🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت ۱۴۰
حنانه و احمد در کنار در همراه اسماء به استقبال آرزو ایستادند. آرزو با لبخند وارد شد و اول به آغوش حنانه رفت. حنانه مادرانه در آغوشش کشید و از ته دل گفت: خوش اومدی دخترم!
آرزو هم آرام او را بوسید و جواب داد: دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
احمد جوابش را داد: بخاطر همین این همه دیر به دیر میای؟
آرزو از آغوش حنانه بیرون آمد و با لبخند محجوبش به احمد پاسخ داد: سلام. من که همش مزاحمم!
احمد هم جواب داد: علیک سلام دخترم. خونه خودته! میدونی که چقدر اهالی این خونه دوستت دارن!
آرزو کلید ماشین را سمت اسماء گرفت و گفت: یکم وسیله برای مراسم امشب گرفتم. پسرا هستن؟
بعد به احمد گفت: منم به این خونه و آدماش وابسته ام!
بعد نگاهش به عکس علی روی دیوار افتاد و جواب اسماء برایش چون زمزمه ای شد: محسن پایینه. میدم بهش کلید رو.
اسماء چادرش را سر کرد و رفت. حنانه دستش را پشت آرزو گذاشت و گفت: برو داخل دخترم. دم در چرا ایستادی؟
آرزو چادرش را مرتب کرد و گفت: بریم آشپزخونه که از کارها عقب نمونیم!
حنانه تعارف کرد: حالا بیا بشین یک کم! اسماء بیشتر کارها رو انجام داده.
آرزو وارد آشپزخانه شد: در کدبانو بودن اسماء جان که شکی نیست. دلم میخواد من هم کمک کنم. راستی جواب خواستگارشو دادین؟
حنانه گفت: دستت درد نکنه دخترم. فعلا داره فکراشو میکنه. اما به نظرم جوابش مثبت باشه!
آرزو لبخند زد: انشاالله که خیره. امشب چی میدین؟
حنانه اشاره ای به حبوبات کرد و گفت: آش میدیم.
آرزو پلاستیک بزرگ پیاز را برداشت و گفت: پس پیازاش رو من درست میکنم!
حنانه کنار آرزو نشست و گفت: اسماء میاد درست میکنه. زحمت نکش.
آرزو گفت: با من تعارف نکنین دیگه! مگه دخترتون نیستم؟
حنانه سر آرزو را بوسید و گفت: تو آرامش قلب منی دخترم!
آرزو به پهنای صورت لبخند زد. بعد از دقایقی گفت: یاس داره بر میگرده. دیشب گفت بلیطش رو اکی کرده! تا یک ماه دیگه برمی گرده!
حنانه هم لبخند زد: چشمت روشن!خداروشکر. درسش تموم شد؟
آرزو گفت: نه هنوز تازه وارد دانشگاه شده. میخواد بره آمریکا اما قبلش میخواد بیاد ایران. کلاسهاش شروع بشه دیگه معلوم نیست کی بتونه بیاد.
حنانه گفت: حالا چرا آمریکا؟ این همه سال پیش عمه اش بود که! کجا بود؟
آرزو گفت: برلین بود. آلمان! چه میدونم! میگه بابا آمریکا درس خونده من هم میخوام برم آمریکا اما عمه اش گفت، چند تا از دوستاش با هم درخواست دادن و رفتن. اون هم تنها شد دوباره! باباش هم دل به دلش میده!
حنانه گفت: هر چی خیره! حالا بذار بیاد ببینیش بعد چند سال!درسش هم تموم بشه برمی گرده.
آرزو آهی کشید و گفت: بعید میدونم بچه ای که این همه سال اون ور زندگی کرده، برگرده اینجا! نباید میذاشتم بره! هیچ چیزی یاس رو به اینجا وصل نکرده!هیچ علاقه ای نداره.
اسماء زنگ واحد پایین را زد و صدا کرد: داداش محسن!
علی اکبر صدایش را شنید و دم در آمد: سلام.
اسماء بیشتر رو گرفت و عقب تر ایستاد: سلام. داداش محسن هستن؟
علی اکبر هم سر به زیر گفت: رفتن انباری. الان میان. شما خوب هستید؟
اسماء خواست جواب بدهد که صدای محسن آمد: چیزی شده؟
اسماء به محسن نگاه کرد و گفت: خاله آرزو اومده. کلید ماشین رو داد که وسایلی که آورده رو در بیاری. کلید را که از روی دست با چادر گرفته بود به سمت محسن گرفت و گفت: من دیگه برم بالا.
محسن گفت: صبر کن وسایل رو بردارم کلید رو ببر بالا که گم نکنم.
علی اکبر هم کفشش را به پا کرد و به کمک محسن رفت.
محسن قابلمه سنگینی را بلند کرد و گفت: خاله بازم حلوا درست کرده؟
اسماء با چادرش بیشتر صورتش را پوشاند و لبخندش را پنهان کرد: میدونی که همیشه میفرسته!
محسن خندید: خدا شانس بده!
علی اکبر بسته های خرما و بیسکوئیت را برداشت. محسن خندید و گفت: این ماه چه خبره مگه؟
بعد ماشین را قفل کرد و کلید را به اسماء داد: تشکر کن از خاله.
اسماء رفت و علی اکبر لب گزید. محسن گفت: چیه داداش؟
علی اکبر گفت: نگفتی چه خبره اینجا! کسی فوت شده؟
محسن خندید: فوت که شده اما این مراسم رو هر ماه داریم. روضه میگیریم، جشن باشه جشن میگیریم. کلا هر ماه این طبقه دورهمی داریم.
علی اکبر گفت: قبول باشه. خب زودتر میگفتی برادر من!
محسن خندید: تو میخوای داماد این خونه بشی و هنوز نمی دونی تو این خونه چه خبره؟
علی اکبر جواب داد: میخوام داماد بشم! فوضول محله که نمی خوام بشم!
محسن گفت: بابا با ادب! بیا بریم این حلوا ها رو بسته بندی کنیم و باقیشو بزنیم بر بدن که این حلوا خوردن داره! هیچ کس حلوا به این خوشمزگی درست نمیکنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
#قسمت۱۴۱
حسین خسته بود، زخم پایش هنوز کمی اذیتش می کرد. زنگ خانه را فشرد و با صدای آرام مادر، تمام خستگی را همانجا زمین گذاشت و با نشاط گفت: منم مامان!
حنانه دکمه را زد و در باز شد: خوش اومدی عزیز دل مادر!
حسین سعی کرد سریع از پله ها بالا رود و درد پایش را نادیده بگیرد. حنانه جلوی در منتظرش بود. حنانه در آغوش حسینش گم شد. عطر تن مادر را به جان کشید و حنانه هم هوای تن پسرش را استشمام کرد. دلتنگی های مادر هیچ گاه تمامی ندارد. شاید از زمانی که در بطنش رشد میکردی یاد گرفته که تو بخشی از وجودش هستی. عادتی که سالهای سال هم بگذرد ترک نمی شود. حتی اگر تو در آغوشش باشی، چیزی در عمق وجودش طاقت دوری ندارد. انگار هر چه تو را در آغوشش می فشارد، هر چه تو را نفس میکشد، هر چه تو را میبوسد باز هم دلتنگ است. دلتنگ تویی که از وجودش بودی و روزی از او دل کندی!
حسین با پای دردناکش آنقدر حنانه را در آغوشش نگه داشت تا آرام شود. تا رفع دلتنگی کند. هم خودش هم مادر بی قرارش! آنقدر محو دلتنگی بودند که متوجه باز شدن در و صدای دو دختری که از پله ها بالا می آمدند هم نشدند.
اسماء با ذوق گفت: داداش حسین!
چند پله باقی مانده را دوید و خود را در آغوش حسینی انداخت که با صدای او از آغوش مادر بیرون آمده بود: سلام وروجک خانم!
سر اسماء را بوسید و اسماء خودش را بالا کشید گونه های آفتاب سوخته برادر را بوسه باران کرد: چقدر لاغر شدی داداش! کجا بودی اینقدر سوختی!
حسین خندید و بازوهای اسماء را گرفت و کمی او را از خود دور کرد: اما تو خیلی بهت ساخته نبود من! خوشگل تر از همیشه!
اسماء خندید و صدای دختری از راه پله توجه همه را به خود جلب کرد. حسین سرش را که از روی غریزه می رفت که بچرخد، کنترل کرد.
دختر گفت: منم خوش اومدم دیگه! اینقدر تحویل نگیرید بابا! خونه خودمه، تعارف نکنم!
از پله ها بالا آمد و مقابل حسین ایستاد و با لبخند گفت: تو حسینی؟بالاخره اومدی؟ این حنانه جون همش از تو میگه!
حسین سرش را پایین انداخت و بالا نیاورد. عادت به نگاه مستقیم به زنهای نامحرم نداشت و حجاب این دختر هم مناسب نبود.
دختر خودش را از پهلو خم کرد و سرش تقریبا وارونه مقابل صورت حسین قرار گرفت و با لبخند گفت: من یاس هستم! یاس صدر! تو هم مثل محسن و علی اکبر معنوی هستی؟
حسین نگاهش را چرخاند و سلام آرامی گفت.
اسماء خندید و بازوی یاس را عقب کشید و گفت: بیا عقب اذیت نکن داداشمو! معنوی نه خانم دانشجو بعد از این! مذهبی! باید بگی مذهبی هستی؟
با تعارف حنانه وارد خانه شدند. حسین به اتاقش رفت ولی صدای یاس را می شنید که می گفت: چقدر حسین بامزه هست! قیافش شبیه احمد بود.
حنانه با خنده گفت: دختر زشته این حرف ها! دختر که از این حرف ها نمی زنه!
یاس بلند خندید و حسین در اتاق را بست. مقابل عکس علی ایستاد و گفت: سلام خان داداش! احوال شما؟
عکس علی را بوسید و بعد مقابل عکس حضرت آقا ایستاد و سلام نظامی داد. نگاهش را به عکس داد و گفت: در رکابیم فرمانده!
صدای حرف زدن بلند و خنده های یاس تا اتاق هم می آمد. حسین در اتاق ماند تا هم آنها راحت باشند هم خودش کمی استراحت کند. روی تختش دراز کشید و دستش را روی چشم های گذاشت.
دقایقی بعد در باز شد و اسماء با سینی همراه استکانی چای و خرما و ظرفی میوه وارد شد.
آرام روی میز تحریر گذاشت و خواست بی صدا خارج شود که حسین گفت: بیدارم!
دستش را از روی چشمش برداشت. اسماء گفت: بمیرم برات! خیلی خسته ای. بخواب تا شام رو حاضر کنم. برم به این دختره بگم ولوم رو بکشه پایین!
حسین به عکس علی نگاه کرد و گفت: دختر خاله آرزو هستش؟
اسماء هم به قاب عکس نگاه کرد و گفت: آره!
آهی کشید و رفت و حسین به علی گفت: یعنی می تونست برادرزاده من باشه اون دختر؟
علی از درون عکس لبخند می زد و حسین هم به حرف خودش خندید!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر 💖
#قسمت۱۴۲
صدای اذان چشم هایش را باز کرد. بعد از دو ماه به خانه آمده بود و خوابیدن در آرامش خانه، عجیب به او چسبیده بود. روی تخت که نشست، در تاریک و روشن اتاق محسن را دید که به او نگاه می کند.
محسن، حسین را در آغوش گرفت و گفت: چه عجب! راه گم کردی برادر من!
حسین خندید و با شوخی به شانه اش زد: سلامت کو بچه؟
محسن او را محکم به خود فشرد و پر از دلتنگی گفت: سلام بی معرفت!
حسین آرام شانه های برادرش را نوازش کرد و گفت: باید عادت کنی به نبودن من!
محسن اخم کرد و از آغوش حسین بیرون آمد و شاکی گفت: منظورت چیه؟ من عادت نمی کنم! گفته باشم!
حسین دست دور شانه محسن انداخت: بریم که نماز دیر شد.
محسن در اتاق را کمی باز کرد و یاالله گفت.
بعد رو به حسین توضیح داد: دختر خاله آرزو اومده.
حسین سری به دانستن تکان داد و گفت: دیدمش، هنوز هست؟
محسن با شنیدن صدای بفرمایید اسماء در را کامل باز کرد و گفت: آره، یک هفته است اینجاست! خونه خودشون نمیره!
حسین لبخند زد و گفت: چرا؟ چون از بچگی از خونه بیرونش کردن؟
محسن شانه ای به ندانستن بالا انداخت و صدایی از گوشه پذیرایی بلند شد: بالاخره یکی فهمید من چرا اون خونه رو دوست ندارم!
حسین و محسن ایستادند. اسماء گفت: یعنی چی یاس؟
یاس مغموم زانوهایش را بغل گرفت و گفت: اون خونه رو دوست ندارم. بابامو دوست ندارم. من نمی خواستم برم، من رو به زور فرستادن، انگار جاشون رو تنگ کرده بودم. دوست ندارم اونجا باشم اما هیچکس منو نمیفهمه. من آویزون نیستم که این مدت اینجا هستم. اینجا همه منو دوست دارن. با اینکه اذیت میشین اما دوستم دارین.
حنانه چادر نمازش را درست کرد و گفت: معلومه دوستت داریم دختر قشنگم. پدر مادرت هم دوستت دارن! اونها برات بهترین رو می خواستن.
اسماء کنار یاس نشست و او را در بغل گرفت: تو برای خاله آرزو خیلی مهمی یاس. اون تو رو خیلی دوست داره.
یاس بغض کرده گفت: می دونم خودم اما من بچه بودم! خیلی سخت بود. خیلی سخته. تو این همه سال، یک بار هم بابا نگفت برگرد! نگفت بسه دیگه بیا خونه. اون خونه رو دوست ندارم دیگه! خونه ای که توش زیادی بودم. حسین هم فهمید منو بیرون کردن.
حسین نگاهش جایی دور از یاس بود که جواب داد: منظور من رو بد برداشت کردید. من یادمه رفتنتون رو. شما با گریه از بغل خاله آرزو در اومدید. یادمه دکتر شما رو با چه سختی از خاله جدا کرد و برد. بعد رفتنتون تا مدتی خاله اصلا حالش خوب نبود. دکتر هم تا اسمتون میومد بغض می کرد. اما پدر مادر ها گاهی بخاطر بچه هاشون، آینده و موفقیتشون مجبور میشن از خودشون بگذرن. دکتر هم فکر می کردن رفتن برای شما بهتره. از خودگذشتگی پدر مادرتون رو پای دوست نداشتن نذارین! بذارین به حساب زیادی دوست داشتن. بجای فرار از اون خونه و خاطراتش و حس های بد و خوبتون، برین و نشون بدین اگه نرفته بودین، اگه مجبور به رفتن نمیشدین، چقدر همه چیز بهتر میشد.من فقط منظورم به سخت جدا شدنتون از اون خونه بود! من رو ببخشید. حلالم کنید!
یاس همانطور که زانوهایش را در بغل داشت، سرش را کج روی پایش گذاشته بود و حسین را نگاه می کرد. لبخندی بر لبانش نشست و گفت: من رو دوست داشتن؟
اسماء جواب داد: معلومه که دوست داشتن!
حنانه ادامه داد: تا مادر نشدی، پدر مادرت رو قضاوت نکن!
حسین با اجازه ای گفت و همراه محسن شد تا وضو بگیرند که یاس صدایش زد: حسین!
حسین ایستاد و یاس گفت: از تو ناراحت نشدم! اما چون برات مهمه میگم که حلال کردم!
حسین لبخند زد و تشکر آرامی کرد و دوباره گام برداشت.
یاس گفت: حسین خوشگل نیست اما خوش تیپ و مهربون و باحاله!
اسماء گفت: اینطوری درباره پسر ها حرف نزن! بده دختر! خجالت بکش.
یاس متعجب گفت: چرا؟ من که تعریف کردم!
اسماء گفت: اینجا دخترا از پسرا تعریف نمی کنن!
یاس: پس چکار می کنن؟
اسماء بلند شد و گفت: حیا می کنن دختر! من برم نمازمو بخونم.
یاس گفت: حسین هم نماز می خونه؟
اسماء ابرویی بالا انداخت و گفت: با اون چکار داری؟
یاس جواب داد: ازش خوشم اومده!
اسماء لب گزید و گفت: خدا رحم کنه به حسین با تو!بی خیال حسین شو یاس! حسین با پسرای اون ور خیلی فرق داره.
یاس بلند شد و گفت: خب فرقش باحاله دیگه. من برم نمازشو نگاه کنم!
اسماء با تعجب گفت: مگه نماز نگاه کردنیه؟
یاس شانه ای بالا انداخت و به دنبال حسین و محسن به سمت اتاق رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت ۱۴۳
دو سال بعد
یاس سجاده اش را بست. آرزو وارد اتاقش شد و گفت: قبول باشه!
یاس با لبخند به مادرش نگاه کرد: قبول حق باشه!
آرزو کنار یاس نشست: امشب جوابت چیه؟
یاس سرش را پایین انداخت و به قول اسماء حیا کرد.
آرزو دست روی زانوی یاسش گذاشت: بگو دیگه. خجالت نکش. مادر و دختر که خجالت نمی کشن از هم.
یاس با همان چادر نماز گلدارش، همان که گلهای ریز بنفش رنگی داشت، روی پای مادر سر گذاشت: نه.
آرزو گفت: این همه صبر بس نیست؟ اون بر نمی گرده و اگه برگرده از کجا معلوم تو رو بخواد؟
یاس اشک از صورتش روان شد: وقتی هیچ کس دلم رو قرار نمیده، چرا برم بی قرارش کنم؟
آرزو سر دخترکش را نوازش کرد و فکر کرد چقدر حرف حنانه راست بود! آن روز که با بغض و بی قراری، او را در آغوش گرفته بود. آن روز که یاس و مجنون شدنش شهره شهر شده بود، آرام زیر گوش او گفته بود: تقدیر یاس هم مثل تو دیگه توی این خونه نیست. چه بد تقدیری دارم من که شما رو از من میگیره!
یاس را بلند کرد و گفت: بلند شو بریم نهار. همه منتظرت هستن.
یاس سر بلند کرد و بدون نگاه به مادر و صورتی سر به زیر به آرزو گفت: شما برید من میام!
آرزو بلند شد و از اتاق خارج شد. یاس دستی به صورت خیسش کشید و سجاده اش را بلند کرد و کنار قرآنش، روی میز کنار تخت گذاشت. چادرش را تا کرد و روی آن گذاشت بعد دست و صورتش را شست و به سمت میز غذاخوری در نشیمن رفت.
سلامی داد که نگاه پدر و برادرش را روی خود نگه داشت. یاس لبخندی زد و به میز نگاه کرد. میز هشت نفره کامل چیده شده بود، برای همین پرسید: علی اینا میان؟
زنگ در به صدا در آمد و یاس جوابش را گرفت. با خوشحالی به سمت در می رفت که اشکان گفت: صبر کن من باز می کنم. شاید اونها نباشن.
یاس گفت: چادر دم در آویزونه!
این چادر آرزو، همیشه دم در آویزان بود. یاس آن را سر کرد و در را گشود: با شادی به خانواده علی نگاه کرد. یاسمن که پسر کوچکش مهیار را در آغوش داشت. مهتاب که ساک وسایل مهیار را داشت و دختری چهارده ساله بود و خیلی شبیه دو سال قبل یاس! و پسرکی که هم سن و سال یاس بود، میعاد.
همه وارد خانه شدند و یاس با خنده مهیار را گرفت و گفت: بدین من این زنگوله پا تابوت رو! صورت بچه را پر از بوسه کرد و عاشقانه او را فشرد. میعاد خندید: بسه عمه خانم! انار که آبلمبو نمی کنی!
یاس صورتش را به سمت میعاد بالا کشید و میعاد کمی خم شد تا یاس صورتش را ببوسد. یاس گفت: دلم برات تنگ شده بود.
میعاد دست دور شانه اش انداخت و کنار هم با مهیار در آغوشش به سمت میز غذا خوری رفتند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت۱۴۴
میعاد جواب داد: منم دلم برات تنگ شده بود. چند روزی نبودم. با بچه ها رفته بودیم کویر. آنتن هم نداشتم بهت زنگ بزنم. خوبی؟
یاس اخم کرد و گفت: نه! خوب نیستم. چرا منو نبردی؟
میعاد گفت: اگه یاسِ چند وقت پیش بودی، می بردمت اما الان برات سخت می شد. خودتم میدونی دیگه میانه ای با رقص و ساز و آواز نداری! حالا هم برای جبران در خدمتم!
یاس کنار میعاد پشت میز نشست و گفت: خیلی وقته کهف الشهدا نرفتم.
میعاد روی سر یاس بوسه ای گذاشت و گفت: در خدمت عمه خانم هستم دربست!
آرزو مشغول تعارف کردن و میزبانی از خانواده اش بود. مجید صدر فکر و خیالش آشفته بود. آرزو که متوجه پریشانی افکار همسرش شدن بود گفت: آقا مجید! اتفاقی افتاده؟
مجید نگاهش را به آرزو داد و لبخندی زد: نه عزیزم!
آرزو دوباره گفت: آخه تو فکرید!
مجید به اشکان نگاه کرد: تو نمی خوای زن بگیری؟ رها هم ازدواج کرد. تا تو تصمیم بگیری همه دخترای خوب شوهر کردن بچه هم دارن.
اشکان نگاهش را به پدر دوخت: مبارکش باشه.
آرزو پرسید: اذیتش نکن آقا مجید! غذاتون رو بخورید. بفرمایید سرد شد.
مجید اما به چشمهای اشکان نگاه می کرد: تا کی؟
اشکان کاملا جدی به چشمهای پدرش نگاه می کرد اما بغضی در چشمهایش نشسته بود که دکتر صدر به راحتی آن را می دید: تا وقتی یادم بره. از ذهن و از دلم بره! تا وقتی بهترش رو پیدا کنم.
دکتر ناامید گفت: بهت نمی دادنش!
اشکان بلند شد: شما حتی نپرسیدید! پس مطمئن حرف نزنید!
مجید گفت: بشین!داریم حرف می زنیم دیگه!
اشکان به دستش که توسط علی کشیده میشد نگاه کرد و دوباره کنار علی نشست.
آرزو نگاهش بین اشکان و یاس بود. بغض داشت. سرنوشت بچه هایش هم مثل خودش شد! به بیست ماه بیش برگشت. همان روزی که سراسیمه خود را به حنانه رساند. همان روز که یاس دم در روی زمین افتاد و صدای گریه اش تمام خانه را پر کرد. همان روز که اسماء با تمام بی قراری های خواهرانه اش، زیر بازوی یاس را گرفت.
آن روز حنانه، در آغوش آرزو گفت: نه تقدیر تو اومدن به خونه من بود نه هیچ کدوم از بچه هات! چرا من همیشه باید رو سیاه بشم پیش تو؟ چرا داغ داشتن شما هم باید رو دلم می موند؟
حنانه راست گفته بود. بیچاره اشکان! بیچاره یاس!
صدای مجید او را به میز نهار برگرداند: یک نگاه به شوهرش بندازی میفهمی چرا! واقعا تفاوت هاتون رو نمیبینی؟ زندگی همش عشق و عاشقی نیست! بعدا دلت رو میزد! بعدا خودت شاکی میشدی که چرا گذاشتیم! کبوتر با کبوتر باز با باز!
اشکان به یاس نگاه کرد و با افسوس گفت: شاید منم بخاطر اون عوض می شدم!
مجید اخم کرد و تند و تیز جواب داد: تغییری که بخاطر خودت و اعتقاداتت نباشه مفت هم نمی ارزه! اعتقاد به ظاهر نیست. باید از درون باشه وگرنه نقش روی دیواره که به مرور کهنه میشه و از بین میره. بعد تو میمونی و کاسه چه کنم چه کنم!
یاس معترض گفت: من نقش رو دیوار نیستم!
مجید به او هم اخم کرد: چند سال دیگه میبینیم!
علی مداخله کرد تا بحث بالا نگیرد: یاس عزیزم! تو شروع نکن!
دیگه گذشته ها گذشته و درست نیست درباره کسی که شوهر داره حرف می زنید! یاس هم داره جدی درباره دائمی شدن این تغییرات فکر می کنه و بهتره بهش فرصت بدیم.
مجید باز هم کوتاه نیامد: من براش یک دختر مثل اسماء پیدا کردم، خودش این یکی رو هم خراب کرد!
اشکان آرام گفت: من عاشق چادرش نشده بودم که برام چادر پیدا کردید. شباهت اسماء با خانم مرادی، فقط چادرشون بود!
بعد مشغول غذا شد. گرچه سخت بود اما نگاه نگران مادرش همیشه ترمز تندروی هایش بود. در هر حالی نگاه آرزو او را آرام می کرد. دلش برای مادر همیشه ساکتش می سوخت. همین طور پدر که در میان دو دنیای متفاوت دست و پا می زد. در دنیایی که رفته رفته، نماز خوان هایش نماز را کنار می گذاشتند و با حجاب ها بی حجاب می شدند، درگیری پدر بین این دو دنیا عجیب نبود. پدری که بخاطر عشق به مادر و شرایط و حال و هوای آن روز ها تغییر کرده بود، باید هوای این روز های شهر هم هوایی اش می کرد. باید فکر کند که اشکان هم روزی پشیمان می شود! نه از عشق و علاقه و انتخابش! از بی اصول و مبانی بودن خودش و رفتارش. هر چند دکتر صدر هنوز ظاهر مذهبی اش را داشت، هر چند در این سن و سال سر به هوایی نداشت اما اشکان سالها قبل را فراموش نکرده بود.
میعاد از پشت میز بلند شد: مادر! خیلی خوشمزه بود! مثل همیشه.
آرزو لبخندی زد و نوش جانی گفت و تعارف کرد که هیچی نخورده ای!
میعاد به یاس چشمکی زد که فرار کنند. یاس هم تشکر کرده بلند شد. همین که در را باز کردند تا بروند، اشکان هم کنارشان ایستاد: زود باشید الان بابا دوباره گیر میده کجا میرید!
میعاد متعجب گفت: مگه تو هم میای؟
اشکان اخم کرد: معلومه که میام! فکر کردین منو پیچوندین؟
یاس دست هر دو را گرفت و کشید: زود باشین دیگه! بذارید از خونه بریم بیرون بعد شروع کنید تو رو خدا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
#قسمت۱۴۵
در کهف الشهدا زیارت کردند و ساعتی بعد که یاس بلند شد، اشکان و میعاد هم پشت سرش بلند شدند.
میعاد گفت: دل سبک کردی عمه خانم؟
یاس ایستاد. با چهره جمع شده و لب های ورچیده به میعاد نگاه کرد.
اشکان غر زد: تو آدم نمیشی میعاد؟ اذیتش نکن دیگه!
میعاد خونسرد شانه ای بالا انداخت: مگه شما عمو و عمه نیستید؟
یاس به راهش ادامه داد و میعاد با خنده دنبالش راه افتاد: ببخشید دیگه عمه جونم! یاسی! یاسی جون!
یاس به دنیای خاطرات رفت...
با اسماء تازه از خرید آمده بودند و علی اکبر بعد رساندنشان دم در خانه، به خوابگاه برگشته بود. یاس لباسی را بالا گرفته و گفت: اَسی!مطمئنی این خوبه؟
اسماء گفت: این اَسی چیه تو دهن تو افتاده؟ به قول داداش حسین «همیشه اسم ها رو خوب و کامل باید گفت. اسم ها مهم و ارزشمند هستند.» بقیه حرف هاش رو هم که تو نمیفهمی بگم.
یاس با کنجکاوی گفت: بگو چی گفت دیگه!
اسماء لبخندی به کنجکاوی یاس زد: گفت « ائمه سفارش کردن که نام نیکو رو فرزندانتان بگذارید و نیکو صداشون کنید. کنیه های خوب رو خودتون رو فرزندانتون بگذارید تا کسی کنیه بد رو بچه شما نگذاره! این نام هایی که با اونها صدا میشیم در شکل گیری شخصیت ما نقش داره. فکرش رو بکن از بچگی به یک بچه بگی خنگ! اون بچه هر چقدر باهوش هم باشه، این تکرار خنگ یا کودن باعث میشه خودش هم به این باور برسه که خنگ و کودن هستش!»
یاس به میعاد گفت: من یاس هستم! فقط یاس!
میعاد لبخند پر مهری زد: چشم گل یاس!
اشکان گفت: نمی خوای برگردی سر درس و دانشگاه؟
یاس ایستاد و به اشکان نگاه کرد: کجا برم؟ کاری ندارم اونجا! من دیگه اون یاس نیستم.
میعاد از پشت سرش گفت: تا کی می خوای تو خاطرات کسی که یکی دو بار بیشتر ندیدیش زندگی کنی؟تا کی میخوای شهر رو دنبال نشونی از روزهای بودنش وجب وجب بگردی؟ تا کی قرار هست خودت رو برای کسی تغییر بدی که نیست، که نمیاد! که اگه بیاد معلوم نیست که چطور بیاد! که شاید تو رو نخواد!
یاس با چشمهای پر اشک به اشکان که مقابلش بود نگاه میکرد. با لبهایی که می لرزید گفت: من دنبال به دست آوردنش نیستم! شاید اون اولها به خاطر اون بود اما بعدش، دیگه برای به دست آوردن نبود! من احمق نیستم! من دنبال شناختن راه درست هستم! می خوام ببینم امثال حسین دنیا رو چطور دیدن، چطور از خودشون گذشتن، چطور قهرمان شدن و دنیا رو نجات دادن! و من می دونم ارزش حسین خیلی بیشتر از من هست!
اشکان گفت: ما رو نگران می کنی یاس!
و یاس با لبخند پر دردی گفت: تو نگران منی؟ تویی که سالها عاشق اسماء بودی و نتونستی حرف بزنی؟ تویی که به ساز بابا رقصیدی و حالا تو دنیای چه کنم ها اسیری؟ تو دیگه چرا نگرانی؟ همه نگران تو هستن که با دنیایی از تفاوت ها عاشق شدی! همه نگران تو هستن که بلد نیستی عاشق نباشی و فراموش کنی!
اشکان دست دور شانه یاس انداخت و گفت: پس ما مثل هم هستیم. با این تفاوت که تو جرات پذیرفتن غلط بودن راهت رو داشتی و سختی تغییر رو پذیرفتی و من حتی جرات نداشتم بخاطرش کمی از خودم بگذرم! شاید من از خود این عشق هم با همه بی قراری های دلم، با مغزم می ترسیدم!
میعاد گفت: شما دو تا دیوانه هستید! دو تا دیوانه عاشق و داشتن این حجم زیاد از دیوانگی در اقوام، آینده خوبی برای خودم پیش بینی نمی کنم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت ۱۴۶
یاس جواب داد: خیلی هم دلت بخواهد!
و میعاد بلند خندید و صدای خنده اش نگاه هایی را به سمتشان کشید. بعد آرام گفت: خیلی رو داری عمه خانم!
یاس معترض گفت: اذیت نکن دیگه!
اشکان گفت: هر چی بیشتر بهش بگی، بدتر میکنه! بی خیال باش.
میعاد گفت: باور کنید انقدر عکس العمل ها باحاله که آدم خوشش میاد ملت رو بذاره سر کار. این جغجغه هم جای خود دارد.
سوار ماشین میعاد شدند. یاس هم سوار شد. اشکان و میعاد مشغول صحبت از درس و دانشگاه بودند و یاس به خاطراتش رفت.
روز عروسی اسماء بود. قرار بود حسین دیروز بیاید اما نیامده بود. اسماء دلهره نیامدنش را داشت. دو روز قبل با او تماس داشتند و اسماء مطمئن شده بود حسین به موقع بیاید. یاس به لوس شدن های اسماء برای برادرش می خندید. محسن سر به سر اسماء می گذاشت که هنوز بچه است و علی اکبر را بدبخت کرده اند. حنانه می گفت در دلش رخت می شورند و احمد می گفت برای رفتن اسماء از خانه است.
یاس هم چشمش به در بود. منتظر آمدن کسی که دو ماه بود منتظر آمدنش بود. سه هفته آمده بود و دو ماه نبود اما در این دو ماه بیشتر حسین را دیده بود تا آن سه هفته! در این دو ماه هر جا می رفتند، هر چه می گفتند، هر چه می شد، کسی به نقل از حسین حرفی می زد و یاس مجذوب این غریبه آشنا شده بود. همه جا منتظر شنیدن از او بود.
آن روز حسین نیامد. حنانه را احمد به دنبال خود می کشید. اسماء دائم به جان محسن غر میزد که حسین چرا نیامده. همگی به تالار رفتند اما باز هم حسین نبود. حنانه، مثل همیشه اش نبود. شاید دلش هوای دامادی علی را کرده بود! آرزو که اینطور فکر می کرد. یاس دور اسماء می گشت که دائم به محسن زنگ میزد و می پرسید حسین اومد؟
عروسی که به پایان رسید، اسماء گریه کرد و به محسن گفت: حسین اومد بهش بگو خیلی نامردی! دیگه باهاش حرف نمیزنم!
علی اکبر گفت: اسماء جان! اینطوری نگو. میدونی که حسین کار داره!
اسماء کوتاه نیامد: عروسی من بود! تنها خواهرش!
حنانه صورت اسماء را بوسید: خوشبخت شو مادر! جای علی... جای حسین...
دقایقی همه ساکت بودند و خیره به اسماء! اسماء شوک زده گفت: جای حسین؟
امشب همه فرق داشتند. احمد، حنانه، محسن، حتی علی اکبر! دامادی که غم در چهره اش به قدری مشهود بود که حرف و حدیث هایی در تالار پچ پچ می شد.
محسن گفت: برید دیگه. خسته کردین ما رو!
احمد به علی اکبر گفت: مواظب دخترم باش!
اسماء دوباره اما اینبار بلند تر گفت:جای حسین چرا؟
حنانه کمرش خم تر شده بود یا خستگی عروس کردن دختر بود؟ احمد شکسته بود یا دوری نازدانه پیر می کند؟ محسن یک شبه این همه مرد شده بود یا در سایه نبود حسین، بزرگ تری می کرد برای اسماء؟ اینجا غم عجیبی بود. چیزی که قلب یاس را می فشرد.
آرزو جلو آمد و زیر بازوی حنانه را گرفت. مثلا عروس به خانه پدرش آمده بود تا خداحافظی کند و به خانه بخت برود. از همان روزی که گفتند عروسی در تالار است، احمد اصرار کرده بود که بعد از تالار به خانه بیایند و علی اکبر دختر را از خانه خودش ببرد. اما این مراسم شبیه بدرقه عروس نبود.
حنانه لبخند دردناکی به آرزو زد. بعد به علی اکبر گفت: ببرش دیگه!
علی اکبر گفت: ما امشب جایی نمی ریم مامان جان! همین چند ساعت سکوت منو داشت می کشت!
اسماء گفت: چه بلایی سر حسینم اومده؟
یاس روی زمین افتاد! روی زانو افتاد! با همان لباسهای مجلسی افتاد.
اسماء او را دید. با همان لباس عروس به سمتش پا تند کرد. عده کمی در خانه بودند. همهمه ای در خانه راه افتاد.
اسماء زیر بازوی یاس را گرفت: خوبی؟
احمد روی زمین نشست. علی اکبر شانه اش را مالید. چقدر شانه هایش افتاده بود!
محسن جلوی پای احمد نشست و دست روی محل اتصال پای مصنوعی گذاشت: چی شد بابا؟ درد داره پات؟
احمد نفس عمیق می کشید: چیزی نیست!
اسماء دوباره پرسید: جون به سر کردین منو! حسین کجاست؟ تصادف کرده؟
حنانه گفت: نه مادر! امشب هم دختر عروس کردم هم پسر داماد!
یاس رنگ از رخش پرید. قلبش یکی دو تپش جا انداخت.
اسماء گفت: چی می گید مامان؟ داماد چیه؟
اشک صورت حنانه را خیس کرد و زانو خم کرد. دیگر همه دم در روی زمین نشسته بودند.
علی اکبر گفت: هیچی نیست خانم! فقط حسین گم شده!
اسماء آرام خندید: مگه بچه است؟ شوخیتون گرفته؟ حالا زده عروسی رو کوفتمون کرده، داره ناز میکنه؟
محسن گفت: واقعا کوفتمون کرد اما شوخی نیست. حسین مقفودالاثره!
احمد آرام گفت: چطور با شهادت علی کنار اومدی حنانه؟
حنانه گفت: ما رایت الا جمیلا رو بی بی زینب دید!من که چیزی برای اسلام ندادم هنوز!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر 💖
#قسمت۱۴۷
گاهی حس از پا ها می رود. کمر سست می شود. دستها بلا استفاده در کنارت می افتد. سرت سنگین می شود. چشمهایت دو دو می زند. نفست بالا نمی آید. ذهنت به همه جا می رود تا گوش ها نشنوند و اخبار را برای تحلیل به مغز مخابره نکنند. مغز علاقه شدیدی پیدا می کند که بداند تاب تاب عباسی یعنی چه؟ به همه تاب تاب عباسی کردن هایت فکر می کند و به تو می گوید: خیلی اسکل بودی. و تو حرفش را تایید می کنی تا به اتفاقی که تو را گیج و منگ کرده فکر نکنی. آهنگ تاب تاب عباسی خدا منو نندازی را می خوانی و بعد می روی سراغ آخرین آهنگی که شنیدی و با خودت فکر می کنی چرا در عروسی آهنگ پخش نکردند؟ بعد به عروسی خودت می روی که حتما باید آهنگ بگذاری و داماد را تصور می کنی. آنجاست که آهنگ میرود. خیال می رود. داماد چقدر شبیه کسی است که امشب نبود و حالا می گویند اثرش چه شده؟ بعد یادت می آید کسی گفته بود گم شده! بعد گم شده را کنار اثر می گذاری: گم شده اثر! یعنی چه؟ اثری از او نیست. داماد خوبی می شد. تیپش مورد پسند یاس نبود! اما نمی دانست چرا این روز ها تیپش را دوست دارد. از بس اسماء از او گفته همیشه! اصلا چرا ذهنش این همه کار افتاده؟ پس چرا وقت امتحان می خوابد! الان نباید خواب باشد؟ خواب که نه، مثلا غش کند، بعد در بیمارستان به هوش بیاد! کاش چند ساعت گذشته باشد، یا چند روز. کاش چند روز گذشته باشد! نه، کاش چند روز به عقب می رفت. کجا؟ روزی که آمد؟ روزی که خداحافظی کرد و با ساک کوچکش رفت؟ نه! عقد اسماء خوب بود! حسین خندیده بود به بغض های اسماء و گفته بود: قدر بودن من رو بدون خواهری! شاید عروسی نباشم ها! و اسماء چقدر گریه کرده بود که حسین باید عروسی باشد و همه را جان به سر کرده بود. دلش می خواست به اسماء بگوید دوباره لج کن تا حسین بخندد. حسین که نبود تا بخندد و سر به سرش بگذارد و نگاه از یاس بگیرد! اصلا به او نگاه کرده بود تا الان؟ چرا رنگ چشم هایش را به یاد نداشت؟ اصلا تمام تصویر او در ذهنش یا نیم رخ بوده و یا سری به زیر افتاده و نگاهی به سوی دیگر دوخته. مثل محسن! مثل علی اکبر اما نه! مثل هیچ کس نبود. مثل خودش بود. خودش که نیامد. کسی زیر بازویش را گرفت. میعاد بود. میعاد که نبود! کی آمده بود؟ چرا تنها دم در نشسته بود؟
میعاد گفت: بلند شو عزیزم!
یاس نگاهش کرد. نگاهش چه داشت که میعاد پیشانی اش را بوسید و گفت: میاد! چرا عزا گرفتی؟
خودش بلندش کرد و برد. از آن خانه برد. از خانه حسین بردش تا نفس بکشد. اما انگار هوای شهر اکسیژنش ته کشیده بود. می شود کسی به شهر تنفس مصنوعی بدهد؟ نکند شهر خفه شود؟
از میعاد پرسید: شهر خفه میشه؟
میعاد که نگاهش به مقابلش بود و رانندگی می کرد، لحظه ای به یاس نگاه کرد و گفت: همه می تونن خفه بشن حتی شهر!
یاس گفت: اگه شهر خفه بشه چطور بهش تنفس مصنوعی می دن؟
میعاد نفس عمیقی کشید و گفت: شاید بادی بیاد، بارونی بیاد، رعد و برقی بزنه تا شهر از خفگی نجات پیدا کنه!
یاس شیشه را پایین کشید. باد به صورتش خورد. خوب بود که شهر هنوز زنده بود. خفه شدن ارتباط نزدیکی با مردن دارن. گم شده اثر هم می تواند مرده باشد. شاید هم زنده ای که اثری از او نیست. زنده ها چطور بی اثر می شوند؟ مثلا گروگان؟ یا اغما بدون مدارک شناسایی؟
از میعاد پرسید: گم شده اثر یعنی مرده یا زنده؟
میعاد اخمی کرد و با تعجب و تفکر نگاه سریعی به یاس انداخت و گفت:گم شده اثر چیه؟
یاس گفت: یکی گفت حسین گم شده اثرش!
میعاد بلند خندید و بعد از مدتی خندیدن گفت: تو شاهکاری دختر! مفقودالاثر! گم شده اثر چیه؟
یاس نخندید. فقط شانه ای بالا انداخت و گفت: چه می دونم چیه! یکی گفت منم شنیدم. حالا یعنی مرده گم شده یا زنده گم شده؟
میعاد کمی فکر کرد. یاس بعید میدانست به معنای گم شده اثر... نه ببخشید، مفقود الاثر فکر کند. حتما می خواهد طوری بگوید که خل تر از این نشوم!صدای آرامش آمد که گفت: یعنی نمی دونن چی شده. مرده، زنده است، اسیره، زخمیه، کجا هست و چه حالی داره!
یاس گفت: حالش خوبه! هر جا باشه حالش خوبه! چون هر وقت حالش بده نماز می خونه و بعدش حالش خوب میشه! اسماء میگه گاهی تو نماز گریه می کنه. راستی! گریه نماز رو باطل نمی کنه؟ یک بار اسماء داشت بهم نماز یاد میداد، خندیدم، گفت خندیدن بلند نماز رو باطل میکنه! گریه بلند هم نماز رو باطل می کنه؟
میعاد گفت: نمی دونم!
باید از اسماء بپرسد. دفعه بعد می پرسد. راستی چرا رفتن اسماء و علی اکبر را به یاد ندارد؟
از میعاد پرسید: چرا من یادم نمیاد رفتن اسماء و علی اکبر رو؟
میعاد گفت: چون نرفتن! یادت نیست؟ گفتن حسین گم شده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر 💖
#قسمت۱۴۸
یاس بشکنی زد و ذوق کرد: دیدی گفتم یکی گفت گم شده اثر!
میعاد سری به افسوس تکان داد. حتما حکم به دیوانگی اش داده!
صدای میعاد او را به حال برگرداند: یاس! کجایی؟ می گه چی می خوری؟ آب طالبی یا آب هویج؟
یاس نگاهی به چهره اشکان و میعاد انداخت. بعد آب میوه فروشی محبوبش را دید و لبخند زد: بستنی! لیسی باشه!
اشکان در حال پیاده شدن گفت: بهش می گن قیفی نه لیسی!
میعاد خندید و بعد رفتن اشکان پرسید: کجا بودی؟
یاس لبخند زد: همین جا!
میعاد: جسمت آره، ولی روح و ذهنت کجا بود؟
یاس: اون شب، شب عروسی اسماء، تو چطور اونجا بودی؟ تو پیش اشکان بودی!
میعاد برگشت و درست پشت صندلی راننده قرار گرفت، دست راستش را پشت گردنی صندلی شوفر گذاشت و گفت: اومده بودم دنبال تو و مادر! چه شب بدی بود. تو شوکه شده بودی و همش چرت و پرت می گفتی!
یاس گله کرد: چرت و پرت نمی گفتم! سوال می پرسیدم!
میعاد سرش را کمی به عقب چرخاند و گفت: خیلی سوالات هوشمندانه ای بود! اصلا در حد سوالات هوشی برای انیشتین بود! چی میگغتی؟ چی چی الاثر بود هی می گفتی؟
یاس لبخند زد: گم شده اثر!
میعاد بشکنی زد: آفرین! همین بود! این چرت و پرت ها به ذهن خودت تنهایی می رسید یا کسی کمکت می کرد؟
یاس آرام خندید. مثل اسماء!
یاس: بدجنس نشو! راستی می دونی گریه هم نماز رو باطل می کنه مگر گریه که برای خدا باشه؟
میعاد ابرو بالا انداخت: چه ربطی داشت الان؟
یاس گفت: اون شب ازت پرسیدم. جوابشو بلد نبودی!
میعاد گفت: هنوز به یادته؟
یاس آهی کشید: از اون شب بدتر تو عمرم نداشتم. هرگز از یادم نمیره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
#قسمت۱۴۹
میعاد دستش را گرفت و گفت: روزی که خواهرم شدی، با شیری که مادرت به من داد، روزی که با علی و یاسمن رفتم و با شوخی و خنده برادرزادت شدم، یا خونی که می گه پسر عموت هستم رو بگذار کنار! من رفیقتم یاس! همون که پای دیوانگی هات می مونه! کسی که وقتی نبودی هم باهات بود! یاسِ من! حسین بر نمی گرده! برگرد برو زندگیتو بکن!
یاس لبخند تلخی زد: زندگی؟ از روزهای رفتنم چی می دونید شماها؟
میعاد گفت: خیلی چیزا. رفاه، تحصیلات، تفریح!
یاس خندید. اشک چشمهایش را پر کرد و باز خندید. قطره قطره چکید و خندید.
میعاد نگران گفت: یاس!
اشکان در خودرو را باز کرد و با ظرف آبمیوه و بستنی در دست دیگرش نشست. حال عجیب یاس او را هم نگران کرد: یاس! چی شده؟
یاس با اشک خندید. آنقدر خندید که اشکان سر میعاد فریاد زد: چی بهش گفتی؟
میعاد داشت توضیح میداد که یاس گفت: من رو که فرستادن بخاطر نگهداشتن شما بود. بابا نگران بود. دل یاسمن و علی با هم بود و یاسمن به تو وابسته! بابا شما رو نگهداشت. عمه اعتراض کرد. و همه گفتن چه عمه خوبی! من رو فرستادن که هم دهن عمه بسته بشه هم از تنهایی در بیاد هم شما ها بمونید. من رفتم. بابام پول می فرستاد؟ چیش به من می رسید؟ من بعد مدرسه کار می کردم. سفر تفریحی؟ اون وقت ها هم کار می کردم! من از روزی که از ایران رفتم کار کردم! هر چی پول میفرستادن عمه بر می داشت و می گفت بابام داره سهم بچه های برادرش رو می خوره. سهم شماهارو!میگفت اون پول حق اون بوده چون بهش بیشتر نیاز داشت و با اومدن شما زندگیش راحت تر میشد. کجا برگردم؟ اینجا مردمی داره که برای جنگیدن برای خاک و ناموسشون به ترس و عشق و خانواده هاشون پشت کردن و رفتن. کجای تاریخ، کجای دنیا مردمی داشته که آماده جان دادن باشن برای خدا؟ کجای تاریخ دیدی کسی سخت زندگی کنه تا دیگران راحت زندگی کنن؟ کجا برم که یکی پیدا بشه تخت خوابشو بده به یک نیازمند و بگه بیشتر از من نیاز داره به این تخت؟ من کجا برم که من رو آدم ببینن نه زن؟ برام شأن قائل بشن! برام جون بدن! کجای دنیای برای آدم بودن مسابقه گذاشتن؟ برای شعور انسانی جایزه گذاشتن؟ برای دفاع از مظلوم از خون و جونشون مایه گذاشتن؟ من می خوام زندگی کنم! می خوام با این آدم ها زندگی کنم! می خوام آدم باشم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
#قسمت۱۵۰
نفس عمیقی گرفت و ادامه داد: منو برسونید خونه خاله حنانه!
اشکان صدایش از خشم بالا رفته بود: تو باید به بابا می گفتی! اگه گفته بودی این همه اذیت نمی شدی!
یاس پوزخندی زد: بابا اگه میخواست بفهمه، تو این همه سال میفهمید. وقتی نخواد چیزی رو بفهمه، کوچه علی چپ رو خوب بلده!
میعاد گفت: اشتباه می کنی، خیلی دوستت داره!
یاس اشک راه گرفته از گوشه چشمهایش را گرفت و گفت: منو ببر پیش حنانه!
اشکان گفت: خونه خاله حنانه بری چکار کنی؟
یاس آرام گفت: امشب روضه است! یادتون رفته؟ میرم کمک اسماء.
میعاد فرمان را چرخاند. این روضه ها برای یاس خیلی مهم بود.
اسماء که در را باز کرد، یاس به آغوشش پر کشید.
اسماء خندید: خوبه دیروز منو دیدی ها!
یاس گفت: من پیشت هم که هستم دلم تنگه برات! چی میکشه آقا علی اکبر؟
اسماء پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: زبون نریز بچه! بیا که کلی کار داریم!
یاس گفت: تو که سلام کردن بلد نیستی, بذار من به خاله و عمو سلام کنیم، میام پیشت.
یاس راه همیشگی را رفت. پشت همان مبل متبرک شده خانه. همان که هیچ کس جز حضرت آقا رویش ننشست. همان که ملافه سفید داشت و حسین همیشه زیرش مینشست!
حنانه به مبل تکیه داده بود و تسبیح حسین در دستانش، ذکر می گفت. یاس را که دید، دست باز کرد برای به آغوش کشیدنش. یاس یا تمام وجود و عشق به آغوش مادرانه حنانه رفت: سلام خاله جون!
حنانه دست پشت شانه یاس کشید و گفت: سلام به روی ماهت، خوش اومدی دخترم!
یاسِ اینجا، یاسِ دیگری بود. اینجا شاگردی مادرانه های حنانه را می کرد. شاگردی حجب و حیای اسماء، ایمان حسین، اخلاق حاج احمد! اینجا برادری کردن محسن و علی اکبر دلنشین بود چون خیلی شبیه حسین بود.
صدای گریه حسین بلند شد. یاس گفت: قربونش برم! من برم پیشش!
بلند شد و به سمت اتاق اسماء رفت که حنانه گفت: صبر کن مادر، اسماء میره سراغش!
یاس در اتاق را باز کرد و گفت: دلم برای این نیم وجبی تنگ شده خاله!
حسین کوچک را در آغوش گرفت و بوسید. وقتی آرامش به طلفک هشت ماهه برگشت از اتاق بیرون آمد و رو به حنانه پرسید: خاله!وقتی مامانم اسم علی رو به یاد پسرت روی پسرش گذاشت چه حسی داشتی؟
حنانه سرش را بالا گرفت و به حسین در آغوش یاس نگاه کرد: اون روزها که من نبودم، اما فکر کنم شبیه حس الانم بود! این بچه هم بیقرارم میکنه هم آروم!من با خدا معامله کردم والسلام! دلتنگیشون رو به جون خریدم.
یاس گفت: نمی دونم شهادت سخت تره یا مادر شهید بودن.
اسماء از آشپزخانه خارج شد و گفت: اون جهاد مردهاست و این جهاد زن ها! هر کدوم به نوعی از تعلقاتشون دل می کنن! هر کدوم در نوع خودشون سخت ترین کار دنیاست.
حسین برای رفتن به آغوش اسماء دست و پا می زد. اشک از گوشه چشم هر سه به پایین چکید.
کتاب دوم
فصل سوم
گمگشته کوی تو پیدا نمی شود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه 💖
#قسمت ۱۵۱
اسماء به همراه یاس مشغول کار شد. یاس دستش در کار کردن تند بود. سالها کار کردن در کافه ها و غذاخوری ها او را در کار فرز و چابک کرده بود.
همانطور که کار می کردند یاس گفت: می خوام درسم رو ادامه بدم!
اسماء دست از کار کشید و به او نگاه کرد: بری آمریکا؟
یاس لبخندی به اسماء زد: نه بابا! می خوام اینجا شروع کنم!
اسماء خیالش راحت شد دوباره مشغول به کار شد: خیلی خوبه! خاله خوشحال میشه. حالا چی می خوای بخونی؟
یاس گفت: مطمئن نیستم چی می خوام!
اسماء نفس عمیقی کشید و گفت: این درد همه است اما خیلیا نمی فهمن و با جو پیش میرن، بعد از ده سال درس خوندن می فهمن من اصلا این رشته رو دوست ندارم! ببین از دنیا چی می خوای و می خوای چکار کنی برای بهتر شدن دنیا، بعد تصمیم بگیر!
یاس متفکر چاقو را روی تخته رها کرد گفت: نمی دونم از دنیا چی می خوام!
اسماء: پس اول هدفت رو پیدا کن!
مراسم آن شب هم به خوبی برگزار شد. اسماء کنار باس نشست و گفت: دستت درد نکنه، خیلی خسته شدی!
یاس به محسن و علی اکبر که روی زمین نشسته و پاهایشان دراز بود و چشم ها، بسته اشاره کرد: خسته تر از ما زیاده! چرا نمیرن بخوابن!؟
اسماء گفت: از خستگی زیاد! برم رخت خواب بندازم براشون.
یاس به یاد آورد روزی که حسین به خانه آمد و تختش را باز کرد. بعد در جواب سوالات خانواده اش تنها گفت: من که زیاد خونه نیستم، خیلیا به این تخت محتاج تر هستن تا من!
و تخت را برد. و بعد از شهادتش محسن فهمید تخت را به پیرمردی داده است در آن سر شهر، جایی که انگار ته دنیاست و از ما نیست. پیرمرد زمین گیری که دائم حسین را دعا می کرد و نمی دانست حسین دیگر نیست!
محسن و اسماء هم از تخت هایشان دل کندند. مثل حسین! همیشه مثل حسین بودند و امروز هم مثل حسین اند! یاس بلند شد تا به اسماء کمک کند.
رخت خواب محسن و علی اکبر را همانجا که نشسته بودند انداختند. محسن خود را روی تشک کشید و با گلایه از حسین فکر کرد: ببین دست تنهامون گذاشتی دردونه حاج احمد! جور تو رو من و این داماد بدبخت داریم می کشیم!
این را گفت و خوابید. خوابید ولی با گریه بیدار شد. خوابید ولی با درد بیدار شد. خوابید ولی....
حنانه دورش می گشت: چی شده مادر؟ درد و بلات به جونم! چی شده امید مادر؟ چرا اینجوری شدی؟
حاج احمد حنانه را گرفت و گفت: آروم باش خانم! بزار بچه آروم بشه اول!
حنانه دستش را به دهان برد و برای حرف نزدن، دستش را به دندان گرفت که اسماء گفت: بابا دستش رو پاره کرد! مامان جان حتما خواب دیده دیگه!
احمد دست حنانه را آرام از میان دندانهایش بیرون کشید و به رد دندان روی دستش نگاه کرد: چکار کردی؟
حنانه به بغض گفت: بچم رو ببین چه حاله!
علی اکبر که شانه محسن را می مالید گفت: الان خوب میشه مادر! نگرانی نکنید شما!
یاس، چادر به سر، دم در اتاق به چهار چوب تکیه داده بود و محسن را نگاه می کرد.