eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 آذری زبان است و فارسی حرف زدن،کمی برایش سخت است.روی هر کلمه مکث میکند.همه‌ی این ها،لحجه اش را شیرین کرده است. میگویم:مادر،هرچی رو که مربوط به بابک می‌شه،برام بگید.قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش رو بنویسم. سر تکان میدهد.ضبط کننده‌ی گوشی‌ام را روشن میکنم.میگویم:خب،مادر، شروع کنیم. مادر، رو به دخترش می‌پرسد:نه دییم؟¹ دختر جواب می‌دهد:هرنه اورگین ایستر ده‌دا.² انگار مادر نمی‌داند دقیقاً دلش می‌خواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می‌شود. چشم می‌چرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت‌ها شروع شود. آفتاب از لای پرده‌ی کنار رفته افتاده روی دیوار. بابک،خیلی مهربان بود.از کلاس اول،درس خون بود هیچوقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد... می‌گویم:مادر،تا دیروز می‌اومدن برای مصاحبه،چند تا سؤال مشخص می‌کردن و جواب‌های آماده می گرفتن؛ اما حالا فرق داره.قراره با گفته های شما و نوشتن من،همه بابک را بشناسن. با کارها و رفتار‌هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بود. .
~حیدࢪیون🍃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 #پارت_اول آذری زبان است و فارسی حر
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 سر تکان می‌دهد. صحبت ها،خوب پیش نمی‌رود.حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمی‌گذرد،سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره‌ی پسرش اذیتش کنم. آقای سرهنگی می‌گفت ﴿﴿باید به این خانواده نزدیک بشی؛انقدر که تورو جزئی از خودشون بدونن؛چون قراره حرفهایی رو بهت بزنن که تا حالا به کسی نگفته ان،بابا جان!﴾﴾بنابرین فکر میکنم برای دیدن آمده‌ام؛نه هیچ کار دیگری. ضبط گوشی را خاموش میکنم. الهام،چای و شیرینی می‌آورد.بابت شیرینی ها تشکر می‌کند. حین چای خوردن،از خودم می‌گویم،و خانم نوری با دقت گوش می‌دهد. و گاهی سوال می‌کند. طعم شیرینی را هم تحسین می‌کند. آن وسط ،به حرف ها و کارهای آراز می‌خندیم. .
~حیدࢪیون🍃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 #پارت_دوم سر تکان می‌دهد. صحبت ها،خ
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 موجی از صمیمیت،بین‌مان شکل می‌گیرد. مادر خم می‌شود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر می‌دارد. می‌گوید: بیا اینجا بشین. کنار مادر می‌نشینم و او توی گوشی‌اش،عکس‌ها و ویدئوهای بابک را نشانم می‌دهد. یکی از ویدئوها. مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به است. توی ویدئو،رضا پسر بزرگ خانواده ی نوری ،می‌گوید:بریم اردبیل. آن موقع نمی‌دانستند بابک قصد دارد؛ آن هم با این همه جدیت. هر چند وقت یک‌بار،وقت کار کردن مادرش، دورش می‌چرخیده. و از اینکه خیلی ها به رفته‌اند حرف می‌زده. گاهی هم سرش را گوشه ی بالش مادرش می‌گذاشته و از وضعیت سوریه می‌گفته. و اینکه چه خوب می‌شود او هم برود؛ اما حرفی از اینکه حتماً می‌خواهد برود،نبوده. یعنی بوده و بابک به زبان نمی‌آورده. خانواده نشسته‌اند توی پارک شورابیل.سایه‌ی درخت های بالای سرشان،مشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان. بابک،روی زیرانداز دراز کشیده،و تیشرتش ،با وزش باد ،روی تنش تکان می‌خورد. انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است. یک دستش را گذاشته زیر سرش و می‌زند. دوربین می‌رود سمت بابک، و لبخندش به خنده تبدیل می‌شود.(: .
~حیدࢪیون🍃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 #پارت_سوم موجی از صمیمیت،بین‌مان شک
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 رضا می‌پرسد:بابک،بهت خوش گذشت؟ بابک زل می‌زند به دوربین. نگاهش برق می‌زند. می‌گوید:عالی بود!خیلی خوش گذشت! مکث می‌کند و گردنش را کج می‌گیرد سمت برادرش:نمی‌دونم چطوری باید محبت‌هات رو جبران کنم،به خدا! ویدئو تمام می‌شود.مادر،گوشه‌ی چادرش را می‌کشد به چشمانش.خاله گوشه ی چانه‌اش می‌لرزد. گوشی را می‌گذارد روی پایش،و نگاهم می‌کند؛ همه‌ی پنجشنبه و جمعه‌ها روزه می‌گرفت.وقتی می‌رفتم مسافرت، برای ناهار که نگه می‌داشتیم، بابک،خودش را با نظافت ماشین سرگرم می‌کرد.صداش می‌زدیم: {بابک،بیا ناهار بخور دیگه!}.تازه اون موقع می‌فهمیدیم روزه گرفته. گاهی غر می‌زدم (آخی مسافرت‌ده نه اوروج توتماق؟). می‌گفت (نذر وارومدی.)! یکهو یادش می‌آید این جمله‌ها را به آذری گفته. ادامه میدهد:بهش می‌گفتم (آخه تو مسافرت هم روزه می‌گیری؟!). می‌گفت:(نذر دارم.). آفتابِ پشت پرده‌ی توری، کم کم قصد رفتن دارد. آراز می‌آید کنارم، و می‌گوید:من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟ _اره.بگو دوست دارم بشنوم. .
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 _حرف های من رو هم می نویسی؟ _حتماً حتماً مینویسم چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه می کند: _کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو می‌گرفت. و یه دستش رو می‌ذاشت دور کمرم و می‌گفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو می‌نداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می‌رفت زنگ میزد به مامان و می‌گفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت می‌اومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی می‌اومد اینجا و با من بازی می‌کرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقه‌ی حرف زدن آراز می‌رود مادر هم با خنده نگاهش می‌کند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر می‌چرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقه‌ی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟). .
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زده‌ان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده که انگار می‌خواهد.چیزی بگوید و نمی‌تواند. _شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شده‌ام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و زل می‌زند به مادرش که شانه هایش آرام می‌لرزد. **** خیلی گریه کرد؟ وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد . خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته. فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش می‌اومده. .
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زده‌ان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده که انگار می‌خواهد.چیزی بگوید و نمی‌تواند. _شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شده‌ام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و زل می‌زند به مادرش که شانه هایش آرام می‌لرزد. **** خیلی گریه کرد؟ وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد . خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته. فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش می‌اومده. .
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 یه شب به الهام گفته( ببین بچه چقدر قشنگه! اسمشو بذار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره )بعدش الهام میفهمه حامله است .تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره. _چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست._حالا یه چیز دیگه. الهام می‌گفت: (هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته. می‌گم بابک، اومدی ؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ بابک ناراحت می‌شه و می‌گه باز گفتی شهید؟ چند بار بگم من زنده‌ام من اصلا نمرده‌ام. الهام!.)الهام می‌گفت یه مدت همه‌اش از برادر و پدرش می پرسیده شما مطمئن‌اید بابک مرده بود؟ نکنه نفس میکشیده و همونجوری دفنش کرده اید!؟ _موهای تنم سیخ شد فاطمه! این شک و تردیدها پدر آدمو در میاره _مادرش یه جوریه! _چه جوری یعنی؟ ساکته. کم حرفه فکر کنم دیروز، من بیشتر از مادرش حرف زدم. خوب خیلی ها کم حرف‌ان ساکت‌ان همچین گفتی یه جوریه که.... چطوری بگم مادرش مثل یه لیوان آب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از آنهاست که تو دلت آتیشم که باشه کنارش بشینی یهو میبینی آتیشی در کار نیست. منتها این لیوان آب تو دل یه کوهه می خوام بگم مادرش محکم و صبوره. *** .