جزء بیست هفتم.mp3
4.02M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوهفتم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔴 دنبال این ۴ چیز نرو، گیرت نمیاد!
این ۹۰ ثانیه از آیتالله مجتهدی رحمةاللهعلیه گرههای زیادی رو از ذهن باز میکنه ...
حتما ببینید 👌
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#الف
ای نیِ محزون
کجایی؟ سوختیم
تیره شد آیینهای
کافروختیم
آه از آن آتش که
ما در خود زدیم
دودِ سرگردانِ بی
سامان شدیم
راندگانِ دل نهاده
با وطن
ماندگانِ،،،،، غُربتِ
طاقت شکن
سینه میجوشد ز
دردِ بی زبان
ای نوایِ بی نوا، نی
را بخوان!
#هوشنگ_ابتهاج
گر شود ممکن ،
هزاران جان خدا جانم دهد ،
میکنم یکجا به قربانت،
چنان شایسته ای،
🟢🟢
زحمت دارد
آدم بودن را مے گویم
این را میشود
از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر مے ایستند
تا آدم حسابشان کنند...
⚽🌹🦜♥️
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت196
دستم رو مشت کردم و به حسین که با دهن باز نگاهم میکرد زل زدم.
عمه کمک کرد تا نشستم.
از کارم خجالت زده بودم.
دستهام میلرزید.
عمه رو به حسین گفت:
-برو آب بیار.
حسین رفت.
سالار کنارم نشست.
با چشم و ابرو با عمه حرف میزدند.
لبم رو به دندون گرفتم. چرا اینطوری شد؟
حسین با لیوان آب برگشت.
زنگ خونه بلند شد.
لیوان رو عمه گرفت و حسین برای باز کردن در رفت.
عمه لیوان رو به لبم رسوند.
-بخور عمه، بخور.
صدای یااله گفتن دایی ممد از توی حیاط اومد.
نباید من رو اینطوری میدید، آبروم میرفت.
عمه روسری دور گردنش رو بالا کشید و همزمان خودش رو به سمت چادر گلدار و پر از چروک کنار اتاق کش داد.
سنگینی نگاه سالار سرم به سمت خودش چرخوند.
نگاهم رو سریع دزدیدم.
شاید به خاطر وضع صورتم و حرفهای چند دقیقه پیشم خجالت میکشیدم.
شاید هم چون دلخور بودم.
بی گناه، هم بهم سیلی زده بود و هم لگدی به پام کوبیده بود که از دیروز راه رفتن رو برام سخت کرده بود.
کم عذاب کشیده بودم که حالا هم باید اینطوری تقاص پس میدادم!
نگاهم از روی پای اتل بندی شده اش رد شد.
حسین میگفت که خیسی بارون لب جدول رو سُر کرده بود، ولی عمه از چوب خدا و آه من میگفت.
نگاهم روی پای بدون جورابم نشست.
دندونهام ناخواسته به جون لبم افتاد، من که نفرین نکرده بودم!
صدای حسین بعد از بسته شدن در آهنی هال اومد.
-توی اون اتاقه.
داشت دایی رو به این اتاق میآورد.
موهای پشت گوشم رو آزاد کردم تا شاید کمی صورت سیاهم رو بپوشونه.
دنبال چیزی میگشتم که حداقل تا یه جایی از صورتم رو باهاش پنهان کنم که حسین جلوی در گفت:
-برداشته همه صورتشو سیاه کرده.
چشمهام گرد شد.
یه خواهر مثل سحر داشته باشم و یه برادر مثل حسین، برای پیر شدنم و حرص خوردنم تا دنیا دنیاست کافیه.
نگاهم رو مستاصل به گوشه گوشه اتاق چرخوندم.
چشمم به روسری فیروزهای رنگم افتاد.
با این پاهای فلجم تا بلند شم و روسری رو بردارم، دایی اومده بود تو.
دایی یااله دیگهای گفت.
در کمی هول داده شد که یهو سالار گفت:
-دایی یه دقیقه صبر کن.
عمه چادر رو زیر گلوش محکم کرد و با تعجب به سالار نگاه کرد.
صدای حسین از پشت در اومد.
-خوب بود دایی، من پیشش بودم خوب بود، رفتم و برگشتم...
سالار به روسری کنار ساک اشاره کرد و بعد به من و همزمان بلند گفت:
-حسین یه دقیقه بیا.
در باز شد و حسین از لاش سرک کشید.
عمه لب زد:
-محرمه بهش.
سالار نچی کرد و نیم خیز شد تا خودش روسری رو بهم بده.
عمه سریع روسری رو بهم داد.
به سالار نگاه کردم و روسری رو گرفتم.
-بنداز روی صورتت، زود برو بشور.
سریع عمل کردم.
سالار به حسین اخم کرد.
به دهنش اشاره کرد و زیپ نمایشیش رو بست.
و بعد هم بفرماییدی گفت و دایی وارد اتاق شد.
روسری رو تا روی چشمهام پایین آوردم.
هر چند دایی به لطف حسین میدونست زیر اون پارچه و تو صورت من چه خبره.
ولی اینجوری من کمتر اذیت میشدم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
#الف
ای که به جرمی دروغ بر دل من تاختی
راست بگو بعد من دل به که پرداختی
سوختن و ساختن،سهم من از عشق بود
جان مرا سوختی ،کام مرا ساختی
رفتی و آخر تو را، دوش به دوش رقیب
دیدم و ویران شدم، دیدی و نشناختی
گفتم اگر عاشقی،رسم محبت وفاست
عاقبت ای بی وفا،شرط مرا باختی
وصل خدا داد را خواستی از روزگار
ای دل بی آبرو، رو به که انداختی..؟
#سجاد_سامانی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت197
به سختی ایستادم.
تکیه به پای لگد خوردهام سخت بود و ایستادن تمام قد روی پای زخمم سختتر.
تنها راهم پاشنه پای لگد نخوردهام بود.
روی همون پاشنه تکیه کردم و با سلامی نصفه و نیمه از کنار دایی لنگ زنان رد شدم.
سالار گفت:
-کمکش کن.
مخاطبش حسین بود، چون حسین دستم رو گرفت.
راه رفتم راحتتر شد.
به کمکش تا آشپزخونه رفتم.
دستم رو به سینک گرفتم و هیکلم رو روش انداختم.
حسین کنارم ایستاد.
-چی کار کنم؟
سرم رو بالا انداختم که یعنی هیچی و بعد آروم گفتم:
-برو.
هنوز «و» برو از دهنم نیوفتاده بود که زدم زیر گریه.
چم شده بود؟
چرا روی رفتارهام کنترل نداشتم؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم که مثلا صدام بالا نره.
حسین دنباله روسری رو کشید و کمی نگاهم کرد.
اونم نمیدونست چی کار کنه، مگه چند سالش بود که بدونه.
میخواست به طرف اتاق بره که دستش رو گرفتم.
با دست آزادم اشاره کردم که خوبم.
کنارم ایستاد.
به سمت شیر برگشتم.
صدام رو کنترل کردم و صورتم رو با آب شستم.
خنکی آب حالم رو بهتر کرد.
چند تا نفس عمیق کشیدم و کنار کابینت نشستم.
حسین هنوز نگاهم میکرد.
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
-خوبم ... برو.
کنارم نشست.
-زر نزن دیگه، کجات خوبه!
روسریم رو از دستش گرفتم و به صورتم کشیدم.
روسری فیروزهای حسابی سیاه شد.
رو به حسین گفتم:
-خیلی سیاهه؟
روسری رو از دستم گرفت.
به سمتم چرخید و محکم به صورتم کشید.
حرکاتش حرصی بود و اخم پیشونیش نشونهی...نشونه عصبانیت نبود، نشونه جنجال درونش بود.
من این صورت رو خوب میشناختم.
حسین عروسک زنده کودکیهای من بود.
همون موقعی که اون برای آغوش مادرش گریه میکرد و تنها کسی که آرومش میکرد، دستهای هشت ساله من بود.
-محکم نکش.
آرومتر کشید.
کم کم دستش از حرکت ایستاد.
اخمش هم پرید.
نگاهش رو تو صورتم چرخوند و لب زد:
-بـ ...ببخشید.
جا خوردم از حرفی که زد.
حسین و ببخشید!
دستش به همراه روسری پایین اومد و با تاخیر اضافه کرد:
-که کمکت نکردم وقتی سالار...
حسین مرد عذرخواهی نبود، نه حسین و نه سالار هیچ کدوم اهل ببخشید گفتن نبودند.
نگاهش تو آشپزخونه چرخید و گفت:
-من نمیدونستم ... یعنی ...
-ولش کن داداشی!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بنر
من شکوفه م ی دختر شر و شیطون از ی خانواده پر جمعیت از همون بچگی یادمه که بابام و عموم اختلاف داشتن درست هفده ساله بودم که گفتن باید زن پسر عموم بشم تا اختلافات رو همه بذارن کنار و با هم خوب بشن هیچ علاقه ای به هادی نداشتم که هیج بر عکس ازش متنفر هم بودم اما مخالفت های من تو تصمیم بابام و عموم تاثیری نداشت مجبورم کردن بشینم سر سفره عقد، به زور شدم زن عقدی هادی، اون...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩
۩ کلمات فرج ۩
🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟
آن کلمات چنین است:
«لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْحَلِيمُ الْكَرِيمُ، لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ الْعَلِيُ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين»
📚عوالي اللئالي، ج1، ص104
🌷🍍🌷🍍🌷🍍🌷🍍
از امام صادق (ع) پرسیدند
اگر »»»شیعه ای««« از شما گنه کار باشد موقع عذاب وسوزاندن آن مومن در آن دنیا باعث خوشحالی دشمنان شما میشود وآبروی شما می رود.
امام صادق(ع) فرمودند:
ما در همین دنیا به شیعیان کمک می کنیم که توبه کنند.
گفتند:آقاجان اگه گناهاش زیاد بود چی؟!
امام صادق(ع) فرمودند:
موقع جان دادن عزراییل بر او سخت میگیریدتا گناهانش پاک شود.
گفتند:آقاجان اگرگناهانش خیلی بیشتر از اینها باشد چه میشود؟
آقا فرمودند: آنقدر در برزخ نگاه داشته میشودتا بخشیده شود.
گفتند یابن رسول الله(ص) اگر باز هم گناهانش بیشتر از این حرفها بود آن وقت چه میشود.
راوی میگویددر این لحظه دیدم امام صادق (ع) عصبانی شدند و دو زانو نشستند و فرمودند:
به کوری چشم دشمنان دستش را می گیریم و وارد بهشت میکنیم.
✨ بحارالانوار ؛ جلد ۹۳ ؛ صحفه ۳۷۳ ✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم رفته بود قمار خونه، آخر شب شده بود و هنوز نیومده بود، از تنهایی ترسیدم زنگ زدم بابام اومد دنبالمون. سوار ماشین شدیم از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. با کمال تعجب و ناباوری دیدیم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما، و در رو هم بستن. برق از چشمهام پرید که اینها خونه ما چی میخوان و چرا کلید داشتن! خواستم به بابام بگم که اینها چرا کلید خونه ما رو داشتن که صدای بابام بلندشد گفت: واااای سیامک خدا لعنتت کنه بی ش+ر+ف بی غیرت، بعد هم گاز ماشین رو گرفت و با سرعت حرکت کرد، به بابام گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
شوهرم رفته بود قمار خونه، آخر شب شده بود و هنوز نیومده بود، از تنهایی ترسیدم زنگ زدم بابام اومد دنبا
قابل توجه اونهایی که بازی خورده تلگرام و اینستاگرام و ماهواره هستن و هی به خوردشون میدن که زمان شاه چنین بودو چنان بود. بیان این داستان رو بخونن و ببینن چی بر سر مردم میومد، داستان فاطمه یه دختر از یه خونواده نسبتا مذهبی نمونه بارز آزادی های زمان شاه هست👌
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت197 به سختی ایستادم. تکیه به پای لگد خوردهام سخت بود و ایستادن تمام ق
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت198
چرخش چشمهاش، دقیقا روی صورتم متوقف شد.
حال حسین رو اینجوری دوست نداشتم.
لبخند زدم و گفتم:
-اینجوری میگی که با دایی نرم؟
جا خورد و سریع گفت:
-نه به خدا، با دایی حالا نری ... بری ... بیخیال ... ولی خب ... چیز شده، چیزه، یعنی تا حالا نشده بود سالار با تو دعواش بشه که من ...
میدونی با سحر شده بود، بعد تو میرفتی جلو، یا با من... ولی من...
میفهمیدم چی میگه.
جملات نصفه و نیمهاش رو بالاخره نصفه رها کرد و گفت:
-سپید، با دایی بری کی برمیگردی؟
دلم نمیخواست برم، ولی عمه قانعم کرده بود.
شونه بالا دادم.
صدای عمه که حسین رو صدا میزد، نگاه حسین رو از صورتم گرفت.
بلهای گفت و چند لحظه بعد سر عمه دیوار اپن رو رد کرد.
نگاهی به وضع من و برادرم انداخت و دیوار رو دور زد.
به سمت گاز رفت و همزمان حسین رو مخاطب قرار داد:
-پاشو برو یه بسته چایی بگیر بیار. سد ممد نشسته داره با داداشت حرف میزنه. زشته دهن خشک بره.
حسین نیمخیز شد و هنوز نایستاده بود که عمه گفت:
-قبلشم اون میوههای توی یخچالو بده به من.
حسین در یخچال رو باز کرد.
مشمای میوهها رو دونه دونه روی سینک گذاشت.
جلوی عمه ایستاد و گفت:
-پول.
-به حساب بگیر، بگو داداشم سر برج حساب میکنه.
حسین دستهاش رو باز کرد و گفت:
-سر برجه دیگه الان!
عمه لپ خودش رو کشید و به اتاق اشاره کرد.
منظورش این بود که آبرو ریزی نکن.
حسین با اخم رفت.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم.
با صدای خش خش مشما برگشتم.
به میوههای تر و تازهای که عمه از مشما درشون میاورد کمی نگاه کردم.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
این میوهها رو مادر نوید به بهانه عیادت، برای من آورده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت !
طاووسی و حُسنت قفس پر زدن توست
ای مرغ گرفتار ! چه سود از پر و بالت
زیبایی امروز تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دلخوشی رو به زوالت
مانند اناری که سر شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت !
پرسیدیام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوار سکوت است سؤالت
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
اینبار اگر اصرار کنی، وای به حالت !
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
کلیپ/به وقت معرفت
آیت الله مجتهدی تهرانی ره:
نظام رشتی را در خواب دیدند
گفتند چه به درد آخرت میخوره
گفت دو چیز....
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت199
دستهای عمه تند تند کار میکرد.
چادرش از سرش افتاد.
به دنبال چادر، نگاهش به من افتاد.
-بهتری عمه؟
دم عمیقی از هوا گرفتم و پر صدا بیرونش فرستادم.
سرم رو خیای ریز، به معنی بهترم تکون دادم.
چادر رو برداشت و روی سرش انداخت و دنبالهاش رو دور کمرش پیچید.
موزی از بین میوهها جدا کرد و به طرفم گرفت.
-بخور جون بگیری، رنگ به روت نمونده.
از بین میوهها از موز بیزار بودم؛ مخصوصا حالا. خیار رو ترجیح میدادم که از نظر عمه اون میوه محسوب نمیشد.
بی میل موز رو گرفتم.
یکمی نگاهم کرد و گفت:
-صورتتم برو توی حموم با لیف و صابون بشور.
عکسالعملی که ازم ندید.
شیر آب رو بست و جلوم نشست.
موز رو گرفت.
پوستش رو باز کرد.
تکهای کند و تو یه حرکت و به زور توی دهنم چپوند.
کلا همینطوری بود.
-بچهام بودی، زوری باید غذا میریختیم تو حلقت.
موز شیرینی بود.
موهای شلخته توی صورتم رو کنار زد و گفت:
-مووایل نداری الان؟
منظورش موبایل بود.
سر بالا دادم.
-اون مرتیکه نظرقلی ازت گرفت؟
این بار سرم رو به معنی آره تکون دادم.
یکم فکر کرد و گفت:
-باید دیشب که اومده بود بهداری آویزون سالار شده بود و دنبال رضایت بود، میگفتم باید یه مووایل...
انگشتهای دستش رو گرد کرد و گفت:
-اینا که روش سیب داره، سیب که دندون خورده...
لبخند روی لبم نشست.
موز توی دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-اپل!
دستش رو تکون داد:
-همون، از اونا برات بخره تا رضایت بدیم.
لبخندم پهنتر شد.
دستش رو روی صورتم کشید و مهربون گفت:
-آره عمه، بخند.
لب و لوچهام به سمت جمع و جور شدن میرفت که یه تیکه دیگه موز بیهوا تو دهنم چپوند.
بیخیال شوکه شدن من، به کابینت تکیه داد و گفت:
-اگر یه درصد فکر میکردم تو با میلاد خوشبخت میشی ...
نگاهم کرد و گفت:
-نمیشی عمه، نمیشی... من بالا سر میلاد نبودم، یعنی نذاشتن که باشم.
وقتی باباش فهمید که هر چی خواهرش گفته چرت و پرت بوده و اومد دنبالم، که پنج تا بچه یتیم مونده بود رو دست اصغر.
متاسف لبهاش رو جمع کرد و موقع رها کردنشون گفت:
- اصغرم که یه طرف بند تنبونشو به بیغیرتی بستن، یه طرفشو با مواد.
چطوری ولتون میکردم میرفتم تو خونهای که اونجوری بهم تهمت زدن و بی آبروم کردن.
گفتم باباش هست، حواسش به بچهاش هست.
آه کشید.
-چه میدونستم ... دائم برا عاقبت به خیریش دعا میکنم عمه. ولی پسر من به درد تو نمیخوره.
اخم کرد.
- فقط نمیدونم اینکه تو زن میلاد بشی، چه نفعی واسه اصغر داره که اینجوری میکنه.
صدای جوش اومدن کتری بلند شد.
عمه بلند شد.
به در هال نگاه کرد و گفت:
-نیومد این حسین چرا؟
زیر کتری رو کم کرد.
موز نصفه رو روی کابینت گذاشت و به سمت سینک رفت.
موز توی دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-مگه دیشب اسفندیار اومده بود بهداری؟
شیر آب رو باز کرد و گفت:
-آره سگ پدر، پول بهداری رو هم حساب کرد، گفت سعیدو فرستاده یه وری که مزاحم ما نباشه.
بعدم گفت که سالار بیاد رضایت بده واسه اون شب که بردنشون تو اون گاراژه، اسم لباس پلیس و اینا رو هم نیاره.
اونام عصبانی بودن دیگه، آبروشون داشت میرفت. گفت الانم که درگیر اون دختر برادرشن که...
لحظهای نگاهش پر از ترس شد.
آب دهنش رو قورت داد.
دختر برادر اسفندیار، کیمیا رو میگفت.
عمه حواسش نبود که به من یادآوری نکنه.
سریع حرف رو عوض کرد و با سرعت کلمات رو کنار هم چید.
-هیچی دیگه عمه جان، گفت سالار رضایت بده، منم پنجاه تومنو به اصغر میبخشم.
سالارم برای سر و صدای سعید تو کوچه قاطی بود که اونم گفت مزاحم نمیشه دیگه.
سبدی رو کنار دستش گذاشت و گفت:
-اونم حق داره مادر، حق داره. ما هم باشیم عروسمون شب حناش بزاره بره، بهمون بر میخوره، قاطی میکنیم.
این ورپریده بی همه چیز، سنگی انداخته تو چاه که ملتی جمع شدن و نمیتونن درستش کنن.
دلم شور سالارو میزد که نکنه خون خواهرش رو بریزه، که شکر خدا پاش قلم شد.
به سمتم چرخید و پر حرص گفت:
-خب پدرسگ تو که نمیخواستی این بدبختو، از همون اول اون گاله رو باز میکردی.
مخاطبش سحر بود. به نقطه دیگهای خیره شد و گفت:
-هر چی هست زیر سر این اصغره. جلب گری اون سحرم کشیده به بابای بی شرفش.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
موز نصفه موندهی روی کابینت رو با کمی حرص به طرفم گرفت:
-بخور دیگه توعم این وامونده رو!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از ریحانه 🌱
از جام بلند شدم، رفتم رو به روش نشستم، نگاش کردم،چقدر قشنگ خوابیده، نفسم رو با نفسش تنظیم کردم بغض گلوم رو گرفت، اما نباید گریه کنم، با خودم گفتم باید سعی کنم قوی باشم،. رکن زندگی من، عشقم، صفای زندگیم ناصره، اشگام سرازیر شدن، سرم رو گرفتم بالام خدایا کمکم کن، در دام شیطان نیفتم،می دونم باید توی این جنگ امریکا و داعش شکست بخورند، ولی من طاقت دوری و از دست دادن عزیزانم رو ندارم، دوباره بغض کردم، آخه چه جوری، من بدون ناصر میمیرم، وقتی عشقت، اونی که بند دلت به دلش بستهاست نباشه دیگه چه زندگی. همه وجودم پر شد از محبتش، نتونستم خودم رو کنترل کنم، آروم خم شدم یه بوسه ریزی از صورتش کردم، چشمش رو باز کرد گفت
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
بهار🌱
از جام بلند شدم، رفتم رو به روش نشستم، نگاش کردم،چقدر قشنگ خوابیده، نفسم رو با نفسش تنظیم کردم بغض
تا به حال پای حرفهای دل یه همسر مدافع حرم نشستهای؟آیا شاهد رنج و مشگلات و زخم زبانهای بعضی از مردم که می گویند همسرت برای پول رفته سوریه مدافع حرم شده ازنزدیک بودهای؟ آیا تا بحال از نزدیک بار به دوش کشیدن یه زندگی بدون همسر با چهار بچه قد و نیم قد رو درک کردهای؟ آیا میدانید مردی را که عاشقانه دوستش داری و حالا باید خودت ساکش رو ببندی و بدرقهاش کنی به راهی که نمی دانی آیا باز گشتی هست یا نه، از نزدیک لمس کردهای؟
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
رمانی زیبا و هیجانی بسیار عاشقانه و با قلمی پاک، به نام نرگس همه اینها رو به تصویر کشیده❤️
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت199 دستهای عمه تند تند کار میکرد. چادرش از سرش افتاد. به دنبال چادر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت200
موز نصفه رو گرفتم.
صدای باز شدن در هال اومد.
بعد هم حسین با یه بسته چای کوچیک توی آشپزخونه بود.
عمه میوهها رو رها کرد و به سمت کتری رفت.
-وا مونده یک سره صدا میده.
به کتری بد و بیراه میگفت.
به حسین اشاره کرد و گفت:
-کدوم قبرستونی بودی تو، بقالی همین بقله.
حسین با تعجب به عمه نگاه میکرد.
-اینم ببرش دست و صورتشو تو حموم بشوره.
عمه عصبی شده بود.
به هر حال پیشنهادش بهانه خوبی بود برای نخوردن اون موز.
بلند شدم و گفتم:
-خودم میتونم.
عمه گفت:
-بگیر چِلِشو الان میوفته.
حسین دستم رو گرفت.
کارش تا حد زیادی کمک کننده بود.
ولی تا کی قرار بود اینطوری راه برم؟
کی از ضعیف بودن خوشش میاومد؟
سعی کردم رو پای خودم بایستم.
سخت بود.
درد داشت.
سرعتم کمتر شد.
ولی تلاشم رو کردم.
از جلوی در اتاق که رد میشدیم.
برای لحظهای دایی رو دیدم.
صداش هم میاومد.
-چی میگی تو دایی جان! بکُشیم بکُشیم، کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد.
ما کُشتیمیش؟ دارش زدیم؟ دیدیم نمیتونیم جمش کنیم، رضایت دادیم زن بابات شد.
سر جام ایستادم.
دایی داشت چی میگفت؟
سرم کامل به سمت اتاق چرخید.
این چی بود که دایی میگفت؟
مامان الهام؟
فرار؟
یا پیغمبر! این دیگه چه حرفی بود!
عین تهمت بود!
مامان مرحوم من اهل نماز و قرآن بود، امکان نداشت.
نگاه دایی چرخید و بهم افتاد.
حواسم به نقاشی آبستره سیاه قلمی که روی صورتم کشیده بودم نبود که تو چشم سِد ممد خیره موندم.
حسین دستم رو کشید.
-چی شد؟ خیره بازی در نیار، وزنت رو بنداز رو دست من.
حواسم جمع شد، نگاه از دایی گرفتم و به صورتم دست کشیدم.
وزنم رو روی دست حسین انداختم و به مسیرم ادامه دادم.
جلوی در اتاق بابا دستم رو به چهارچوب در گرفتم.
هنوز حواسم به جمله دایی بود.
(کاری که سحر کرده، دقیقا کاریه که مادرت کرد.)
امکان نداشت.
احتمالا حسین این جمله رو نشنیده بود که رگهای گردنش بیرون نزده بود و داشت دمپایی توی حموم رو برای خواهرش جفت میکرد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از بهار🌱
برای اولین بار پامو گذاشتم تو اتاقش ،
بچه ها با ذوق وسایلشو نشونم میدادن
کنارشون نشستم و باهاشون گرم صحبت شدم
گوشه ای ایستاده بود و در سکوت نگاه می کرد تا اینکه بالاخره گفت :
- بچه ها نظرتون چیه بریم فالوده بستنی بخوریم ؟؟؟
- بچه ها آخ جوووون ، عالیه
- امیرحسین : خریدم تو فریزره تا شما برید پایین و برای هر کس توی ظرف بریزید
من و خاله مریمم اومدیم😳😳
با این حرفش ، هول شدمو آب دهنمو قورت دادم
- امیر محمد : باشه ، من بلدم میریزم تا شما بیایید
بچه ها رفتند و منم سریع پشت سرشون راه افتادم تا فرار کنم.😄😄
که دستم کشیده شد وگفت : شما نمیخوای باقی خطاطی هامو ببینی ؟
با هزار بدبختی گفتم : ب.. بچه ها نمیتونن بستنی بریزند ؛ می.. میمیرم کمکشون کنم
- شما نگران نباش خودشون بلدند
و اومد جلو و روبه روم قرار گرفتو .....
https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447
بهار🌱
برای اولین بار پامو گذاشتم تو اتاقش ، بچه ها با ذوق وسایلشو نشونم میدادن کنارشون نشستم و باهاشون گر
پارت واقعی رمان 👆👆👆
سرگذشت مریم ، دختری که بنا به اجبار روزگار ،پا به زندگی مردی با دو بچه میزاره
اما ....
رمان عاشقانه و هیجانی #رنج_عشق 🤩🤩
https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃
🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا
🎙 ميرزا_محمدي
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۱۲ چیز رو توی زندگیت فراموش نکن:
۱- گذشته رو نمیتونی تغییر بدی.
۲- نظرات دیگران؛ شما رو تعریف نمیکنه.
۳- نگرش زندگی هرکس متفاوته.
۴- با گذشت زمان همه چی بهتر میشه.
۵- افکار مثبت؛ چیزای مثبت رو میاره.
۶- باد آورده رو باد میبره.
۷- کنار بکشی، باختی.
۸- قضاوت دیگران؛ نشانه شخصیتشونه.
۹- درگیری زیاد فکر، افسردگی میاره.
۱۰- مهربون بودن؛ رایگانه.
۱۱- آرامش رو در درونت جستجو کن.
۱۲- خنده؛ واگیر داره.