#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_ششم 🌈
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت
- باشه
زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه
(یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین
رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم )
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟
- خیلی ممنون
زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم
زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن
زن عمو: نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار
( با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم )
- ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم
نوید : میخوای ببرمت دکتر
(همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست)
زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر
زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته،
زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم
- با اجازه
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا
درو باز کردم
هانا داشت درس میخوند
هانا: کاری داشتی خواهر جون
- نه عزیزم درست و بخون
در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم
رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم
خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن
داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد
یه هو از جا بلند شدمو نشستم
- تو اینجا چه غلطی میکنی
نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه
- خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم بیا ،الان گم شو بیرون
اومد نزدیک تر کنار تخت نشست
نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه
- پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم
نوید: (صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون
دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم
نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت
حرف از دهنت بیرون نیاد
داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد
دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در
شروع کردم به گریه کردن
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_ششم
مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زدهان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده
که انگار میخواهد.چیزی بگوید و نمیتواند.
_شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شدهام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل میزند به مادرش که شانه هایش آرام میلرزد.
****
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد .
خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاومده.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.