سه شهید گمنام در ساری دفن شده بودند و سعید همیشه بر سر مزار شهدا می رفت و در ساخت یادمان کمک میکرد و می گفت «هر چی در زندگی می خواهی از این سه شهید گمنام بخواه» گفتم چرا؟ گفت «من از این سه شهید خواستم که به سوریه بروم و آن ها این کار را کردند و ازشون خواستم که شهید بشم و ان شاء الله که دعایم مستجاب میشود» که آن سه شهید برات شهادت سعید را دادند.
روی بحث سوریه بسیار اصرار داشت و یک سال و نیم تلاش می کرد و بعد از کلی پیگیری توانست برود و روحیه فداکاری و روحیه جهادی داشت و همیشه دوست داشت در صف اول و نوک حمله به دشمن باشد و همیشه در همه کارها اولین نفر بود و با اینکه جوان بود بسیار نترس و پر دل و جرئت بود.روزی که در سوریه درگیری شد خودش سربندش را بست و داوطلبانه به صحنه نبرد رفت و دوستان بهش گفته بودند«تو بچه کوچک داری» اما سعید گفته بود «من در سوریه قید همه چی را زدم و من آمدم سوریه تا شهید شوم» و رفت جلو و شهید شد.
یکروز قبل از شهادت در آخرین مکالمه تلفنی به سعید گفتم «مواظب خودت باش» گفت «من رو حلال کن که کارهایم به عهده گرفتی و گفت دعا کن ان شاء الله شهید شوم».حتی از آنجا به سربازان زنگ زده بود و گفته بود «شما جوان هستید و دلتان پاک است و دعا کنید من شهید شوم».
سعید دوران تحصیلی ابتدایی را در دبستان شهید اکبری واقع در بلوار امام رضا علیه السلام و دوران راهنمایی را درمدرسه شهید قاسمی واقع در کوچه قاسمی گذراند. سال اول دبیرستان را در دبیرستان ، سلمان فارسی
واقع در کوچه جهان پیما، و از دوم دبیرستان تا پیش دانشگاهی را در مدرسه شهیدان رجایی،باهنر در رشته علوم تجربی گذراند.
همان بار اول شرکت در کنکور در چند رشته و دانشگاه پذیرفته شد . ولی با توجه به علاقه به سپاه، دانشگاه شهید محلاتی قم را انتخاب کرد و در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفت.
بعد از فارغ التحصیلی ، در سپاه ناحیه میاندورود (سورک)مشغول به کار شد.
🔴منبع : سایت خبرگزاری بسیج 🔴
🔴 تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به بسیج نیوز است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی و تولید: ایران سامانه 🔴
🔴حتما با ذکر منبع استفاده شود🔴
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
#حیدࢪیوݩ
در مورخه 91/2/23 پس از بازگشت از سفر حج ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر بنام امیرمهدی شد.
شهید عزیز در مورخه 95/1/14 با نیت دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)به جمع دلاورمردان لشکر25کربلا پیوست و به سوریه اعزام شد. در تاریخ 95/2/17 در منطقه خان طومان به همراه 12تن از همرزمانش به شهادت رسیدند.
وی فرزند 2 سالهای به نام امیر مهدی دارد که دلتنگ پدر است تا بار دیگر بتواند با او بازی کند و او را بابا صدا کند.
شهید کمالی در تدفین شهدای گمنام نیز تلاش زیادی داشت و گریههای او در زمان تشییع شهدا هنوز هم در یادها است.
پاسدارِ شهادت طلبِ مازندرانی، در مزارِ مهیا شده جهت دفن شهیدی گمنام خوابید و سرانجام نیز در جوار همان بی نام و نشانان به انتظار مولایش، آرام گرفت:
🔴منبع : سایت خبرگزاری بسیج 🔴
🔴 تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به بسیج نیوز است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی و تولید: ایران سامانه 🔴
🔴حتما با ذکر منبع استفاده شود🔴
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
#حیدࢪیوݩ
گوشه ای از زندگی شهید بزرگوار سعید کمالی🌷 بود ان شاء ا... که استفاده کرده باشن ✌🏻🍃
فقط رفقا منبع ذکر شده در زیر متن ها رو پاک نفرمائید که خدایی نکرده مدیون نشید ...
🔴منبع : سایت خبرگزاری بسیج 🔴
🔴 تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به بسیج نیوز است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی و تولید: ایران سامانه 🔴
🔴حتما با ذکر منبع استفاده شود🔴
#حاج_حیدر
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part39 -من کل سختی هاشو دوست دارم +ولی میدونی چیه ،آدم هرچی داره قد
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part40
رفتم پیش ماشین هی صدا زدم حاجی ،حاج آقا ،اخوی متوجه شدم نیست دیدم همه آقایون و خانم ها اومدن بیرون دیدم احمد داره با آقایون صحبت میکنه از کنارش که داشتم رد میشدم گفتم احمد راننده کو ؟ رفتم جلوتر دیدم انگار نشنیده با صدای بلند گفتم (احمد با توام راننده کو؟) تازه متوجه شد و صداش و کنترل کرده گفت:رفته دستشویی الان میاد .
بعد اومدم یه کنار ایستادم و دیدم زهره خانم و خانم اکبری با دختر عمه زهرا خانم باهم دارن میرن سر مزار شهدا توجه ایی نکردم
که دیدم راننده داره میاد کمک کردم با آقایون سن دار تا بتونن از پله برن پایین تا به اتوبوس برسن تا به موقع حرکت کنیم الحمدالله همه سوار شدن دیدم هیچ کسی جاش خالی نبود
تو یه راه بودیم که رمو برگردوندم دیدم یه تعداد خوابن یه تعداد کلشون توی موبایله اومدم سرم و برگردونم به سمت خیابون که دیدم یه پسر بچه کوچولو داره بهم نگاه میکنه براش زبون در آوردم که خندید از خنده بچه ها خودم بیشتر ذوق میکنم دیدم خیلی خوشش اومده هی چشمام و چپ کردم اونم هی میخندید یک لحظه احساس سنگینی یک نگاه و کردم رومو اون سمت کردم که دیدم زهره خانم داره بهم نگاه میکنه و روشو بر گردونند و به پسر بچه نگاه کرد دیگه ندیدم چیشد صاف نشستم سر جام و دیگه به پسر بچه ام نگاه نکردم.
__-------_________
﴿از زبان زهره﴾
+چیه نگار جون باهاش خاطره داری
-هوم نه میدونی دارم میرم پیش صاحبش
+صاحب😳
-اوهوم اومدم شلمچه تا نامزدم و ببینم
+جدی شما نامزد داری
-آره بهم نمیاد
+حقیقتش نه
-خوب صیغه اییم تا ان شالله بعد شلمچه عقد کنیم
+ان شالله خوشبخت بشین عزیز دلم ●•●•●
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم:#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
#پسرانعلوی✌🏻♥
اینجـ...ـا
ڪوفـ...ـه
نیسـ...ـت
تـ...ـا
علـ...ـی
تنہـ...ـا
بمانـ...ـد👊🏼
#یاحیدرڪرار🥀
#چریــــــــــــــــــــکی🧡
#حیدࢪیوݩ
#محرم_وصفر 🏴
🍂سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!🥀
🥀دگر مرا ببر از كنج این قفس، بابا!🍂
🍂به جز تو كآمدهای، امشبی به دیدارم🥀
🥀نزد سری به یتیم تو، هیچ كس، بابا!🍂
🏴🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🏴
─═हई{🦋}ईह═─
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
─═हई{🦋}ईह═─
#حیدࢪیوݩ
«وَالَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ»
ولی ﺁﻧﺎﻥ که ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﻗﻮی ﺗﺮ ﺍﺳﺖ!🧡 - بقره/۱۶۵
اعتماد به بَشَر را بفروشیم به اعتماد به خدا، دنیا سبز خواهد شد🌱
- استادشجاعی
حکمتانه🌹
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ !
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ
ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ....
#حیدࢪیوݩ
- پُرطرفدارترینچنل ِ#انگیزشے🚴🏻♀🧡 ⃪
- ویژهافرادکماعتمادبنفس🙊🌱 . . '
https://eitaa.com/joinchat/1000341635C44ea6717aa
متناشجووونمیدہبراۍ ِبیوت☁️🦋^^
•اینجـٰاباپادکستهاش عاشقتمیکنن🌼-
#طبعدخترونگےاتگلمیکنه꧇)📻
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
💟داستان کوتاه
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
❣دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست!!
- وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است!
- وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است، این دزدی است!
- وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند، این دزدی است!
- وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند، این دزدی است!
- وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد، این دزدی است!
- وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند، این دزدی است!
دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!
دزدهای تابلودار ! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!
❣احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!
مطمئن باشیم چوب #خدا صدا ندارد!!
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10