eitaa logo
بانوی دو عالم 🥀
53 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1هزار ویدیو
19 فایل
-بِسمِ ربِّ مادرِ پهلو شکسته- -اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏- جرم ِ فاطمه ، حب ِ علی بود. ناشناسمون:https://harfeto.timefriend.net/17011693123934
مشاهده در ایتا
دانلود
لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا / توبه | ۴۰ غَم نخور کہ قطعاً با ماست. 🌸🍃@Banooydoaalam
❄️ من سپردم به خودش، هرچه خواست همان میشود..... ❤️🤍 🌸🍃@Banooydoaalam
➖بی نمازی یعنی دین داری اما ندارد... ➖بی نمازی یعنی بهشت جلوی رویت باشد اما را گم کرده باشی... ➖بی نمازی یعنی باشی اما چیزی قربانی ات نباشد... ➖بی نمازی یعنی کار کنی اما بی فایده باشد... ➖بی نمازی یعنی در همان اولِ روز قیامت بمانی... ➖بی نمازی یعنی آب پاکی باشد اما بدنت هنوز کثیف باشد... ➖بی نمازی یعنی تیر به قلبت بخورد اما نشوی... ➖بی نمازی یعنی خدا را بپرستی اما را قبول نداشته باشی... ➖بی نمازی یعنی حتی اگر مؤمن باشی هایت بی نور باشد... ➖بی نمازی یعنی با تو باشد ، اما تو با او نباشی... آری برادر و خواهر مسلمانم: ➖بی نمازی یعنی گــنــاه و ثـــواب برایت فرق نداشته باشد... ➖بی نمازی یعنی دربرابر پیشگاه الله متعال.... ➖بی نمازی یعنی بودن در برابر شکر نعمت های الله... ➖بی نمازی یعنی در آرامش بودن... ➖بی نمازی یعنی جدا افتاده از شاخه ی هستی.... 🌸♥️ 🌸🍃@Banooydoaalam
آیت الله بهجت ره: با تمام وجود گنـــاه کردیم؛ نه نعمت هایش را از مـــا گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد. اگـــر بندگی اش را میکـــــردیم چــه میکـــرد...؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀🍃@Banooydoaalam
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۲۸۲ سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد: _«این طایفه وهابی هم که 👈اول به بهانه تجارت 👈و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور و هستش، نمی‌تونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده‌ها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!» سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: _«ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم می‌تونستید کوتاه بیاید یا حتی فریب‌شون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!» و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: _«البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی به خرج دادی که حرف‌های اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!» سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد: _«ولی خُب پدرت...» و دیگر هیچ نگفت که خودم هم می‌دانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم‌الارث نخلستان‌ها، با وهابی‌گری‌های پدر و برادارن نوریه همراه شده و می‌ترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد: _«پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟» و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: _«پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.» و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتاده‌ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن _«لا حول و لا قوه الا بالله!» اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه‌ای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: _«پسرم! اگه تو این دنیا هیچکس رو نداشته باشی، تا رو داری، تنها نیستی!» و نمی‌دانم از اینهمه غربت و بی‌کسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: _«ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (علیه‌السلام) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!» و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان(علیه‌السلام) پَر می‌زد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت: _«دخترم! من می‌دونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (علیه‌السلام) هنوز متولد نشده و شما عقیده‌ای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم!» و شاید به همین بهانه می‌خواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی‌اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی‌آمد دل از چنین نیایش‌های عارفانه‌ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: _«ولی من خودم دوست دارم تو این مراسم‌ها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!» و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد که نگاه مجید هم مبهوت فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه‌ام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: _«نمی‌دونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (علیه‌السلام) الان در قید حیات هستن درست باشه!» نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه‌ای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای 🎀 پلکی هم نمی‌زد و من با صدایی که هنوز بوی گریه می‌داد، ادامه دادم: _«آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت می‌کنیم، حقیقتاً دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمی‌کنه...» و دیگر چیزی نگفتم که نمی‌خواستم به اعتبار احساسم، به عقیده‌ای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بی‌قرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده‌ایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
  ترس از امر به معروف میتونه از ضعف ایمان، ناآگاهی و القائات شیـطان باشه. به جای ترس از امر به معروف، به این نکته بیندیشیم که باید از بترسیم! باید از عادی شدن گناه بترسیم!✨ 🥀🍃@Banooydoaalam
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۳ این نامردها از حساسات پاک و دینی مردم سواستفاده میکنند 👈و به اسم عرفان 👈و خداشناسی را به آلوده میکنند... خونم به جوش امد... اختیارازکف دادم وبه طرف یکی ازمبلغین حمله کردم ...زدم وزدم باتمام توانم ضربه میزدم. پدرومادرم به خیال اینکه باز جنی ودیوانه شده ام ,دستهام را گرفتند و از داخل جمعیتی که دورمان را گرفته بودند ,بیرونم کشیدند.... بااشاره به طرف آن دوتا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رابه اطرافیان بگویم.... تا خود کربلا ,پدر و مادرم دوطرفم را گرفته بودند... رسیدیم به وادی نینوا... به آن دشت بلا به مأمن شهدا به عطری آشنا به آرزوی عاشقا به شهرگریه ودعا به سرزمین پاک کربلا.... چشمم به گنبد آقا افتاد ,... بابا زد توسرش گفت : _ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...😭 یک لحظه محوگنبدشدم,نوری عجیب بر بدنم نشست, دستم راگذاشتم رو سینه ام وگفتم: _السلام علیک یا ثارالله,السلام علیک یا مظلوم,السلام علیک یا غریب...سلام اقای خوبیها,...اقا بااین همه عاشق ,مثل پدر بزرگوارتان علی ع هنوز غریبید, اقا غریب شده, اقا مذهب که به خاطرش خونتان رافداکردید غریب شده,آقا غریب شده,آقا به خداااا,, غریب شده و غربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه و منتقم کربلا,مولای دنیا,حامی ضعفا,مهدی زهراس باقیست😭 پدرومادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند وناگاه هردوبه سجده ی شکر افتاند... . . . دوسال از زمانی که گرفتارعرفان حلقه شدم وسپس خود را آزاد نمودم میگذرد.... شکرخدا قدرت تکلم خودم رابدست آوردم وترم بعد از آن موضوع ,سردرس ودانشگاه برگشتم ... ولی به خاطر اتفاقات گذشته,یک جور حساسیت به دیدن خون پیداکرده بودم,پس رشته ی تحصیلی ام وحتی دانشگاهم را عوض کردم چون رتبه ی تک رقمی کنکور را آورده بود درتغییررشته کمی آزادتر بودم پس رشته ی, شیمی هسته ای را انتخاب نمودم . 👈درطول این دوسال قرآن را به طورکامل حفظ کردم 👈و خودم راتقویت نمودم , آقای موسوی که خیلی از موفقیت‌هام را در این زمینه مدیون او هستم,بسیار تعریف و تمجید میکند و میگویید : _درزمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۸ خلاصه ازمعینی خواستم تا نزدیکیهای آرایشگاه مامان برسونتم ,نمیخواستم ازمن آدرسی داشته باشه.!!!! معینی خرسند ازاینکه تازه ای به دست آورده,شماره ام را از من گرفت تا درموقع نیاز بهم زنگ بزنه ودرجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم. معینی کاملا مطمئن شده بود که من از,اون ابلیسکهای بسیار زبروزرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسانهای مذهبی را درمیاورم. به خانه که رسیدم , همه چی داخل کاغذ نوشتم ودادم به بابا تا دوباره به دست ,سرکارمحمدی برساند.💪 بابا وقتی به خانه امد , این‌بار یک ساعت مچی بهم داد وگفت اقای محمدی سفارش کردند _هروقت تماس گرفتن وخواستی جلسه بری ,این ساعت رابه مچت ببند. یک هفته ای گذشت , و از معینی خبری نشد. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد ,ناشناس بود,جواب ندادم چندباردیگه ام زنگ زد,اخرش پیام داد... _معینی هستم ,جواب بدهید. زنگ زد... من: _الو سلام ,خوب هستید؟ معینی: _سلام خانم سعادت,شما چطورید؟؟ من:ممنون... معینی: _غرض از مزاحمت,راستش فرداعصر یک جلسه هست,خوشحال میشم شرکت کنید.. گفتم : _چشم,آدرس رالطف کنید حتما... معینی: _نه ادرس احتیاج نیست ,یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت. حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم وگفتم: _چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم... بااینکه ازشون نمیترسیدم ,اما یه جور دلهره داشتم,خودم رابه سپردم واز کمک گرفتم.... ساعت مچی رابستم دستم ,وبا به خدا حرکت کردم....... جلو در دانشگاه,معینی منتظرم بود سوار ماشین شدم وسلام کردم. معینی: _سلام بر زیباترین نخبه ی زمین... من: _ممنون,شما لطف دارید.. معینی: _ببخشید ,نمیخوام بهتون بربخوره ,اما اگر امکان داره این چشم بند رابزنید رو چشماتون. من: _نکنه تااخرجلسه باید چشم بسته باشیم. معینی: _نه نه ,به محل جلسه رسیدیم آزادید ,فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید. ناچار خاموش کردم وچشم بند هم گذاشتم حرکت کردیم..... داخل ماشین پیش خودم همش قرآن میخوندم... معینی هراز گاهی یه چیزی میپروند واز افراد شرکت کننده تعریف میکرد واز اهداف انجمنشون میگفت. اون معتقدبود ,،،,,, با جمع آوری نخبه ها وافراد باهوش و با استعداد میخواهند جامعه ای آرمانی بسازند, جامعه ای که درتمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است. بالاخره بعداز ۴۵دقیقه به محل موردنظر رسیدیم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۶ بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست. دل تودلم نبود, زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم. محمدی,انگار خودش خبر داشت, تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم. (آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم. مادرم سر از کارهام درنمی‌اورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی. اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت, بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد,چون می‌بایست برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم. مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت: _مراقب خودت باش,اول به وبعدش به علیه‌السلام سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد , درخونه ی ارباب را بزن.... بابغضی درگلو و برخدا حرکت کردم.... معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود وگفت : _زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره... اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست.... خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصر را دوست داشتم... سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفر ما بودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...با یاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.‌‌.... معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام را خودم رابا فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم. با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم. با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتا مرد, پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتا مرد,تک ,تک, اخرین نفرکه ,پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۶ موقع رفتن پکربودم... سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموند باما خداحافظی کنه! تودلم گفتم..... شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!... یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطور بود پس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید. انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!... لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد _داداشم تازگی ها حواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم. ای کاش میگفتم جداازحواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت تا با ما روبرو نشه ،.... ولی درکل توقعم بی مورد بود. زندگی و اعتقادات ما زمین تااسمون باهم فرق میکرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود.... به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم میگفت: _این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه میکنید به جاش برید مشهد،قم ،بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. مامانم توجواب بالبخندمی گفت: _ایشالابه وقتش! ولی اگه میدونستم یه زیارت تااین حد حس و حالم روخوب می کنه زودتر راضیشون میکردم بیایم... یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم... ولی خوب فهمیدم چقدر باایمان و صبورند با اینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمیشد از دنیا دست بکشند.... تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمیشد به خودمون فکرکردم خدا بود؟!...... بابا ماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت... سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود! لیلا تشکر کرد و پیاده شد.... شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم: _بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره. _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلاکه اینجامعطلیم!. پیاده شدم ولیلاروصداکردم. _میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم. نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل. یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد... ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود... بالاخره اومد باهمون ابه‍ّت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو ازدست لیلا گرفت... انگار تازه متوجه من شد با لبخند سرش رو تکان داد و به پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد... این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم....اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!...!!!! هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!! یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد... نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم _شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت _دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدانکرد حتی لحظه رفتنش!...کربلا،...مکه،...یا تو دوران جنگ... مونس ویارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمیتونم قبول کنم. _مطمئن باشیداین چون رودارید.! ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد.... ,,,,,ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست,,,,, شاعر: محمد_علی_بهمنی 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی