eitaa logo
بانوی دو عالم 🥀
50 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
-بِسمِ ربِّ مادرِ پهلو شکسته- -اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏- جرم ِ فاطمه ، حب ِ علی بود. ناشناسمون:https://harfeto.timefriend.net/17011693123934
مشاهده در ایتا
دانلود
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دخـتـرا یاد بگیرید!😉 بشنویم از دکتر عزیزی👏👌😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮وقتی هوش مصنوعی داستان حضرت یونس در شکم نهنگ رو به تصویر میکشه! ✍به هوش: با فرصت هوش مصنوعی می توانیم قضایای مختلف فرهنگی مذهبی و.. تاریخی را به خوبی برای نسل های بعدی بیان کنیم. 🥀🍃@Banooydoaalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯پنج شنبه است همان روزے 🤍ڪه اموات می آیند به آسمان 🕯می آیند به سمت نزدیکانشان 🤍دستشان از دنیـا ڪوتاه است 🕯و محتاج یادڪردن ما هستند با فاتحه اے یا صلواتـے روحشون را شـاد ڪنیم 🙏 🕯 🤍🕯 🕯🤍🕯 🤍🕯🤍🕯 🕯🤍🕯🤍🕯 🤍🕯🤍🕯🤍🕯 🕯🤍🕯🤍🕯🤍🕯 🥀🍃@Banooydoaalam
نَمازتْ سَردْ نشه....)
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۶ بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم, خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,.. همینطور که داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم . زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:_اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁 وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت میکرد, بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرا میشد. زهرا: _بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد. با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تو اینجور مسایل با,بابا محمد رودربایستی داشتیم. بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود, بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد و زهرا گفت: _بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😂 حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت: _خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟ مامان: _بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا.... ماهم باهم گفتیم: _ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود... بابا: _اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها..... زهرا: _بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜 بابا: _قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم. مامان: _چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟ من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:_اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه‌شان جواهر بودند,برگزیده بودند, پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت علیهم‌السلام.... بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد و چیزی لو نداد که علوی چی چی گفته.... نزدیک دیار کریمان, یا همان شهر کرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود..... وارد کوچه شدیم,روی دیوار خانه‌مان ,خیلی از اقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف... وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم, باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.... ادامه دارد....
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۷ یک هفته‌ای میشد که از کربلا آمده بودیم و کلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن, ظاهر و پدیدار شدیم ,... اخه هرکی میامد میگفت: _ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی... و همه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت: _زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامید نمیکنه دیگه خخخخ😂 زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است, به قول زهرا مردیم از فضولی, دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.... رفتم اشپزخونه که مادرم گفت: _زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم, یعنی یه جور نظر خواهی,هست. من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی‌خبری و خونسردانه به خودم گرفتم وگفتم: _بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه, سراپا گوشم.... مامان: _راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظر تو را میخوام.. دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد: _راستش علوی ازطرف آقافرهاد پیغام داده و مثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگر رضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده‌ها معلوم کنیم, به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا, که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟ هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای.... اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد. مامان: _چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟ ادامه دارد....
🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۱۸ اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم: _باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم, طوری خودش متوجه قضیه نشه و با اجازه‌ای گفتم و رفتم داخل اتاقم...اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن را پسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت و هرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم, اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,...بوی گل سرخ پیچید تو دماغم, نفهمیدم کی خوابم برد... اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت: _زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه, محکم ملافه روم راکشید وگفت : _پاشو دیگه... تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه, فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده. زهرا: _خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات, خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت: _😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂 میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم و در عین‌حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحو انجام بدهم, گفتم: _زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟ زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده‌ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده‌ای مجنون واز دایره عقل خارج میشوند😂😂😂 اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا را چپوندم زیرتخت وگفتم: _آهان.. زهرا: _آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟ فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم : _هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا, ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت را برم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه. زهرا: _توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂کل کلام مامان را دو دستی کردی توحلقم, اصلانم ذهنم درگیر نشد خانم دکتر😂😂😂 یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:_نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟ گفتم: _اره ,ما بدبرداشت کردیم زهرا: _خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟ فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂 من: _جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم. زهرا درحالی که لباسای مدرسه‌اش را آویزان میکرد گفت: _الان میرم سه سوته ته قضیه را درش میارم.... زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم... عجب وظیفه‌ای که مامان برعهده‌ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...همینطور که در افکارخودم غرق بودم... یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت: _سیرتا پیاز قضیه را درآوردم, من که قصد ازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه...اما برای خاطر توگفتم بیان من: _برای خاطر من؟!! زهرا: _اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم. من: _زهراااااا زهرا: _التماس نکن خانم دکترررر ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یابَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِه 🌼لبريز ترانہ و نوايم با تو 💫از درد و غم زمان رهايم با تو 🌼تو سبزترين بهار در جان منے 💫سبز است تمام لحظہ هايم با تو 🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج
یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد 💠امام صادق علیه‌السلام: اگر از عمر دنيا تنها يک روز مانده باشد خداوند آن روز را آنقدر طولانی می‌کند، تا ما قیام کند 📚منتخب‌الاثر ص۲۵۴ وعده پروردگار حتمی ست زیرا ان الله لا یخلف المیعاد خدا خلف وعده نمی‌کند 📖آل عمران/آیه۹
🕊️زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه🕊️ جمعه روز حضرت صاحب الزّمان (عج) و بنام آن حضرت است و همان روزى است که ایشان در آن روز ظهور خواهد فرمود ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ✨ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ اللَّهِ فِی خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ الَّذِی یَهْتَدِی بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ، السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَفِینَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَیْنَ الْحَیَاةِ، السَّلامُ عَلَیْکَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَکَ مَا وَعَدَکَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلایَ، أَنَا مَوْلاکَ عَارِفٌ بِأُولاکَ وَ أُخْرَاکَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِکَ وَ بِآلِ بَیْتِکَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَکَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى یَدَیْکَ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ یُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ یَجْعَلَنِی مِنَ الْمُنْتَظِرِینَ لَکَ وَ التَّابِعِینَ وَ النَّاصِرِینَ لَکَ عَلَى أَعْدَائِکَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْکَ فِی جُمْلَةِ أَوْلِیَائِکَ، یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ، هَذَا یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ یَوْمُکَ الْمُتَوَقَّعُ فِیهِ ظُهُورُکَ، وَ الْفَرَجُ فِیهِ لِلْمُؤْمِنِینَ عَلَى یَدَیْکَ، وَ قَتْلُ الْکَافِرِینَ بِسَیْفِکَ، وَ أَنَا یَا مَوْلایَ فِیهِ ضَیْفُکَ وَ جَارُکَ، وَ أَنْتَ یَا مَوْلایَ کَرِیمٌ مِنْ أَوْلادِ الْکِرَامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِی وَ أَجِرْنِی صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکَ وَ عَلَى أَهْلِ بَیْتِکَ الطَّاهِرِینَ. 🌤 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤍🌱'