باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_ششم کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_ششم 「💙」 در شعر، شکوه تو به تصویر نگنجد چون کوهِ مصوّر شده بر کا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هفتم
سلام ونور ورحمت خدامحضر امام عصرارواحنافداء وشماهمراهانِ جان!🕊🕊✋✨💫✨✨🕊🕊
سخت مشغول درس خواندن شدم..استعدادزیادی در رشته ی ادبیات وعلوم انسانی داشتم..ولی درس ریاضی برایم سخت بود ومعدلم راپایین می آورد ریاضی به زور ۱۵ میشدم؛مابقی ۲۰ واین باعث میشد گاهی روحیه ی جنگندگی من خدشه دار شود..تا اینکه یک دبیر جدیدآمد!اوهر روز صدامیکرد:خانمِ سکینه ....(یعنی من)بیادپای تخته!محبور شدم سخت تمرین کنم تابلکه دست از سر من بردارد..روزهایی که ریاضی داشتیم استرس واضطراب زیادی داشتم باخودم گفتم نمیشودبایدبیشترتلاش کنم وحق این معلم راکف دستش بگذارم..بدجنس نبودم ولی هرجلسه انگار من تنهادانش آموز کلاس بودم!!!به لطف اومن دیگراز خدایم بود بروم پای تخته!البته بعدهافهمیدم به فضل خداو خواسته ی مدیر این کار را میکرده تا من موفق شوم...اینجاست که ذکاوت وتدبیریک مسئول میتواند درسرنوشت افرادتاثیری شگرف داشته باشد!روزها گذشت واز ماجرای به هم خوردن نامزدی من یکسالی گذشت.. امیر؛برادرم که درکشتی استانی اول شده بود؛به همراه مربی اش راهی باشگاه بودندکه سر راه اتفاقی من ومادرم رادیدند ونزدیک آمدند من مثل همیشه نگاهم کف خیابان بود وچادرم رامحکم تر فشار میدادم وقتشان رانگرفتیم وخیلی زود مادرم عرض ادب کردو راهی منزل شدیم..آقای سلمانی لیسانس علوم سیاسی داشت ومربی کشتی بودوسرشناس وباوقار..یک هفته بعد دوتاخانم به منزل ماآمدند وبامادرم گرم صحبت شدند..بله آنها مادروزن برادرش بودندکه آمدندخواستگاری اصلاخوشم نیامدومعذب شدم.مادرم بعدرفتنشان کم کم مقدمه چینی کرد ولی خوب میدانست من گوشم بدهکارنیست..از راه امیر واردشد تاشاید نظرم عوض شود!امیرمثل همیشه با خوش مشربی وبذله گویی واردشد ونخواست اذیت شوم.به اوگفتم مربی تو بعداز این که بفهمد من دوماه محرم ونشان کرده ی کسی بودم،دُمَش راروی کولش میگذاردومیرود..اوبامن موافق بود ولی درعین ناباوری گفت که مربی اش این رامیداند ولی خانواده اش نه!اصلا روحیه ی جنگیدنی در من نمانده بود که باقبول این خواستگاری به جنگ باخانواده ی اوبروم به همین خاطر محکم گفتم:نه!امیرگفت: اشتباه نکن آبجی!اون یه مرد پخته ست وخیلی باشخصیته ومیتونه تورو خوشبخت کنه!ولی اگه تو خوشت نیومده برای من مشکلی نیست میگم نه!امامن دلم برایشان میسوخت...هم امیرهم آقای سلمانی!شاید اگر آن اتفاق هولناک وتلخ بین من وحسین نمی افتاد الان اوگزینه مناسبی بود.مردی باکمالات وخانواده دارو مهربان اما چه میشدکرد؟سلمانی خیلی تلاش کرد ولی بالاخره نااُمید شدواین وسط هم باز همسایه ها روی اعصاب خانواده ام رژه میرفتند!مادرم طوری برخورد کرد که دیگر حرفی نماند.امیرهوای من راخیلی داشت اودبیرستانش تمام شدوبرای خدمت آماده میشد.من مثل مادر برایش اشک میریختم البته پنهانی ولی غم چهره ام از سِرِّ درونم خبرمیداد.راهی خدمت شدوافتاد تهران واین کمتر عذابم میدادچون نزدیک بودوشکرخدا انقدرکه امیر خواستنی وشوخ ومتین بود همه عاشقش میشدندوهمین باعث شد فرمانده اش اورا دریابد وزود به زود می آمد واین بارکه آمد قراربود برای صنایع دفاع ارتش کشتی بگیردوبرایشان مقام بیاورد.اوسخت تمرین میکردوقتی میخاست وزن کم کند شبها می دوید ومن گاهی همراهی اش میکردم انقدر اصرارمیکردم که برادربزرگترمان؛علی آقا من راسوار میکرد باماشین درخیابان خلوت تشویقش میکردم.دست خودم نبود گاهی احساس میکردم علی آقا خیلی حسودی اش میشود اماتقصیرخودش بود که بی تفاوت بود وحتی موقع خواستگاری حسین مجلس رابه هوای رَدّ صلاحیت ترک کرد البته اوحق داشت ولی حمایتش رادریغ میکرد همیشه وفقط به ارشد بودنش در خوردو خوراک وموردهایی که منافعش درمیان بود؛فکرمیکرد!اما امیر از جان گذشته بود برای همه امابرای من غلیظ تر وپُر رنگ تر!اصلا بلدنبود معمولی ویاحتی بد باشد!اونظر کرده بود ومن خوب میدانستم.مدال بودکه پشت سر هم می آورد وباعث افتخار ارتش بود یکبار هم از سرهنگ شفیع خانی جام و تقدیرنامه گرفت وباعث ترفیع اوشد اوحالا باقی خدمت را به قزوین پادگان شهدای جوادنیا آمده و اداری میرفت ومی آمدو من از دعای مستجاب شده ام خدارابسیااار شاااکربودم.ته دلم قند آب میشدوقت آمدنش باغچه راآب میدادم تا وقتی توی حیاط می آید لبخندش راببینم اوراخوب بَلَد بودم.او هم همین طور..مافوق امیر مرد باوجناتی بود.. عکس اورادر آلبوم دیده بودم یک سالی میشد همسرش طلاق گرفته بودوبه اوخیانت کرده بودوبرای امیر از زخم ها و دردهایش گفته بود وفکرمیکردکه دنیابه آخر رسیده!ماآدم هاچرا گاهی آنقدربدمیشدیم که نفس یک انسان را از او میگرفتیم وباد در غبغب می انداختیم که حق باماست!چرا مردی به خوبی و زحمت کشی او باید تاوان خیانت یک زن از خدابی خبر رابدهد؟خوشی زیر دل بعضی رابدجورمیزند!!انگار از بیکاری وبی مشکلی؛مشکل ساز دیگران میشوند.کاش روزی حال زمین وزمینیان خوب شود!..
باند پرواز 🕊
داستان #دایرکتی_ها 📵 #قسمت_ششم افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.حتی اگه نمیگفتم با ا
•●❥ 🖤 ❥●•
#دایرکتی_ها
#قسمت_هفتم
روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم
و به افشین نزدیکتر میشدم..
چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!!
نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت..
ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی..
ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه...
ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!!
ترسیدم و لرزیدم...
تمام تنم می لرزید...
تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم
اون مدام پیام میفرستاد
اما من گوشه خونه کز کرده بودم و
زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم...
حس کردم سقوط کردم
سقوط آزاد..
اما چطور نفهمیده بودم؟!
تمام مکالمه روزای اول یادم بود
همش گفته بودم
درست نیست!
یعنی چی درد و دل..
من همسر دارم!!
وای من همسر د ا ر م😢
به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید
های های گریه کردم😭
انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم
توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بود
همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه...
به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم
بزور قبول کرد!
میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون..
اما وابستگی کار دستم داده بود!!!
سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند!
مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم
آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو..
دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد..
ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..
حس میکردم یه پرنده ام..
پرنده ای که از قفس آزاد شده..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است
#در_فضای_مجازی_عفیف_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
پادکست جان باز.mp3
زمان:
حجم:
22.17M
#قسمت_هفتم🍃
عنوان کتاب: #جان_باز
زندگینامه و خاطرات فعال فرهنگی و جانباز شهید #حاج_اصغر_عبداللهی
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.
نوبت چاپ:اول، بهار 1402
#حتمابشنوید👌👌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz