سیزده روز در این آینه ی بی تکرار
به تو اندیشیدم، به تو ای اصل بهار
تو کجایی آقا، تو کجایی نفسم
که منِ تنها را ببری تا گلزار
گُل من روی تو و دل من بی تابت
سیزده روز بِرَفت، من هنوز بی دلدار
من برای دیدار، گره بر سبزه زنم
تو گره باز بکن، نزد من آ ای یار
آرزوی تو بُوَد یک جهان پر ز خدا
من همیشه در فکر که بیایی تو نگار
چه شود روز ظهور، همه در باغ و چمن
گره ها باز شود، بِرَوَد کین و غبار
دل یاران همه خوش، همگی سرمستند
گُل برویَد همه جا، یک جهان بی شنزار
گره از دلها باز، دست ها پر برکت
همه در تاب و تب ند، چه شلوغست بازار
غم دل ها بِرَود، چشمها برق زَنَد
همه لبخند زنند، بازگردد سردار
نه صدای بمبی، نه فشنگ و آتش
لاله ها روییده، نیست ردّ کفتار
نه کسی در فکر بزه و فسق و دروغ
نه کسی در دنیا بشود بدرفتار
نه کسی جلوه کند در لباس رنگی
همه حافظ بر دست، یا بخوانند قصار
همه دلها پاک است، نه حسد نه مویی
تو ببین مغزِ بشر شده پاک از افکار
همه از یُمن تو شد که نمودی رخ خود
جلوه کردی و بِرَفت روبَهِ لاکردار
وای از این همه جنگ، کی شود کار تمام
بروند در خانه همه اهل پیکار
وای از این همه غم، بر سر و سینه و جان
کاش دارو برسد از برای بیمار
نشود در غزه یا به لبنان و هرات
کودکی بی بابا، دختری هی آزار
دل ما خون گشته از صدای ناله
تو بیا تا گردد مهروموم این طومار
«گفت گر در رویم آیدش صد لشکر
کس نبیند پشتم» این بگفت آن عطار
«جان تو معنای زندگی» گفت امین
ما توسل جوییم به تو و آن کرّار
گِل ما را بِسِرِشت از ازل آن جانان
به رخ تو محتاج، ز دم تو سرشار
بنوازی یارا تو دو دستی سر ما
من نگویم دیگر به کسی این اسرار
همه عالم بشود پر ز آرامش و شور
گنهی رخ ندهد، سر شیطان بر دار
من در این فکر، ز شوق پر ز امید شدم
چه شود رخ بدهد همه ی این گفتار
شاعر: اکرم عظیمی
#اللّهم_عجّل_لولیّک_الفرج
@DrAzimi_Psy