eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
*یکـبار فاطمہ را گذاشـت روۍ اپن ‌آشپزخانـھ* *و بہ او گفت :* بپر بغـل بابا و فاطمہ بـھ آغـوش‌ او پرید 🌱 بـھ مـن نگاھ کـرد و گفت : ببین فاطمہ چطور بـھ من اعتماد داشت ؛ اون پرید و میدونست من اون رو میگـیرم ، اگـھ ما همینطور بـھ خدا اعتماد داشتیـم همہ مشڪلاتمان حل بود . تـوکـل واقعۍ یعنـے همین کـھ بدانیم در هـر شـرایطے خدا مواظـب مـٰا هست❤️' *(به روایت‌همسر‌شھید‌)* ** ** *❤️شهید مصطفے صدرزاده*❤️
. . حــاج قاسم میگفت من از خدا خواستم انقدر بہ من مشغله بده ڪھ حتۍ وقت فڪر بہ گناه رو هم نداشتہ باشم حتۍ فڪر بہ گناه هم دل را از دست میده💔 بہ‌چیز هاۍ خوب فڪر ڪن رفیق (:🌸
‹🧡 ⃟←••| چادرت‌رابرسرت‌بیانداز بیرون‌بیابگذارکوچہ‌وخیابان زیرگامهای‌نجیب‌تواحساس‌غرورکنند بگذارببیندبرگهاۍدرخت‌بی‌عفتی چگونھ‌زیرپایت‌خش‌خش‌میکند🌱'! ┄┄━•❥🌸•❥‌━┅┄┄
🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اونجایی‌که‌موقع‌خوندن‌دُعاوقُرآن‌؛ هی‌ورق‌می‌زنیم‌ببینیم‌ چقدرمونده‌بھ‌تھش! یعنی‌یه‌جایی‌ازایمان‌مون‌‌لنگ‌میزنھ!(:
🥀پروفایل مذهبی🥀
💛 . . خـدایا... از تو میخواهمـ✋🏻 چادر مرا آنچنان با چادر خاڪے جده‌ے ساداتــ💚🍃 پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود چادر از سرم نرود...😊🌹👌🏻
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقا نگاه کن خیسِ بارونم😭💔😔
♥️ چادر بهانہ ایست کہ دریایت ڪنند معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند✨ چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ این سہ قرار هسٺ ڪہ زهرایت ڪنند💕
🦋🌙شهید سید مرتضی آوینی 🌺 بیشتر دوست داشت گمنام باشد. به همین دلیل گاهی به اسم های دیگر مقاله 📃 می نوشت 🥕 نام هایی مانند : سجاد شکیب، مرتضی علم الهدی، مرتضی حق گو، مهدی علم الهدی و فرهاد گلزار که از این نام آخر بیشتر در مجلات سینمایی استفاده می کرد. ⛱ گاهی نیز با نام مستعار «کاکتوس» 🌵 می نوشت که بعدها عنوان صفحه طنز ماهنامهٔ سوره شد. 🌀 به روایت : دیگران 📚 لاله ای در فکه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
☘ادامه قسمت چهل و سوم 👇 چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن
🥐ادامه قسمت چهل و سوم 👇 ذهنم پر از سوال بود،محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت:دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ! چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روے صندلے و گفتم:مامان آبروم رفت! مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:چے شدہ؟ آخہ االن؟ حاال پاشو زشتہ! با حرص گفتم:مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید! _چے میگے تو؟ عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم:من نمیام بگو برن! مادرم با چشم هاے گرد شدہ زل زد توے چشم هام:این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت:از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:آقاے هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد. _پاشو آبرومونو بردے! با بے حالے گفتم:مامان روم نمیشہ امروز... صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم. _آخہ ڪجا؟ االن میان! صداے سهیلے آروم بود:صالح نیست جناب هدایتے! ادامہ داد:مامان،بابا لطفا پاشید. مادرم چشم غرہ اے بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت:امیرحسین! آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے! روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم. صداے سهیلے رو شنیدم:مامان جان میگم بہ صالح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد! مادرم ڪالفہ گفت:نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصال سر درنمیارم. سهیلے گفت:با اجازہ تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:آخہ چے شدہ؟! پدرم بلند گفت:هانیہ! با عجلہ از پلہ ها باال رفتم و وارد اتاق شهریار شدم. نفس نفس مے زدم،صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟! خب مے رفتے یہ سالم مے ڪردے،بعد بہ سهیلے توضیح میدادے! با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ. سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. برگشت سمت حیاط و دستہ گل رو گذاشت روے زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت! پدرم عصبے زل زدہ بود بہ فرش،مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد. بند ڪیفم رو فشردم و گفتم:من میرم دانشگاہ خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:برو بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم،پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم. _ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین. _جوابمو بدہ. آروم لب زدم:بے عقلے ڪردم اصال اون لحظہ... 🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨 نویسنده: خانم لیلی سلطانی @Banoyi_dameshgh
نگاهـےکُن‌کـھ‌بمیرم . . . شنیده‌ام‌‌‌گفتند:درعشق‌هرکـھ‌بمیرد شھیدخواهدبود :))♥️ ☘️⃟🐚¦⇢ ☘️⃟🐚¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ @Banoyi_dameshgh