باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هشتم بعضی وقت ها فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجر
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتم محبت به محبوب؛"اگر در مختصات علائق محبوب قرار نگیردمانند زل
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_نهم
این حجم از حماقت منیره آبروی آنهارابرد!سهيلااز ابوذرخواست فردای آن روزاوراتاخانه برساندوابوذر تشنه را باخودغرق در گناه کرد!دیگر زود میرفت از خانه و دیر می آمدوهر روز غمگین تر میشد!این خبرهارامهناز ميدادومن چقدر دلگيرميشدم و وانمود میکردم دلم برای مادرش میسوزد اما برای هرسه ميسوخت!راستش سادگی او کاردستش داده بود وآن دختر مدعی شد که ابوذر به او تجاوز کرده و باید با او ازدواج کند خب سهیلا انتخاب اوذروخانواده اش نبود به همین خاطرپدر و مادرش سریع پیگیر ماجراشدندو چون عموی ابوذر قاضی بودتوانست خوب مشاوره بدهدوازطریق پزشکی قانونی اقدام کندیک هفته ابوذر حق خروج از خانه را نداشت تا بتوانندباتجربه دایی مهناز آن دختر ه.ر.ز.ه را به دام بیندازند..معلوم شد که دوروز پیش او در رابطه بوده ولی ابوذر مدتها پیش..یعنی ابوذر که درخانه بود و این دخترچطور دوروز پیش باکسي همخواب بوده؟؟همین دخترک را بی آبرو کردوقاضی گفت تقاضای افترا برای این دختر داريد؟وآنها از شکایت گذشتندخانواده او،گوياعادي بودندچون ظاهرا نه نگران ونه شاکی بودندازدخترشان...این اتفاقات در طول ۵ماه رخ داد ومن خلاصه وار نوشتم تابيشترازاين به حاشیه نرویم وخسته تان نکنم.بنده خدا دیگر رو نداشت که رفت و آمدی کند!یک روز تلفن خانه به صدادرآمدو گوشی رابرداشتم:علو!ع..ل.و و..
بفرمايين؟
منم،ابوذر!سریع قطع کردم! چقدر دلم برای خودم سوخت.برای او.نمیخواستم فکر کند که بخاطر آن دختر عقده گشایی میکنم و همینطور نمیخواستم اشتباه حسین تکرارشود!بعداز آن ماجرا منیره محدودشدوتوبيخ!اما اوشيطنت از سرو کولش می بارید.دختر خوبی بود اگر رابطه با پسرها رابر خود حرام میکرد اما خیلی سعی کرد به من نزدیک شود ولی باید بگويم همان طور که خدا به واسطه ملائک واهل بیت نصرت ميرساند،شیطان هم بيکارنيست واز تمام قوای خود ونوادگانش استفاده می کند تا فتنه بيافريند! منیره به خانه ما آمدهمراه مهناز ومن هم مثل همیشه با خوشرویی ازآنها استقبال کردم.مهنازهمراه برادر راهی بیرون شدند من ومنيره تنهاشديم!سرصحبت را خوب بلد بود باز کند.از ابوذر و بی تجربگي هايش که آمدبگويدحرف را عوض کردم.درست!که تیزتر از این حرفها بود!ولی فکرکردکه واقعابه او علاقه مندنیستم وديگرحرفي نزد ولی اینبار برای من نقشه کشیده بود!پناه برخداااا!او عادی نبودوانگار شیطان دست از سرش برنمیداشت!باشیطنت خاصی به من گفت:خونه ی ما هیچ کس نیست،میثم(برادرمهناز)تنهاست بیااز خونه شما زنگ بزنیم ببینیم کسی رو آورده يانه؟گفتم:اين چه کاریه! خب دوستاش پيشش باشن مگه اشکالی داره؟گفت:نه!ميخام ببینم اگه دوستش باربد؛برداشت امتحانش کنی!چون صدای منو ميشناسه ولی صدای تو رو نه!باربد،با دوست منه قول ازدواج داده ميخايم امتحانش کنیم میدونم که تو دختر خانمی هستی ولی این کارخيره ممکنه دوستم و سرکار گذاشته باشه!نمیدونم چرانرم و احمق شدم و تماس گرفتم.دست بردارهم نبود!تاصداي میثم رو شنیدم قطع کردم! منیره شاکيانه گفت:چراقطع کردي!؟ ومن گفتم:بیخیال منيرجون..من نميتونم!بازيرکي تمام شماره گرفت و دستم داد!اینبارزدروی بلندگو و اشاره کرد هیچی نگم..وقتی چندتابوق خورد،باربد جواب داد،منيره اشاره کرد حرف بزن ببینم چیکارمیکنه!ترسیدم و دوباره قطع کردم!اما منيرخودش شماره گرفت وتاصداي باربد اومد گوشی رو پرت کرد سمت من ومن ناخودآگاه دادزدم:منيره!..منيره دستوپاشوگم کرد ومن بدتر از اون قطع کرديم!آش نخورده و دهان سوخته!منیره طلبکاربودو شاکی!رفتم آب به صورتم بزنم دیدم منیره مشغول تلفن شداماتااومدم قطع کردويهو گفت که باید بره!منم که حوصله شونداشتم استقبال کردم،و اون رفت ومن موندم و شیطانی که استادش منیره بود!هفتم محرم بود اون روز وچون شبا هیئت می رفتیم خونوادگي خیلی عجیب نبود که منیره هرشب همراه ما بودتااینکه سنگینی نگاهی روحس کردم!و رد نگاهش که گرفتم دیدم این پسرچقدرشبيه حسينه!!!با این تفاوت که سبزه بود ولی چرا منیره رو نگاه نميکرد و نگاهش درگیر من بود اونقدري که توی مسیر علی آقا هم متوجه شد و اخم تیزی به باربد کرد! فکرم درگیر شده بود و گیج بودم سعی کردم بهش فکرنکنم و خوابم ببره اما خسته ترازاينابودم که خوابم برد.صبح مامان رفته بود روضه وباباهم شرکت و داداشاهم شرکت و باشگاه ومن تنها؛دلم نمیخواست بیدار بشم که صدای تلفن اومد،گوشيوبرداشتم ولی حرف نميزد!هنوز گوشياي خونه این قابلیت رو نداشت که شماره مقابل رو ببيني! گوشی رو گذاشتم وبرای اینکه دوباره برنگردم توی پذیرایی،گوشی بی سیم رو با خودم به اتاق بردم وسعی کردم چشاموببندم.دلم ميخاست تلفن روبکشم ولی می ترسیدم یه وقت خونوادم کار واجبی براشون پیش بياد!بعله!دوباره زنگ و زنگ..
باند پرواز 🕊
•●❥ 🖤 ❥●• #دایرکتی_ها 📵 #قسمت_هشتم افشین شاکی شده بود،میگفت:گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما
•●❥ 🖤 ❥●•
#دایرکتی_ها 📵
#قسمت_نهم
نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.
همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!
توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد
_الو
+الوسلام
_سلام،خوبی؟
+خوبم
_دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟
+نه...منتظرتم بیا!
_باشه،خداحافظ!
یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!
میز شام رو چیدم،منتظر شدم تا بیاد!
کمی دیر اومد؛حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت!
گفتم حتما خستگی کاره..
بدون اینکه نگاهم کنه،نشست سر میز!
گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم
گفت میخوام باهات حزف بزنم
گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد..
سرم داد زد گفت مگه کری!!😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم!
خشکم زد..
کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!
به اجبار نشستم روی صندلی،زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!
شروع کرد..
_چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،هست؟!
+چرا هست کیوان..
_مطمئنی؟!
+با صدای لرزون گفتم آره
_حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟
+یعنی چی کیوان
_ساکت!حرف نزن..گوش کن فقط!
حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم!
حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد!
حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم
الان بوش توی خونه پیچیده!
حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟!
حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی!!
حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری،الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟
حواست هست کیوان جان،شد کیوان؟
حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!!
حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوستت دارم؟!!
تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟!
جسمت اینجا بود،اما روحت..
روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است
#در_فضای_مجازی_عفیف_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz