هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
#پیام_اعضا
#چالش
احسنت به شما بانوی دلبر و قری👌❤️
خوشبخت و سعادتمند باشید الهی
ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
هدایت شده از خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
بسم الله الرحمن الرحیم
#ویژه
تصمیم داریم ، داستان شیرین زندگی خانمی که یک تحول قشنگ رو تو زندگیش تجربه کرده و ما رو هم با مرحله مرحله این رشد و تحول همراه کرده با هم مرور کنیم...
🌸 انشالله یک یا دو روز در هفته این داستان رو که اتفاقا خانمهای زیادی رو متحول کرده و به رشد رسونده و کلا نگاهشان رو به زندگی عوض کرده، با شما دوستان خوبم به اشتراک میزاریم🌹
@BanovaneMontazer
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
خانهی بهشتی بانوان منتظر ♡••࿐
3_ استفاده از کرمهای دست و صورت و... در مواقع مناسب @BanovaneMontazer 4_ مسواک هر شب ( شرمنده، ولی
ܓ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
🌺 جهاد زیبای من در خاکریزی به نام خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها" 🌺
" 🌼گل نرگس🌼 "
#تو_فقط_لیلی_باش
💞تو فقط لیلی باش💞
گل نرگس ...
دیشب وقتی آسانسور توی طبقه ما نگه داشت، فکر کردم حتماً هرکی توش هست مربوط به همسایه بغلیمونه. آخه ساعت تازه 9 بود و بعید بود همسرخان اون موقع بیاد. صدای تق تق اومد. انگار یکی داشت خیلی آروم به در میزد. باز هم فکر کردم حتماً در همسایه ست. چند ثانیه گذشت و از روی فضولی رفتم از چشمی ببینم بیرون چه خبره، که یکهو در جا میخکوب شدم! یک دسته گل نرگس جلوی چشمی در ما بود ... ناباورانه در رو باز کردم . همسرخان بود، با یک دسته گل نرگس! نمیدونستم باید همسرخان رو باور کنم، یا گل نرگس رو ...
البته این اولین باری نبود که همسرخان برام گل میخرید، اما مدتها از آخرین گلش میگذشت . اصولاً همسرخان آدم خیلی منطقی هست و اینطور احساسات تو کتش نمیره. حتی آخرش طاقت نیاورد و گفت: نمیدونم اگه پولش رو بهت میدادم بهتر نبود؟!!!!
و من که داشتم از شادی بالا و پایین میپریدم گفتم: واقعاً فکر میکنی پول میتونست اینقدر برام ارزش داشته باشه و تا این حد خوشحالم کنه؟!
گل نرگسهای زیبا رو نه از گلفروشی، که از گل فروش پشت چراغ قرمز خریده بود. تازه نشست و با آب و تاب برام توضیح داد که اولش یه دسته رو میداده 10 تومن، اما اون موفق شده بود اونها رو 5 تومن بخره ...
از شادی توی ابرها بودم. همون موقع توی دلم گفتم " الحمد لله رب العالمین" ...
اون شاید فقط یک دسته گل نرگس بود، اما برای من یک دنیا معنی داشت:
اولیش این که جهاد همه ش هم خاک و خون و آتش نیست. همه ش صبوری و مهربونی نیست. فتح و پیروزی هم داره. و اون گل برای من یه پیروزی بود. یه خاکریز به سمت جلو پیشروی کردن بود. فتح یه تکه از قلب کسی بود که سعادت دنیا و آخرتم به رضایت اون از من بستگی داشت.
دومیش این که من توی دلم نیت کرده بودم که در این مدت که دارم برای تغییر کردن تلاش میکنم، از یکی از بانوان عظیم الشان هم کمک روحی بخوام. توی ذهنم بود که به حضرت نرجس توسل کنم و شروع کنم یه ختم قران رو به ایشون هدیه کنم تا خودشون دستم رو بگیرن و در این راه پر نشیب و فراز، مرحله به مرحله هدایتم کنن. و حالا اولین اتفاق خوب یک دسته گل نرگس بود. گلی هم نام بانو ... و این برای من به این معنی بود که کارم درسته و میتونم امیدوار باشم که الطاف بانو نرجس خاتون شامل حالم بشه ...
میدونم که همیشه اوضاع اینطور پروانه ای نیست. میدونم که باید تلاشم رو باز هم ادامه بدم. اما این دلگرمی بزرگی بود برای من که از ظلمات مطلق دارم راهم رو به سمت نور باز میکنم. خدایا ممنونم ... و امام زمان خوبم! ممنونم که مثل همیشه واسطه رسیدن این فیض به وجود ناقابل من بودید. ازتون ممنونم.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
اولین مهمونی ما دوماه بعد از عروسیمون بود که تولد همسرم بود..من صبح روز تولدش فقط بهش. تریک گفتم.بهش گفتم نتونستم واسش تولد بگیرمو انشالا سالای بعد جبران کنم.اونم گفت اشکالی نداره..من خانواده خودم.با برادرم اینا مادر شوهرم برادر شوهر دعوت کردم.شام خونمون.کیک تولد و میوه وشام هم داشتم.به همشون هم گفتم که به همسرم چیزی نگن چون میخاستم سوپرایزش کنم.وقتی همه آمدن به داداشم زنگ زدم گفتم بیارش.ماهم برقا خاموش کریدیم.همه بادکنک با فشفه گرفتیم دستمون.تا آمد داخل تمام بادکنک ها ترکوندیم.فشفه هارو روشن کردیم.خدای اون موقع شوکه شده بود😜😍
بعد تا چند روز قربون صدقه ام میداد.به همه دوستاش گفته بود که خانمم چیکار واسم کرده😍
اولین خاطره برا روزیه که رفته بودیم سیزده بدر بعد شوهرم خانواده شو عمو و پسر عمو و زنشو دختر و عمو شوهرشو دومادشونو نزدیک به بیست بیست و پنج شش نفرو دعوت کرد که فردای سیزده بدر بیان برا ناهار😱منم همینطوری خشکم زده بود تو دلم گفتم خب حتما باید بعد سیزده که خسته و کوفته ایم دعوت کنی هیچی دیگه منم با کلی استقبال کردن از دعوتش جلو اونا بعدش کلی به سرش غر زدم😂حالا شبش که خوابیدم صبح خواب مونده بودم پاشم ناهار درست کنم مامانم زنگ زد بیدارم کرد 😂😂با ولی غر پاشدم بساط ناهار و اینارو اماده کردم سالاد و ژله و این حرفا حالا بدترین چیزی که میتونست اتفاق بیوفته این بود که من غذارو به تعدادی که دعوت کرده بود گذاشته بودم شوهر گرامی ساعت دوازده ظهر زنگ زد سه چهار پنج نفر دیگه رم دعوت کرد که بیاین خب دیگه جونم براتون بگه غذام کم اومد مجبور شد بر ه کنسرو بگیره بیاره بهش اضافه کنم با ولی دعا و صلوات من کم خوردم و خودش کم خورد رسید الحمدالله حالا جالبش اینجاست که دیس خالی رو داده به من میگه سر ریز بریز بیار😂😂😂😂 اینم خاطره ی من ببخشید خیلی طولانی بود
یه هفته بعد از عروسیمون مهمونی گرفتم فامیلااقامون دعوت کردم حدودچهل نفر بود هرچی شوهرم گفت غذااز بیرون میگیرم گفتم نع خودم درست میکنم مامانم گفت بیام کمکت گفتم نه خودم تنها خورشتمودرست کردم برنجمم درست کردم سالادم اماده کردم ظرفوظروفمم اماده کردم برااناهار ساعت یکونیم مهمونامون کلی از دستپختم وهنرام تعریف کردن که با سن کم این همه کاروتنها انجام دادم اما بعدش گلاب به روتون تا ناهارخوردیم حالت تهوع گرفتم اول همه فک میکردن حامله ام انقد حالت تهوع شدید داشتم خودمم شک کردع بودم که باردارم😍😍بنده های خداناهار خوردن کاروموانجام دادن رفتن عصرباهزارامید وارزو رفتم بیمارستان کع ازمایش بدم بگه باردارم وقتی ازمایش دادم گفت از این ویروس جدیدا گرفتم تایع هفته باهیچکس حرف نمیزدم ینی هیچکس جرات نداشت سلامم کنه😐😂
اینم از خاطره من😁
منم پریشب اولین مهمونام بابام اینابودن
سفره روقشنگ تزیین کردم،نشستیم ک شام بخوریم
قاشق چنگال یادم رفته بود بذارم😐
همین
ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
خوشبخت و سعادتمند باشید الهی
بازم پیام داریم
ان شاء الله ارسال میکنم خدمتتون
لطفاً همه ی عزیزان چالش هاتون بفرستید