#دعا_براے_طلب_حاجات
🌸بعد از نافلـہ مغرب بر پیامبر و آل او 100 مرتبـہ صلوات بفرست سپس هفتاد مرتبـہ بگو
💮يا اللَّهُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُ یا فاطمةُ یا حسنُ یا حسینُ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ أَدْرِكْنِي يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ💮
🌸سپس 100 مرتبـہ دیگر نیز صلوات بفرست آن گاـہ حاجت خود را طلب ڪن
📚تحفة الرضویة ص 150
#ذکر ظهور بركت درخانه و تسکین درد
✍از حضـرت امـام جعفـر صـادق(ع) منقـول اسـت ڪه:
به جهـت ظهـور بـرکت در خـانه و برآمـدن مهمـات سـوره صـافـات را بنـویسـد و بشـویـد و از آن آب غسـل کند همـهی مـرضها و رنـجها از او زایـل شـود.
📗المصباح كفعمی، ص ۴۵٧
📗ثواب الاعمال، ص١١٢
✳️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج✳️
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پراز ارامش
شب خوبی داشته باشید
🔴 آرزوهايتان را به خدا بسپارید
🔹روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت. درون بشکهها پر از عسل بود.
🔸پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود.
🔹به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی.
🔸تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.
🔹سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
🔸آن مرد تعجب کرد و گفت:
از تو مقدار کمی درخواست کرد، نپذیرفتی. الان میخواهی یک بشکه کامل به او بدهی؟
🔹تاجر جواب داد:
او بهاندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم.
💢 کاسههای حوائج ما کوچک و کمعُمقند، خدایا خودت بهاندازه سخاوتت بر ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم.
.
🔅#پندانه
✍️ حکمت چون طلاست
🔹مردی از حکیمی سؤال کرد:
اسرار حکمت و معرفت چگونه آموختی؟
🔸حکیم گفت:
روزی در کاروانی مالالتجاره میبردم که در نیمروزی در کاروانسرا در استراحت بودیم که یکی از کاروانیان گوش بر زمین نهاد و برخاست و گفت: صدای سُم اسبها را میشنوم، بیتردید راهزنان هستند.
🔹هرکس هر مالالتجارهای از طلا و نقره داشت آن را در گوشهای چال کرد.
🔸من نیز دنبال مکانی برای چالکردن بودم که پیرمردی را در پشت کاروانسرا در سایه دیواری نشسته دیدم.
🔹پیرمرد گفت:
قدری جلوتر برو، زبالههای کاروانسرا را آنجا ریختهاند. زبالهها را کنار بزن و مالالتجاره خویش در زیر خاک آنجا دفن کن.
🔸من چنین کردم. قافله راهزنان چون رسیدند زرنگتر از اهل کاروان بودند. وجببهوجب اطراف کاروانسرا را گشتند.
🔹پس هرجا که زمین دست خورده بود کَندند و هرچه در زمین بود برداشتند و فقط یکجا را نگشتند و آن مزبله بود که تکبرشان اجازه نمیداد به آن نزدیک شوند تا چه رسد مزبله کنار زنند و زمین را تجسس کنند.
🔸آن روز از آن کاروان تنها من اموال باارزش و گرانقدر خود به سلامت در آن سفر به منزل رساندم و یاد گرفتم اشیای نفیس گاهی در جاهایی غیر نفیس است که خلق از تکبرشان به آن نزدیک نمیشوند.
🔹از آن خاطره تلخ ترک تجارت کردم و در بازار مغازهای باز کردم و مسگری که حرفه پدرانم بود راه انداختم.
🔸روزی جوانی را که چهرۀ خشن و نامناسبی داشت در بازار مسگران دیدم که دنبال کار کارگری میگشت و کسی به او اعتمادی نمیکرد تا مغازهاش به او بسپارد.
🔹وقتی علت را جویا شدم، گفتند:
از اشرار بوده و بهتازگی از زندان حکومت خلاص شده است.
🔸وقتی جوان مأیوس بازار را ترک میکرد یاد گفته پیرمرد افتادم؛ که اشیای نفیس گاهی در جای غیرنفیس پنهان هستند.
🔹پس گفتم:
شاید طلایی بوده که به جبر زمان در زندان افتاده است.
🔸او را صدا کردم و کلید مغازه را به او دادم. بعد از مدتی که کندوکاو کردم چیزهایی از توحید از او فراگرفتم که در هیچ کتابی نبود.
🔹یافتم صاحب معرفت و حکمت است که از بد حادثه در زندان رفته است. آری! هر حکمتی آموختم خدا به دست او بر من آموخت.
💢حکمت چون طلاست و برای یافتن طلا باید از تکبر دور شد و گاهی مزبله را هم برای یافتن آن زیرورو کرد.
.
🔴 آرزوهايتان را به خدا بسپارید
🔹روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت. درون بشکهها پر از عسل بود.
🔸پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود.
🔹به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی.
🔸تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.
🔹سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
🔸آن مرد تعجب کرد و گفت:
از تو مقدار کمی درخواست کرد، نپذیرفتی. الان میخواهی یک بشکه کامل به او بدهی؟
🔹تاجر جواب داد:
او بهاندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم.
💢 کاسههای حوائج ما کوچک و کمعُمقند، خدایا خودت بهاندازه سخاوتت بر ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم.
↬
.