#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجم 🌈
صداش زدم ،اومد سمتم
نگار: کی اومدی
- یه ساعتی میشه
نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده
- مهم نیست
نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟
- نگار من دارم دیونه میشم ،چیکار کنم که از دستش خلاص شم
نگار: نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن ،باز چه کاری میخوای انجام بدی
- نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم
نگار : دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟
ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده
- تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم
نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه
- خدا،،کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار
( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن )
بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت
نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی
- کمتر از یک ماه
نگار : میخوای بریم بکشیمش؟
- اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم1 1
نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره
- اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه
از صد بار مردنم بدتره
نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش
- باید فرار کنم
نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه
تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه
- دیگه راهی به ذهنم نمیرسه
نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه
خداحافظی کردم و رفتم خونه
از اون شب کارم شده بود
کلنجار رفتن با پدرو مادرم
هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم
۵روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود
فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم
منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم
یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون
منم کل روز و تو اتاقم بودم
حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم
در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست
زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست
- مامان جون حالم اصلا خوب نیست
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_پنجم
_حرف های من رو هم می نویسی؟
_حتماً حتماً مینویسم
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش.
خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش،
حواسش به کارتونی که نگاه می کند:
_کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو میگرفت. و یه دستش رو میذاشت دور کمرم و میگفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو مینداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر میرفت زنگ میزد به مامان و میگفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت میاومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی میاومد اینجا و با من بازی میکرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقهی حرف زدن آراز میرود مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر میچرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقهی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟).
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.