eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شهـادت‌یعنۍاینکھ متفاوت‌بہ‌آخـر،رسیدن‌وگرنہ‌ مرگ‌پایان‌قصہ‌تمام‌انسـاهاست( :💔🖐🏿! - مثلاشھیدبشیـم🚶🏾‍♂!
~🕊 🌿💌 در زندگی ، آدمی موفق تر است که، در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشد و کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود ... ♥️🕊
-‌جنـگ‌برنـده‌نداره،اونایـی‌توجنـگ‌برنـده‌ان ڪه‌اسلحـه‌میفـروشن؛اونامیخوان‌ازتنگـه‌ردشن . . امـانمیدونـن! بـاید‌اول‌ازروجنـازه‌مـارد‌بشن . .👊🏿! 🖐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|💌|میرزا اسماعیل دولابی: هر وقت كسی شما را اذيّت كرد و ناراحت شديد، نمی‌خواهد به كسی بگوييد، بلكه استغفار كنيد؛ هم برای خودتان و هم برای كسی كه شما را اذيّت كرده است. بگو بيچاره كار بدی كرده است، اگر فهم داشت نمیکرد.وقتی استغفار می‌كنی خداوند دوست دارد، خودت باز می‌شوی، اصلاً قلبت باز می‌شود..! | 💓| | 🦋| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh•|
گام‌برداشتن‌در‌جاده‌عشق‌ هزینه‌میخواهد! هزینه‌هایی‌ڪه‌انسان‌راعاشق‌ و‌بعدشهید‌میڪند ‹ •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشت
🌈 دستام میلرزید سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت دوباره سکوت شد عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت - چشم بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم بود - نمیخواین حرفی بزنین؟ آقارضا: چرا ،اول از همه میخواستم بگم ،گذشته اتون برام هیچ اهمیتی نداره ، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند من تو سپاه کار میکنم،درآمد آنچنانی ندارم،ولی شکر راضی ام حالا من درخدمتم ،هرچی خواستین بپرسین! ) من آرزوی داشتن تو رو داشتم ،چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از این که مال من میشی؟( آقارضا: رها خانم ،رها خانم - بله آقا رضا: من منتظر حرفاتون هستم59 - من حرفی ندارم ،بریم آقا رضا: یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟ - نه آقا رضا: باشه بفرمایید بریم ! با آقا رضا رفتیم پایین و سر جاهامون نشستیم عزیز جون با دیدن چهره هامون رو به بابا کرد: آقای صالحی،اگه شما موافق باشین ،هر چه زودتر این دوتا جوون و به هم محرم بشن بابا: هر موقع خودتون صلاح میدونین ،فقط ما هیچ دعوتی نداریم عزیز جون: باشه چشم، پس از فردا بچه برن دنبال کارهای عقد بابا: باشه شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بود و گذاشتم داخل یه گلدون ،یه کم آب ریختم داخلش ،بردمش اتاقم نصفه شب بود که نرگس پیام داد: زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه - چشم خواهر شوهر عزیزم زنداداش: خانداداشمون میگه بهت بگم ،شب خوب بخوابی ،تو پیامی نداری براش، بهش بگم - یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟ نرگس: نه به زبون نیاورده،ولی تو دلش حتمن گفته - دیونه ،بگیر بخواب نرگس: چشم،تو هم بخواب که زود بیدار شی - چشم نرگس: چشمت بی بلا بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد نزدیکای ساعت ۸بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_بیست_و_نهم 🌈 دستام میلرزید سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم
🌈 لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین مامان تو آشپز خونه بود - سلام مامان: سلام ،صبح بخیر - مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی - الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار مامان: به سلامت از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام آقا رضا: سلام نرگس: سلام عروس خانم ،) برگشت به سمتم ( ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای خندم گرفت آقارضا: عع نرگس جان نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ، ۱۰۰۰تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی - دیونه نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو ! نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی ،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم61 نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده - عععع ،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط ) نرگس سرخ شد و چیزی نگفت( - ای شیطون ، نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟ - نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد منو نرگس: خووووب ! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش نرگس: ) با برگه آزمایش زد تو سرش ( یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد - دستت دردنکنه نرگس جون نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا - دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقا رضا ،رو کرد سمت من: شرمندم - خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه آقا رضا: چشم نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی ؟ همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار بعد از خرید لباس و حلقه ،شام و بیرون خوردیم ، آقا رضا و نرگس منو رسوندن خونه وارد خونه شدم ،همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن وسیله ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان: مبارکت باشه رها جان ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
📜 بشارت ملائكه |💌|امام صادق عليه السلام فرمودند : هر كس كه در روز گرم براى خدا روزه بگيرد و تشنه شود؛خداوندهزار فرشته را میگمارد تا دست‏ به چهره او بكشند و او را بشارت دهند تا هنگامى كه افطار كند.🌿 |📚|الكافى، ج ۴، ص۶۴، ح۸ |💌|و همچنین نبی مکرم اسلام «ص» فرمودند: کسیکه درماه رمضان یک آیه از قرآن را تلاوت کند،ثوابش مثل کسی است که در غیر ماه رمضان یک ختم قرآن کرده است.🌿 | رو از دست ندهیم😉👌| |📚| بحار الانوار،ج۹۶،ص۱۵۸ | 🧡| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh •|