~حیدࢪیون🍃
باشدسهمماازدنیاتڪه سنگیڪهرویآننوشتهاند -شهیدگمنام(:💔 ❁ ¦↫ #شهیدانہ
ھرکہندآند🥀در دل چېست💔
آناستکہهېچنېستجزشهادتگمنام:)
فرزندروحالله..🖐🏻
|●#دلنوشتہ
🌿⃟ ⃟🕊
•.
تاآخرینلحظہجنگید..!
مقاومتڪرد!
وازچیزهایۍگذشت
ڪہشایدمنوتوهرگزنتونیمازشون
بگذریم:)
•|شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس|•
•.
┈┄┅═✾•••✾═┅
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼•
~حیدࢪیون🍃
✅درسی از سیره شهدا
🌷سالگرد شهادت🌷 علی صیاد شیرازی سرلشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و فرمانده آن نیرو از ۶ مهر ۱۳۶۰ تا ۱۲ مرداد ۱۳۶۵ بود. وی پس از استعفا از فرماندهی نیروی زمینی ارتش، عضو شورای عالی دفاع ملی شد. صیاد شیرازی از فرماندهان جنگ ایران و عراق بود. و
تاریخ تولد: ۱۹۴۴، دهستان کبودگنبد
تاریخ ترور: ۱۰ آوریل ۱۹۹۹، تهران
محل دفن: ۱۲ آوریل ۱۹۹۹, بهشت زهرا
🌹بیست و یکم فروردین ماه،سالروز شهادت صیاد دلها امیر سپهبد علی صیاد شیرازی، جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح،گرامی باد.
َ
✅یاد شهدا با ذکر صلوات 🌷🍃
🤲🏻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🏻
~حیدࢪیون🍃
•🔗🖤•
•
#شهیدجهادمغنیه:
مافرزندانکسانیهستیمکهمرگ،
راهآنهارانمیشناسد...
چراکهآنهابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودکردهاند...:)🌱✨
•
🖤⃟ 🔗 ¦⇢#شهیدانہ
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_هشدهم 🌈 آقا رضا: بریم نرگس جان؟ نرگس: اره بریم خریدامو کردم آقا رضا: خدا رو
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_نوزدهم 🌈
چقدر من راه و اشتباه رفتم
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است
تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم
حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست
نمیدانستم چه بخواهم از شهدا
فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن
ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم
ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان
با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد
میگفت اینجا قبر مطهر ۸شهیده
که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم
نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم
نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم
نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم
حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود
چند روزی در شمچه بودیم
دل کندن از شهدا خیلی سخت بود
اولین نمازمو در اونجا خوندم
از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم
نرگسم چادرشو به من هدیه داد39
چقدر حس قشنگی داشتم
بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه
توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود
انگار این حال خراب مصری بود
انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره
نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن
آقا رضا: چشم
- نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم
نرگس : یعنی چی؟
- میخوام برگردم خونه
نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟
- میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد
) نرگس بغلم کرد(: الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی
رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون
بعد هم رفتیم سمت خونه ما
- ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین
نرگس: خونتون اینجاست؟
- اره
نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم
- خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم
نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛