🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_پونزده
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :
«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری 🔥خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم!
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :
«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!»
و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که 🔥مصطفی وارد شد...
انگار در تمام این اتاق فقط 🔥چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :
«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش 🔥#عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم 🔥#شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :
«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، 🔥#فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد..
🔥 #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان🔥 مردم افتادند...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂