eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین رمـــــان قسمٺ ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم و برای چندمین بار 🔥سَعد🔥 را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم _هر چی خبر خوندی،بسه! به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد _شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم! لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •●حیدࢪیون●•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #پنجم بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه
📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ او با لبخندی فاتحانه خبر داد... _مبارزه یعنی این! اگه میخوای کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد! با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم.. و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد _من میخوام برگردم ... یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم _پس من چی..؟؟ نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد _قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم _هنوز که درسمون تموم نشده! و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید.. _مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟ به هوای 🔥 سعد🔥 از بریده بودم و او هم میخواست بگذارد... که به دست و پا زدن افتادم.. _چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید _نازنین! ایندفعه فقط و و نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟ دلم میلرزید.. و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند.. که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و حرف زدم.. _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتاد در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با لحنی ساده شروع کرد _چند روز پیش دوتا ماشین بمب گذاری شده تو دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن. خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند.. که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد _من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه! لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد... _اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن تون مخالفت نمیکنم تو و ، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم. به قدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد _من آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره. با هر کلمه قلب صدایش بیشترمیگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد... و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید _سر راه فرودگاه از زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟ میدانستم است که برای این دختر شیعه در نظر گرفته... و خبر نداشت ۸ ماه پیش... وقتی سعد🔥 مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم _بله! و بی اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید،.. نذری که ادا شد... و از بند سعد آزادم کرد،... دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد _بلیطتون برای ساعت ۹ شب، فرصت زیارت دارید. و هنوز از لحنش.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق 🔥🔥 دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید،... هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید : «می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد : «حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!»🔥 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو 🔥منفجر شد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادوچهار اینبار نه حرم حضرت سکینه (س)،... نه چهارراه زی
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو 🔥منفجر شد... دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه...! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای 🔥 آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست... عطر خنده از لبش پرید؛ خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد : « داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! 🔥 آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه 🔥انتحاری🔥 باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، 🔥 و 🔥 تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این 🔥رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد : «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی 🔥...! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هشتادونه دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش ر
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده..‌. و نمی‌خواست دل من را بلرزاند...🔥 که حرفش را خورد و برایم کرد : «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم 🔥سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده...! که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم 🔥.» ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط 🔥 نگاهش می‌کردم... به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم : «خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند... که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد : «الهی بمیرم🔥، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد... که شربت شیرین ماندن در 🔥 به کام دلم تلخ شد...‌ ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود فقط نگاهم می‌کرد مردمک چشمانش به لرزه افتاده..‌. و نم
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ شربت شیرین ماندن در🔥 به کام دلم تلخ شد... تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم... فقط با شیطنت🔥 از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد... دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد : «همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🔥 مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در 🔥 بمانم... قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند...🔥 در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در 🔥 پدر و مادرم به گریه افتادم... که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ 🔥 ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر🔥 زدم.... و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار 🔥مصطفی را آب کرده بود... که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس 🔥می‌گرفت بلکه خبری از... 🔥 بگیرد تا ساعتی بعد که خبر... انفجار ساختمان امنیت ملی 🔥 کار دلم را تمام کرد... وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته🔥 شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده... رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به 🔥 رسیده و می‌دانستم برادرم از 🔥است که دیگر... پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به🔥 گریه افتادم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد طاقت از دست دادن برادرم راداشتم که با #اشک‌هایم به🔥 مصطف
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ که از من هم دل برید : «من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب🔥 بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون 🔥کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم🔥جا مانده بود که... دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا🔥 چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر 🔥 را کرد : «مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا 🔥!» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد؛ او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه🔥 افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل🔥 نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (س)🔥شدم... تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ تلوزیون 🔥🔥فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد؛ و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش🔥 ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای 🔥 به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود... این ترس تمام شود که صدای🔥 تیراندازی🔥 هم به تنهایی‌مان اضافه شد... باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های🔥 شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد.... در این خانه دختری🔥 پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم... می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد : «فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم🔥 کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وپنج و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد.... که آخر قلبش🔥 پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت..! سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط 🔥خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم🔥 برسد... صدای تیراندازی 🔥هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد... تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه 🔥ابوالفضل قاتل شده بود... تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه 🔥العربیه جشن کشته شدن🔥 بر پا بود... دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای 🔥 تعیین شده بود.‌. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_وده از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید🔥 و ا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ الان اموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥 و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم !... و در همین مدت را دیده بود که به🔥 سربازی‌اش سینه سپر کرد : «نفس این تکفیری‌ها رو🔥 گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و 🔥 بازی باخته رو بُرد..! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥 و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت 🔥می‌سوخت که همچنان می گفت : از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، 🔥 وارد سوریه میشن و ارتش درگیره ! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاََ سوری نبودن! سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد : تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و 🔥 هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بود سوریه بجنگه! از نگاه نگران مصطفی🔥پیدا بود از این لشکرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت : پادشاه داره پول جمع می کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🎥 فیلمی واقعی و زیبا از کشور های و که از وضعییت ۲۰۱۳ سوریه اطلاع میدن حتما ببینید معنای شعار داخل این فیلم معلوم میشه👌
~حیدࢪیون🍃
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 #پارت_دوم سر تکان می‌دهد. صحبت ها،خ
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:] زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊 موجی از صمیمیت،بین‌مان شکل می‌گیرد. مادر خم می‌شود و گوشی اش را از توی کیف کنار پایش بر می‌دارد. می‌گوید: بیا اینجا بشین. کنار مادر می‌نشینم و او توی گوشی‌اش،عکس‌ها و ویدئوهای بابک را نشانم می‌دهد. یکی از ویدئوها. مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به است. توی ویدئو،رضا پسر بزرگ خانواده ی نوری ،می‌گوید:بریم اردبیل. آن موقع نمی‌دانستند بابک قصد دارد؛ آن هم با این همه جدیت. هر چند وقت یک‌بار،وقت کار کردن مادرش، دورش می‌چرخیده. و از اینکه خیلی ها به رفته‌اند حرف می‌زده. گاهی هم سرش را گوشه ی بالش مادرش می‌گذاشته و از وضعیت سوریه می‌گفته. و اینکه چه خوب می‌شود او هم برود؛ اما حرفی از اینکه حتماً می‌خواهد برود،نبوده. یعنی بوده و بابک به زبان نمی‌آورده. خانواده نشسته‌اند توی پارک شورابیل.سایه‌ی درخت های بالای سرشان،مشت مشت هوای خنک میریزد روی سرشان. بابک،روی زیرانداز دراز کشیده،و تیشرتش ،با وزش باد ،روی تنش تکان می‌خورد. انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است. یک دستش را گذاشته زیر سرش و می‌زند. دوربین می‌رود سمت بابک، و لبخندش به خنده تبدیل می‌شود.(: .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁عشق_که_در_نمیزند...🍁 قسمت دوازدهم همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به دنیا اومدن شاهزاده کوچولومون که یه روز دیدم علی شاد وخوشحال با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه... +ملکه..ملکه کجایی؟😍 _سلام چیه چته چخبره؟😉 +سلام .. یه خبر خوب دارم😍 _چی بگو دلم آب شد...😍 گلهارو داد دستم و گفت بشین تا برات بگم خانومی.. ذوق زده نشستم ، هنوز لبخند روی لبهام بود که علی گفت: قبول کردن که برم سوریه😍 یک آن خشکم زد.. قبلا یکی دوباری حرفش رو زده بود اما فکر نمیکردم بخواد بره یا جدی باشه.. آب دهانم رو بزور قورت دادم و گفتم _چی؟😳 ؟ +آره ملکه ام 😍 _کی؟ +یه هفته دیگه عازمم، خدایاشکرت...😍 مات ومبهوت مونده بودم و علی خوشحال که متوجه حالم شد و پرسید: +حالت خوبه؟ خوشحال نشدی ازاینکه بی بی زینب منم قبول کرده؟ _خوشحالم که لایق امضای بی بی شدی اما...😔 +اما چی ملکه من؟ _تو اصلا کی اسم نوشتی؟ علی گفت همون روز که رفتیم مشهد به امام رضا ع ، گفتم اگر شفای پاهامو بدی منم نذر میکنم بشم مدافع حرم عمه جانت...😭 اقاهم منت گذاشت و شفام داد..البته دعاهای ملکه خوبمم بود وگرنه دعای من تنها اثر نمیکرد.. بعد ازاون وقت ادای نذرم بود و افتادم دنبال کارهاش... _چرا به من چیزی نگفتی؟ +چون خیلی دوستت دارم نمیخواستم بااین وضعت حتی ذره ای بهت استرس واضطراب واردبشه❤️ _اماچرا حالا ، لااقل میذاشتی امیرطاها باباشو ببینه بعد میرفتی ازجاش بلند شد و با بغض گفت: +راستش از وقتی اسمم رو نوشتم شور وشوق عجیبی در دلم ایجاد شده یک حس غریب که نمیدونم چیه، نتونستم صبرکنم دلم دمشق بود دلم پیش حرم بود، بارها خواب حرم رو دیدم و آخرین بار که خواب بی بی رو دیدم و بهم گفت: _چی؟ چی گفت؟ +من منتظرتم دل دل نکن...😭 بااین حرفش بغضش ترکید و منم همینطور و باهم گریه کردیم، نه اینکه نخوام بره اما دوست داشتم وقتی بچه مون به دنیا میاد کنارم باشه..از طرفیم علی رو خیلی دوست داشتم اون واقعا باهمه فرق داشت.. پراز عشق ومحبت بود پراز شور و شادی.. خبر برام بااون وضعیتم سنگین بود اما علی نذرش بود و حالا که می دیدم از نذر به عشق و علاقه تبدیل شده دلم نمیخواست مانعش بشم.. گفتم می سپارمش به خدا... 🍁نویسنده بانو🍁 @Banoyi_dameshgh 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸