت ایستاد. فروش خونه؟ کجا قرار بود بریم؟ عمه گفت: -این خونه رو الهام زد به نام من، که اصغر نتونه بفروشش. جنس خراب شوهرشو می‌شناخت خدا بیامرز. این خونه سهم بچه‌هاست، خونه جدید رو سهم هر کیو می‌زنم به نام خودش که مدیونم نشم. این محل دیگه جای موندن ما نیست. یاد دیروز و معرکه سعید افتادم، عمه راست می‌گفت. توی این محله دیگه نمی‌شد زندگی کرد. نگاهم بین جمعیت دیروز و توی کوچه می‌چرخید و روی نوید ثابت موند. نوید که دیروز بین جمعیت نبود. مادرش که بود. مزه موز توی دهنم به تلخی زد. به هر حال با قشقرق دیروز سعید، بعید می‌دونستم که سر خواستگاریشون بمونن. صدای کیمیا باز تو گوشم پیچید. ترسیده جا به جا شدم و عمه رو صدا زدم. این بار برای رنگ پریده‌ و قیافه ترسیده‌ام چه بهانه‌ای می‌آوردم؟ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57