eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «می‌خواست بره، ولی وقتی دید🔥 درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته 🔥 شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت : «خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب🔥 رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد 🔥ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست : «رفته حرم سیده 🔥سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین 🔥 پاسخ داد : «خدا حفظش کنه، شما 🔥 که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (س) راحته!» با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت🔥 و آشوبی که به جان دمشق افتاده... چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا 🔥حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد... به چند دقیقه نرسید که مصطفی🔥 برگشت... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید🔥 و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت : «درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم 🔥تو خونه‌ها بودن، ولی الان 🔥 پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک🔥 تیراندازشون هستن.» و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید : «راسته تو انفجار دمشق🔥 شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از🔥 گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود : «غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به 🔥 سربازی‌اش سینه سپر کرد : «نفس این تکفیری‌ها رو 🔥 گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و 🔥 بازی باخته رو بُرد..! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥 و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_وده از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید🔥 و ا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ الان اموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥 و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم !... و در همین مدت را دیده بود که به🔥 سربازی‌اش سینه سپر کرد : «نفس این تکفیری‌ها رو🔥 گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و 🔥 بازی باخته رو بُرد..! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥 و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت 🔥می‌سوخت که همچنان می گفت : از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، 🔥 وارد سوریه میشن و ارتش درگیره ! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاََ سوری نبودن! سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد : تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و 🔥 هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بود سوریه بجنگه! از نگاه نگران مصطفی🔥پیدا بود از این لشکرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت : پادشاه داره پول جمع می کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_ویازده الان اموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥#سر
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «پادشاه🔥 داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه 🔥از ابوالفضل پرسید : «میگن آمریکا و 🔥 می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای 🔥ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود... که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد : «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» سپس چشمانش درخشید و لب‌هایش عصاره 🔥 چکید : اگه همه دنیا بخوان و سوریه رو از پا دربیارن، 🔥 و ما سربازای مثل کوه🔥 پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با🔥 (ع) ! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان🔥 غلط زیادی کنن! و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت : ظاهرا ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته. دیگر🔥 هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد : باید از اینجا برید! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی🔥 زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد : «ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت 🔥 تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر🔥 توضیح داد : «می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو 🔥داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به🔥 برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه🔥 چشمانش بودم که دنبالش دویدم... روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد : «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات🔥 بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد : «شما اگه می‌خواید 🔥خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت🔥 پیدا بود... ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش🔥 را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست : «وقتی خواهرتون رو ببرید 🔥 پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد : «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری 🔥خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم! مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که 🔥مصطفی وارد شد... انگار در تمام این اتاق فقط 🔥چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید : «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش 🔥 چطور به دامن دلش افتاده که شبنم 🔥 روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد : «ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، 🔥 سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد.. 🔥 هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان🔥 مردم افتادند... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ 🔥 هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کردا بودند، با اسحله به جان🔥 مردم افتادند... مصطفی در حرم 🔥 (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی🔥 از تمام شهر شنیده می‌شد..! ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از🔥 خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (ع) پناه می‌بردند.... مسیر خانه تا حرم طولانی بود و 🔥مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد... صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم 🔥 به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم.... خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد.. که در پیچ خیابان، سه نفر 🔥مسلّح راه‌مان را بستند.... تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم🔥 گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند....! ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم🔥 گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند...! سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به 🔥 بستند.... ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان🔥 خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... چشمم به مردان مسلّحی🔥 که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده🔥 سفارش می‌کرد : «خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن 🔥 نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه 🔥به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری 🔥وحشیانه در را باز کرد... نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری🔥 پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری🔥 پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد... دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد🔥 وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد...🔥 من در آغوش مادر مصطفی🔥 نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند..! بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش 🔥حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و🔥 ضجه می‌زد... کار دلم از وحشت گذشته بود که🔥 را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش🔥 در حال متلاشی شدن است... وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این 🔥 شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط🔥 را صدا می‌زدم... بلکه #🔥معجزه‌ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید..؛ ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_وهجده نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ بلکه #🔥معجزه‌ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید..؛ اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم 🔥و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد... با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم🔥 را از ماشین بیرون کشید... که ‌دیدم زیر لگد🔥 این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده 🔥چشمش دنبال من بود... خودش هم 🔥 بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد... مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش🔥 بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_ونوزده بلکه #🔥معجزه‌ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پی
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش🔥 بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند... یکی‌شان به صورتپ خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده🔥و چشمان وحشت‌زده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد... عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که🔥 سرم فریاد کشید: < اهل کجایی؟> لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای🔥ضعیفش را بلند کرد: < خاله و دختر خاله‌ام هستن. 🔥لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!> چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت: <داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام🔥مریضه.> ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂