eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ " شَھرُ رَمَضانَ الذې اُنزِلَ فېہِ القُرآنُ...🌙♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم نویدم رفت وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنوه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود - بله نگار: سلام ،خوابی رها؟ - چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست! نگار : ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم - میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن - چیه بابا نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ ،نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا - به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟ - ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت - باشه ببینم چی میشه9 نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام - باشه ،فعلن بای بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه طبق معمول از صبحانه خبری نبود از خونه زدم بیرون تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود نوید: بیا بالا برسونمت - تو اینجا چیکار میکنی؟ نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه - چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم ،الانم بزن به چاک راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو - ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم نویدم: باشه ،آدمت میکنم چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾
🌈 رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم بعد چند ثانیه بالا آورد - تو که اینقدر اوضاعت خرابه ،چرا این مزخرفاتو میخوری نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود &مشخصه که بار اولته اومدی اینجا - چند سالته؟ & مگه سن مهمه ، - چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟ & وقتی جایی برای خوابیدن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی (لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه) اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه همه جا رو گشتم پیداش نکردم از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین نزدیک اتاق شدم درو باز کردم خشکم زده بود نوید ایستاده بود و داشت لباسشو مرتب میکرد نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم اشک تو چشمام جمع شده بود : تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار نوید: چون تو با همه فرق داری7 نزدیکم شد از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط در قفل شده بود میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم - درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا & خانم چیکار میکنین،؟ - (همونجور که هق هق میزدم): بیا درو باز کن & شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده - همه تون برین گم شین درو باز کن نوید : بیا سوار شو میبرمت؟ - من با تو هیچ گورستونی نمیام نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد ،حالم داشت به هم میخورد - بزن کنار نوید: اینجا جای وایستادن نیست ! - حالم بده ،بزن کنار لعنتی ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم نوید یه بطری آب آورد برام دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم نزدیکای ساعت ۱بود که رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
↻📓🌪••|| در زمین عشقی نیست که زمینت نزند ! عشق را تنها در پناهِ شهدا جستجو کن .... ❤ 🌪⃟📓¦⇢ 🕊 🌪⃟📓¦⇢ @Banoyi_dameshgh
💕 علیه اسلام: ‌ 🌸کسی که سرگرمی اش زیاد است، عقلش کم است.🌾 ‌ 📖غررالحکم، ۸۴۲۶🌱
ابراهیم می گفت: همیشه به دنبال حلال باش! مال حرام زندگی را به آتش می کشد پول حلال کم هم باشد دارد 🌷
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیح کوچیکی هم به شما عزیزان بدم که ما در طول هفته رمان {تسبیح فیروزه ای} قرار میدیم روز های جمعه به انتخاب اعضا رمان {عشق واحد} میزاریم 😊 @Banoyi_dameshgh
🌹 : اینڪہ مۍگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهۍ است و سفره‌ۍ ضیافت الهۍ پہن است، محتویات این سفره ڪہ من و شما باید از آن استفاده ڪنیم، یڪۍاش روزه است؛ یڪۍاش فضیلت قرآن است، یڪۍاش همین دعاهایۍ است ڪہ مۍخوانیم؛ «یا علۍ و یا عظیم»، دعاۍ افتتاح و دعاۍ ابوحمزه💫 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @Banoyi_dameshgh