🔎💛| #تلـنگرانهـ
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ | #روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
| #رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
#حاج_قاسم
#گمنام🔎💛| #تلـنگرانهـ
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ | #روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
| #رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
#حاج_قاسم
#حیدࢪیوݩ
|🙂✨|
#تلنگر💥
{•بعضیا.🚶🏽♂!
بندِ #روسریشونو بازکردن.🤦🏽♀!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏽!•}
...اما...
[•بعضیاهم.☝️🏽!
بند پوتینشونو بستن.🕯!
#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...!•]
#شهدا_شرمنده_ایم😔💔
نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
~حیدࢪیون🍃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 #پارت_دوم سر تکان میدهد. صحبت ها،خ
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_سوم
موجی از صمیمیت،بینمان شکل میگیرد.
مادر خم میشود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر میدارد.
میگوید: بیا اینجا بشین.
کنار مادر مینشینم و او توی گوشیاش،عکسها و ویدئوهای بابک را نشانم میدهد.
یکی از ویدئوها. مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به #سوریه است.
توی ویدئو،رضا پسر بزرگ خانواده ی نوری ،میگوید:بریم اردبیل.
آن موقع نمیدانستند بابک قصد #رفتن دارد؛
آن هم با این همه جدیت.
هر چند وقت یکبار،وقت کار کردن مادرش،
دورش میچرخیده.
و از اینکه خیلی ها به #سوریه رفتهاند حرف میزده.
گاهی هم سرش را گوشه ی بالش مادرش میگذاشته و از وضعیت سوریه میگفته.
و اینکه چه خوب میشود او هم برود؛
اما حرفی از اینکه حتماً میخواهد برود،نبوده.
یعنی بوده و بابک به زبان نمیآورده.
خانواده نشستهاند توی پارک شورابیل.سایهی درخت های بالای سرشان،مشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان.
بابک،روی زیرانداز دراز کشیده،و تیشرتش ،با وزش باد ،روی تنش تکان میخورد.
انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است.
یک دستش را گذاشته زیر سرش و #لبخند میزند.
دوربین میرود سمت بابک، و لبخندش به خنده تبدیل میشود.(:
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.