🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_ونه
«میخواست بره، ولی وقتی دید🔥 #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته 🔥#جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :
«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب🔥 رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد 🔥ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :
«رفته حرم سیده 🔥سکینه!»
و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین 🔥#عربی پاسخ داد :
«خدا حفظش کنه، شما 🔥#اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (س) راحته!»
با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت🔥 #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده...
چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا 🔥حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد...
به چند دقیقه نرسید که مصطفی🔥 برگشت...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وده
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید🔥 و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :
«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم 🔥تو خونهها بودن، ولی الان 🔥#زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک🔥 تیراندازشون هستن.»
و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :
«راسته تو انفجار دمشق🔥 #حاج_قاسم شهید شده؟»
که گلوی ابوالفضل از🔥 #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :
«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به 🔥#عشق سربازیاش سینه سپر کرد :
«نفس این تکفیریها رو 🔥#حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و 🔥#دمشق بازی باخته رو بُرد..!
الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥#سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_وده از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید🔥 و ا
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_ویازده
الان اموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥#سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم !...
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به🔥 #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :
«نفس این تکفیریها رو🔥 #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و 🔥#دمشق بازی باخته رو بُرد..!
الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥#سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه🔥میسوخت که همچنان می گفت :
از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها🔥 وارد سوریه میشن و ارتش درگیره !
همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاََ سوری نبودن!
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :
تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی🔥 هم قاطیشون بودن.
حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بود سوریه بجنگه!
از نگاه نگران مصطفی🔥پیدا بود از این لشکرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :
پادشاه #عربستان داره پول جمع می کنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_ویازده الان اموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و 🔥#سر
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_ودوازده
«پادشاه🔥 #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه 🔥از ابوالفضل پرسید :
«میگن آمریکا و 🔥#اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟»
و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای 🔥ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود...
که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :
«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
سپس چشمانش درخشید و لبهایش عصاره 🔥#عشقش چکید :
اگه همه دنیا بخوان و سوریه رو از پا دربیارن، 🔥#حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه🔥 پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با🔥 #حضرت_زینب(ع) !
آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان🔥 غلط زیادی کنن!
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :
ظاهرا ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.
دیگر🔥 #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :
باید از اینجا برید!
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وسیزده
«باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی🔥 زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :
«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه🔥 تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر🔥 توضیح داد :
«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو 🔥داریا بمونید!»
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به🔥 #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد.
شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد،
با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه🔥 چشمانش بودم که دنبالش دویدم...
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :
«چرا باید بریم؟»
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وچهارده
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :
«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات🔥 بذارم، ولی حالا...»
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :
«شما اگه میخواید 🔥خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت🔥 #احساسش پیدا بود...
ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :
«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش🔥 را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :
«وقتی خواهرتون رو ببرید 🔥#زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_پونزده
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :
«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری 🔥خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم!
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :
«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!»
و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که 🔥مصطفی وارد شد...
انگار در تمام این اتاق فقط 🔥چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :
«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش 🔥#عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم 🔥#شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :
«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، 🔥#فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد..
🔥 #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان🔥 مردم افتادند...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وشونزده
🔥 #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کردا بودند، با اسحله به جان🔥 مردم افتادند...
مصطفی در حرم 🔥#حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی🔥 از تمام شهر شنیده میشد..!
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از🔥 #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (ع) پناه میبردند....
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و 🔥مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد...
صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم 🔥#تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم....
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد..
که در پیچ خیابان، سه نفر 🔥مسلّح راهمان را بستند....
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم🔥 گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند....!
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وهفده
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم🔥 گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند...!
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به 🔥#گلوله بستند....
ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان🔥 خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود...
چشمم به مردان مسلّحی🔥 که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده🔥 سفارش میکرد :
«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن 🔥#سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه 🔥به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری 🔥وحشیانه در را باز کرد...
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری🔥 پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وهجده
نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری🔥 پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد🔥 وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد...🔥
من در آغوش مادر مصطفی🔥 نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند..!
بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش 🔥حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و🔥 #وحشت ضجه میزد...
کار دلم از وحشت گذشته بود که🔥 #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش🔥 در حال متلاشی شدن است...
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این 🔥#تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط🔥 #خدا را صدا میزدم...
بلکه #🔥معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید..؛
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_وهجده نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آن
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_ونوزده
بلکه #🔥معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید..؛
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم 🔥و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد...
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم🔥 را از ماشین بیرون کشید...
که دیدم #سیدحسن زیر لگد🔥 این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده 🔥چشمش دنبال من بود...
خودش هم 🔥#شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد...
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش🔥 بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ#صد_ونوزده بلکه #🔥معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پی
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_بیست
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش🔥 بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند...
یکیشان به صورتپ خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده🔥و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد...
عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که🔥 سرم فریاد کشید:
< اهل کجایی؟>
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای🔥ضعیفش را بلند کرد:
< خاله و دختر خالهام هستن. 🔥لاله، نمیتونه حرف بزنه!>
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت:
<داشتم میبردمشون دکتر، خالهام🔥مریضه.>
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂