💕 #امیرالمؤمنین علیه اسلام:
🌸کسی که سرگرمی اش زیاد است، عقلش کم است.🌾
📖غررالحکم، ۸۴۲۶🌱
#حیدࢪیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۶۰ثــانیه تلنگر.... 💔
استاد رائفی پور
#حیدریون
ابراهیم می گفت:
همیشه به دنبال حلال باش!
مال حرام زندگی را به آتش می کشد
پول حلال کم هم باشد #برکت دارد
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
#حیدریون
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیح کوچیکی هم به شما عزیزان بدم که ما در طول هفته رمان {تسبیح فیروزه ای} قرار میدیم روز های جمعه به انتخاب اعضا رمان {عشق واحد} میزاریم 😊
@Banoyi_dameshgh
#پاے_درس_ولایت🌹
#حضرت_آیتاللہ_خامنہاے:
اینڪہ مۍگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهۍ است و سفرهۍ ضیافت الهۍ پہن است، محتویات این سفره ڪہ من و شما باید از آن استفاده ڪنیم، یڪۍاش روزه است؛ یڪۍاش فضیلت قرآن است، یڪۍاش همین دعاهایۍ است ڪہ مۍخوانیم؛ «یا علۍ و یا عظیم»، دعاۍ افتتاح و دعاۍ ابوحمزه💫
♡j๑ïท🌱↷
『 @Banoyi_dameshgh』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلماڹ تـنـگ اســـت ...💔
#قاسمنا 🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @Banoyi_dameshgh』
فرقینمیکندرمضــانیامحرمت ؛
درکلماههاروزسومبهنامتوست ..
#خانومسہسالھ:)💔
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجم 🌈
صداش زدم ،اومد سمتم
نگار: کی اومدی
- یه ساعتی میشه
نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده
- مهم نیست
نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟
- نگار من دارم دیونه میشم ،چیکار کنم که از دستش خلاص شم
نگار: نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن ،باز چه کاری میخوای انجام بدی
- نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم
نگار : دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟
ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده
- تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم
نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه
- خدا،،کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار
( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن )
بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت
نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی
- کمتر از یک ماه
نگار : میخوای بریم بکشیمش؟
- اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم1 1
نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره
- اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه
از صد بار مردنم بدتره
نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش
- باید فرار کنم
نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه
تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه
- دیگه راهی به ذهنم نمیرسه
نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه
خداحافظی کردم و رفتم خونه
از اون شب کارم شده بود
کلنجار رفتن با پدرو مادرم
هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم
۵روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود
فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم
منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم
یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون
منم کل روز و تو اتاقم بودم
حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم
در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست
زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست
- مامان جون حالم اصلا خوب نیست
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_ششم 🌈
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت
- باشه
زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه
(یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین
رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم )
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟
- خیلی ممنون
زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم
زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن
زن عمو: نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار
( با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم )
- ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم
نوید : میخوای ببرمت دکتر
(همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست)
زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر
زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته،
زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم
- با اجازه
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا
درو باز کردم
هانا داشت درس میخوند
هانا: کاری داشتی خواهر جون
- نه عزیزم درست و بخون
در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم
رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم
خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن
داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد
یه هو از جا بلند شدمو نشستم
- تو اینجا چه غلطی میکنی
نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه
- خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم بیا ،الان گم شو بیرون
اومد نزدیک تر کنار تخت نشست
نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه
- پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم
نوید: (صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون
دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم
نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت
حرف از دهنت بیرون نیاد
داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد
دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در
شروع کردم به گریه کردن
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛