ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
این اتفاقی را که می خواهم نقل کنم با یک واسطه از یکی از خادمان حرم رضوی شنیده ام. وی قسم جلاله خورد که این داستان واقعیت دارد حال می خواهید باور کنید یا نه:
روزی پیرمردی به همراه دختری که رویش را با چادر پوشانده بود و وی را روی زمین می کشید وارد صحن روضه منوره حضرت رضا علیه السلام شد، جلوی او را گرفتم و پرسیدم با این وضع کجا میخواهی بروی.
جواب داد، این دخترم هست و برای گرفتن شفا به محضر حضرت می برم، با درخواست من صورتش را باز کرد و شگفت زده دیدم که...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت121
کیمیا به سمت عموش برگشت.
-هیچی عمو، تَوّهم فرار برش داشته، فکر میکنه مثلا اگه من این دختر رو ببرم تا اتاق پرو و پاش رو پانسمان کنم، ممکنه در بره.
به سمت سعید چرخید.
-آخه متوهم، این دختر با این لباس و آرایش هر جا هم که بره، پرچمه.
تو جیبم که جا نمیشه، بخوام بزارمش تو جیبم و ببرمش!
اسفندیار دست روی بازوی کیمیا گذاشت و آروم گفت:
-ببرش.
کیمیا بی معطلی دستم رو گرفت و کشید.
ایستادم.
سعید گفت:
-متوهم منم یا اون کمـنـد ...
کیمیا تیز به سعید نگاه کرد.
به دست اسفندیار که روی بازوی سعید نشسته بود نگاه کردم.
ادامه ندادن جملهاش رو به کدوم یکی نسبت میدادم؟
نگاه تیز کیمیا یا دست نشسته پدر روی بازوی پسر.
این کمند این وسط کی بود؟
کیمیا دستم رو کشید.
بعضی از حضار نگاهمون میکردند.
قطعا متوجه تنش شده بودند.
برای من یکی که اهمیت نداشت.
وارد اتاق پرو شدیم.
با کمک کیمیا روی یه صندلی نشستم.
اطرافش رو چک کرد.
دست توی یقه لباسش برد.
موبایلی در آورد و به سمت من گرفت.
-فقط سریع.
با لبخند موبایل رو گرفتم.
جلوی پام نشست.
دامن رو بالا زد.
-زود عروس خانم، زود.
لبخند و خوشحالی رو رها کردم و شماره پدرم رو گرفتم.
از اضطراب زیاد چند باری شماره رو اشتباه زدم و بالاخره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
با بوق دوم صدای الو گفتن بابا توی گوشم پیچید.
پس زمینه صدا، صدای عمه بود.
داشت غر میزد.
-هی چپ و راست زر زدی که این سعید پدر مادر داره.
آخه آدم پدر مادر دار به خواهرزنش به چشم زنش نگا میکنه؟ کدوم ننه سگیه که...
دلم برای همشون تنگ شده بود، شاید یکی دو ساعت پیش همدیگه رو دیده بودیم اما من حضورشون رو میخواستم.
صدای الوی ضعیفم رو بابا شنید ولی تشخیص نداد که صدای دخترشه.
صدای بابا کمی دور شد.
-خفه میشی ببینم کیه!
صدای غر زدن عمه واضح شد.
- یکی از همون مفنگیاست دیگه! آدم درست حسابی مگه به تو زنگ میزنه!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
💥حسرت💥
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسى وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت121 کیمیا به سمت عموش برگشت. -هیچی عمو، تَوّهم فرار برش داشته، فکر میک
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت122
صدای بابا نزدیک شد.
وقتی نداشتم، پس اینبار به زبون اومدم.
-بابا، منم سپیده.
-ای بابا جان، تویی! هی بهت گفتم بپر ترک موتور میلاد، نپریدی الان معلوم نیست چی میشه.
-بابا ول کن این حرفا رو. تو به کسی زنگ زدی، مثلا نیم ساعت پیش.
-ها...
سوالم اشتباه بود، ممکن بود به هر کسی زنگ زده باشه.
تازه کیمیا چی فکر میکرد.
به کیمیا نگاه کردم، میشد جلوش راحت حرف زد؟
هیچ ایدهای نداشتم.
باید یه کاری میکردم، یه چیزی میگفتم.
-بابا، همین الان از پنجره خونه بتول خانم بزنم به چاک جاده. همین الانا!
بابا دوباره هانی گفت و من گفتم:
-از در نه ها، از پنجره. از در ممکنه تو دردسر بیوفتی، بگیرنت. همونایی که امروز تو زیر زمین داشتن اذیتمون میکردن. میفهمی بابا؟
جوابی نیومد.
داشت گوش میداد، دلم میخواست گریه کنم.
با سوزشی که توی پام پیچید، آخی گفتم و پام رو کشیدم.
ورود سعید، هولم کرد.
سوزش پام رو بیخیال شدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
-کاری رو که گفتم همین الان زود انجام بده.
با اخم به سمتم اومد.
کلمه خداحافظی سرسری به زبون آوردم و تماس رو قطع کردم.
گوشی رو از دستم کشید.
با دستهام سپری درست کردم و کمی عقب کشیدم.
با اخم نگاهش رو گرفت و به صفحه گوشی داد.
-به کی زنگ زدی؟
-بابام.
کیمیا ایستاد و گفت:
-میخواست حال خانوادهاشو بپرسه.
دستش رو به سمت سعید گرفت.
سعید گوشی رو توی دست کیمیا کوبید و به من نگاه کرد.
-پاشو.
کیمیا خم شد و جعبه سفید رو برداشت و گفت:
-سعید، سپیده هیچ گناهی نداره.
ایستادم.
جای زخم داغ کرده بود.
سعید دستم رو گرفت و گفت:
-گناهش اینه که میدونه سحر کجاست و نمیگه. هر وقت گفت، میتونه بره.
کفش اهدایی سیما رو نصفه و نیمه پا کرده بودم.
سعید رو به دخترعموش گفت:
-قضیه کمندم، هیچ ربطی به من نداره. اون خودش برای خودش برید و دوخت.
کیمیا فقط نگاهش کرد.
سعید به وضعیت من نگاه کرد و بعد قدمهاش رو بلند و کشیده برداشت.
دنبالش راه افتادم و تو لحظه آخر از کیمیا تشکر کردم.
با ورود به سالن به بابا فکر میکردم.
کاش منظورم رو گرفته باشه، کاش فرار کنه...
____________________________
دیگر درغریب نوازی آقا شک ندارم
خانمم حدود یکسال و اندی پیش بدون هیچ مقدمه ای تقاضای طلاق داد و معلوم نیست چگونه با اینکه من درهمان آپارتمان و کنار خودش زندگی می کردم غیابی متارکه کرد. البته بنا به خواست خودش بچه دار نشدیم، آه سردی کشیده و ادامه می دهد: از آن جایی که درطول زندگی مشترک ریز و درشت اموال و دارائیم را به نامش زده بودم، پس از جدایی حتی جای خواب هم نداشتم. ...
#قربون_غریب_نوازی_آقام_بشم❤️❤️❤️
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
#میخوای بدونی آقامون چه طور غریب نوازی کرده بزن روی لینک👆👆 🤔🤔🤔❤️❤️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀