eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- - " ھر شب بآېد مجنۇنت شم . . . لېلآ کېہ ؟! لېلآ تۇېي !💔 قربۇنت بشم.
~حیدࢪیون🍃
" دۇرت بگردم دۇر اۇن ضريحي کہ هۇاشۇ کردم . . .🥀 " خۇدت میدۇني کہ فقط خۇد تۇیي دۇاي دردم . . .💔 " این
" محبـۇب‌من! شمـٰانبـٰاشۍ، همہ‌بغـض‌هـٰاۍ‌جهان' دࢪگلۇۍ‌من‌اسٺ . . .💔🖐🏻
" راستہ کھ میگن هر ۇقت تۇ قلبت چيزي ریشہ زد بدان آرام دلت خۇاهد بۇد حسین هم آرام جان ۇ رۇح . . !
•🌱• - " ڭُفتم : آدم ھا چَند دسِتہ‌اند؟ " ڭُفت : دوۇ دستہ ! ېا مي‌مېرند يا 💔شہۍد 💔مے‌شۇند ! ؟
75 روز تا محرم💔 کربلا رفته ها برای کربلا نرفته ها دعا کنید:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر متعجب پرسید:" چی؟ علی می فهمی چی میگی مامان؟ اون ....." علی اجازه نداد مادر ادامه حرفش را بزند گفت:" مامان ببخشید، ولی حکم قاضی این بوده و باید بهش احترام گذاشت. دیه را دریافت می کنیم و رضایت میدیم." علی می خواست دیه دریافت کند و قرضشان را پس دهد،اما نه. علی بخشنده تر از این حرفهاست هیچ وقت برای خودش پول نمی خواست ، علی پول را برای کمک به دوستان نیازمندش می خواست. مادر به پدر نگاه کرد ،پدر شانه هایش را بالا انداخت و سکوت کرد. فردای آن روز، علی به همراه پدر به کلانتری رفت و رضایت نامه را امضا کرد. علی از در کلانتری که بیرون آمد نفس راحتی کشید، انگار با بخشیدن احسان سبک شده،سبکتر از همیشه. خلق و خوی و جوانمردیش را از صاحب نامش به ارث برده بود،همانجا که مولی الموحدین امیرالمومنین علی السلام به فرزندش امام حسن مجتبی علیه السلام فرموده بودند که با ضاربش به نرمی و مدارا رفتار کنند و حتی از آن کاسه های شیری که کودکان یتیم کوفه برایشان آورده بودند به ابن ملجم ملعون بدهند. علی خوشحال بود و با پدر از برنامه هایش می گفت:" اول باید بدم حوزه، چند ماه از درس هام عقب افتادم، بعد باید فعالیت های فرهنگی ام را دوباره شروع کنم این بار با قدرت بیشتر از قبل،کلی چیزهای خوب باید به بچه ها یاد بدم،کلی چیزهای خوب که به براشون مفید و کار سازه. " علی می گفت و می گفت و چشمانش برق می زد،انگار به او وحی شده بود که زیاد وقت ندارد و با هر قدمش یک قدم به خانه اخرتش نزدیک می شود و از عمرش کم می شود. آخر میدانی شماره معکوس زندگیش از همان شب نیمه شعبان شروع شده بود. مادر در خانه به جانش فکر می کرد، اخر چقدر باید یک انسان روح بزرگی داشته باشد تا بتواند از مسبب تمام دردهایی که می کشید را ببخشید! یادش امد علی گفته بود باید روی ایثار و فداکاری را به شاگردانش بیاموزد. علی هر آنچه را که برای رشد یک نوجوان لازم و موثر است را در پرونده ی کارش قرارداده بود. خودش روی حق الناس حساس بود، و این مفهوم را به چه زیبایی به دانش آموزانش آموخته بود. مادر یاد خاطره ی دوست علی افتاد زمانی که او در کما بود :" حاج خانوم، علی خوب میشه 😭من مطمئنم ،مگه میشه کسی که واسه حضرت زهرا سلام الله علیها توی روضه ها با صدای بلند گریه می کرد و با هر فراز روضه حضرت مادر سلام الله علیها عاشقانه می سوخت بهوش نیاید؟ مگه میشه نوکر سید الشهدا علیه السلام که ساکت و بی صدا فقط اشک می ریخت و شمع وجودش به یاد لب عطشان ابا عبدالله الحسین علیه السلام می سوخت به همین زودی از دنیا بره 😭؟؟ باورتون نمیشه حاج خانوم،علی بعد از مراسمات روضه ی ابا عبدالله الحسین علیه السلام باند هیئت را بغل می کرد و تند تند می بوسید 😭،چند بار این کارش را دیدم ،یک بار بهش گفتم :" چیکار می کنی علی جون؟ باند و بوس می کنی 😂!!!؟ " گفت :" اره ،تبرکه، یک ساعت ذکر حسین حسین علیه السلام ازش پخش شده ،این باند یک ساعت واسه ابا عبدالله الحسین علیه السلام عزاداری کرده، تبرکه." 😭 علی اینجور ادمیه خانم خلیلی😭،چیزهایی که برای ما ساده است و از کنارش خیلی راحت می گذریم واسه علی یک دنیا از معنویت و حرفه😭،علی خوب میشه من میدونم، امام حسین علیه السلام کمکش می کنن😭." این حرف چقدر برای مادر زیبا و دل انگیز بود آخر 😭زنده ماندن جانش را مدیون امام حسین علیه السلام بود. علی خوشحال بود که با عنایت خدا و لطف اهل بیت علیهم السلام می تواند از روز بعد به زندگی سابقش برگردد. ادامه دارد نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و علی بعد از کمی حرف زدن با مادر شهید راهی خانه شدند. استاد در تمام طول مسیر به این فکر می کرد که چقدر علی مهربان است. او به یاد روز اولی افتاد که علی با بدنی که نیم ان در اختیارش نبود متوجه شد که یکی از دوستانش دچار کمر درد شدیدی است و احتیاج به کمک مالی دارد. انقدر ناراحت شد و به فکر فرو رفته بود که هیاهو و سر و صدای دانش آموزانش او را از فکرش لحظه ای بیرون نیاورد. *:" ای بابا علی جون،بیخیال ما یه چیزی گفتیم." علی با چشمانی خیره به قالی گفت:" که اینطور،نیاز به کمک داره،فردا بهش بگین بیاد خونمون باهم بریم حساب و کتاب دوا درمونش را صاف کنیم تا بتونه بازم بره دکتر. " دوست علی متعجب پرسید:"😳علی، دکتر بهت استراحت مطلق داده،توی هوای داغ تابستون مگه دکتر نگفت توی خونه باشی و باد خنک حتما بهت برسه والا زخم..." علی حرفش را نیمه کار گذاشت و گفت:" فردا باهم میریم ببینیم چکار از دستمون بر میاد همین 😐." دوست که باز اصرار داشت به ماندن علی در خانه. علی عاشق خدمت به همنوعانش بود و رفقایش که دیگر جای خود داشتتد،از جانش هم می گذشت برای خدمت به مردم. خودش هنوز ان زمان فیزیوتراپی می شد و فکش مشکل داشت، و نیاز به کمک مالی،اما دیگران را بر خودش ترجیح می داد. استاد به یاد اتفاق ان روز که می افتاد بغض گلویش را می فشرد و باز در خاطره ی آن روز فرو می رفت. دوست علی گفت:" ای بابا علی،خودت باید توی خونه بمونی و استراحت کنی،فکت هنوز درد داره هاااا،این پول و خودت نیاز داری. " علی اخم هایش را در هم کشید و گفت:" با فکم که نمیخوام راه برم.فکم درد می کنه پام که سالمه، زود باش بریم." و از دوست انکار و اصرار،:" علی ... علی هم گفت:" انقدر از من حرف نکش،فکم درد میگیره هااا" اصرار های علی و انکارهای رفیق کار به جایی نداد و باهم راهی شدند. علی ابتدا با لبخند رضایت دردش را پنهان کرد، صورتش خیس عرق بود و با بدنی که نیمی از آن در اختیارش کامل نبود در حالیکه پاهایش را روی زمین می کشید از خانه بیرون آمد، تلاش کرد صاف بایستد و محکم گام بردارد تا دوستش دلش قرص قرص شود. اما به انتهای کوچه که رسید صورتش خیس عرق شد و دردعجیبی تمام وجودش را فرا گرفت و .... ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• حسن از دیدن چهره ی نگران و مضطرب علی ،نگران شد و پرسید:پنج شنبه است علی جان.چیشده 😨؟!" علی گفت:" بیا بریم بهشت زهرا. " حسن تعجب کرد گفت:" الان؟" علی گفت"اره الان."و در چشمانش نگرانی موج می زد. حسن پرسید:" چیشده علی؟ صبر کن پسر " علی با عجله از همه اساتید و دوستانش خداحافظی می کرد و می رفت . استادان متعجب می پرسند:" آقای خلیلی خیره برادر،کجا نیامده داری میری؟" علی خندید و گفت:" خیره ان شاءالله 😅." استاد علی گفت:" پس علی جان اجازه بده منم همراهت بیام ." علی لبخند زد و به نشانه ی رضایت سر تکان داد. علی و حسن و استاد راهی بهشت زهرا شدند. وقتی که رسیدند علی با شیطنت پرسید :"اگه سنش خیلی زیاد باشه چی؟🧐🤨!" استاد دهانش از تعجب باز ماند و پرسید :" کی😳؟" علی خندید 😂 و سریع تر از قدم بر می داشت. علی با سرعت خودش را به قطعه مزار شهدا رساند. استاد و حسن هم پشت سرش می رفتند و استاد مدام فکر می کرد و با خود می گفت :" چه کسی علی را اینگونه بی تاب و بی قرار کرده؟! نکند علی عاشق شده ؟!آخه از این پسر هیچ چیز بعید نیست🤨،چند بار به زبون آورده پیر شدم هنوز آستین واسم بالا نزدن 😪.حتما نیمه گمشده اش را پیدا کرده." استاد دیگر تحملش به سر آمد و با عصبانیت پرسید:" علی😡راستشو بگو پسر باز چی داره توی اون کله ات میگذره؟ هااااااان؟!" علی همچنان می خندید 😂و تند تند راه می رفت. وارد مزار شهدا که شدند سیاهی چادری از همان دور به چشمشان خورد. علی لحظه ای مکث کرد و آرام گفت:" خودشه؟" استاد انگار شصتش خبر دار شد،نزدیک علی شد تا دستش را بگیرد، اما حسن جلویش را گرفت و گفت:" اجازه بدین علی اول جلو بره." استاد واقعا کلافه شده بود🤯😳 علی به خانم چادری نزدیک و نزدیک تر می شد، خانم چادری انگار منتظر کسی بود،و ان کسی نبود جز علی . هنوز چند ردیف مانده بود تا علی به او برسد که خانم چادری سرش را برگرداند و علی اکبر زیبای مادررا دید. چشمانش از شوق دیدن علی برق زد و لبخند زیبایی روی لبهایش نشست،و سفیدی دندان هایش پیدا شد.😄 استاد با اشاره چشمان حسن متوجه شد که باید صبر کند تا علی اول خودش را به خانم برساند. خانم چادری پیرزنی مهربان و دلسوز بود که از قضا مادرشهید هم بود. علی جلو رفت و به مادر شهید سلام کرد و جویای احوالش شد😄،پیرزن مهربان انقدر از دیدن علی خوشحال شده بود که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود انگار خیلی وقت است که او را می شناخت و منتظر دیدنش بود.😢 استاد و حسن هم جلو رفتند و به مادر شهید سلام کردند . علی لبخند زد و به استادش گفت:"یک بار من همین طوری داشتم برای خودم در قطعه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر خورد،فهمیدم که مادر شهیده😍😍 اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم که سر صحبت باز شد و این مادر گفت که تو شکل جوونی های پسر منی،و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ،بیام سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍." علی هم هر هفته می آمد و به پیر زن سر میزد اما بعد از آن اتفاق دیگر نتوانست تا چند ماه به گلزار شهدا بیاید و مادر شهید هر هفته منتظر او می ماند اما از حالش خبری نداشت. استاد بعد از دیدن مادر شهید و حرف علی را شنید تازه متوجه سوالهای علی از محرم و نامحرمی شد. ادامه دارد... نویسنده :سرکارخانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎﹝@mahalleyeh_shohada🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• صبح روز بعد فرا رسید، علی خوشحال خودش را آماده کرد تا به حوزه برود،دوستش حسن هم امده بود تا باهم راهی حوزه شوند. صدای زنگ خانه به صدا در آمد، علی د حالیکه خودش را آماده می کرد گفت:" حسن اومد😌." مادر دررا برای حسن باز کرد و به آشپزخانه رفت و یک کاسه ی آب برداشت و در سینی گذاشت. مادر قرآن را برداشت و بوسید صدقه ای میان کلام الله مجید قرار داد و درون سینی گذاشت. علی از اتاقش بیرون آمد و به دنبال مادر می گشت:" مامان،مامان کجایی؟" مادر از درون اتاق گفت:" جانم علی،من اینجام مامان😌." علی به دنبال صدای مادر گشت و او را کنار آیینه و شمعدان اتاقش دید و لبخند زد. مادر پرسید:" جانم پسرم!" علی گفت:" مامان من دیگه دارم میرم.😌 کاری نداری ؟" مادر لبخندی زد و پیشانی جانش را بوسید و گفت:" نه مامان جان،فقط خیلی مراقب خودت باش پسرم،برو خدا به همراهت😘." علی سرش را به نشانه تایید تکان داد و خم شد تا پای مادر را ببوسد، بهترین زمان برای قدر دانی از مادر همین وقت بود،باید به پاس تمام تلاش هایی که برایش کرده از او تشکر می کرد. پای مادر را بوسید 😘و مادر گفت:" علی جانم مامان بلند شد گل پسرم😘" علی گفت:" مامان خیلی ازت ممنونم، این مدت خیلی اذیت شدی،خیلی ناراحت شدی،خیلی ازم مراقب کردی بابت تموم محبت هات ممنونم مامان ." اشک شوقی که در چشمان مادر حلقه بسته بود به او اجازه دیدن چهره ی جانش را نمیداد . علی بلند شد و دستان مادر را تند تند بوسید و تشکر کرد. مادر گفت:" پسرم من وظیفه ام را انجام دادم،سلامتی تو بزرگترین خواسته ی من از خدا بود، الحمدالله که حالت خوب شده علی از زیر قرآن رد شو بعدبرو پسرم برو خدا به همراهت😘." علی چشمانش را به هم زد و قرآن را برداشت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و با آرامش زیبا و لبخند همیشگی اش دستانش را تکان داد و از مادر خداحافظی کرد وبا حسن از در خانه بیرون آمدند. مادر در حالیکه راه رفتن جانش را نگاه می کرد و برایش دست تکان می داد اما در دلش آشوبی به پا شده بود،مبادا برای جانش باز اتفاق بدی بیوفتد و این بار...😔 اما نه وقت این حرفها نبود،علی خوب شده بود و به دنبال درس و مشقش می رفت. مادر ایت الکرسی خواند و به سمت جانش فوت کرد و ظرف آب را پشت سر علی اکبرش ریخت. علی و حسن خوشحال و فارغ از غم دنیا راهی حوزه شدند. مسئولین و طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه که زیر نظر حاج آقا صدیقی بود خود را برای استقبال از طلبه ی نمونه یشان آماده کرده بودند. علی و حسن انقدر گرم صحبت از خاطرات خوش گذشته و شوخی و خنده بودند که تا چشم باز کردند خود را روبه روی در حوزه دیدند ‌. علی با نگاهی از سر شوق، در ورودی حوزه را گریست و با ذکر بسم الله وارد حوزه شد. ذکر صلوات همه جا را معطر کرده بود،تمام مسئولین حوزه و هم حجره ای های علی و حتی طلابی که با او هم بحث و هم درس نبودند اما اوازه ی شجاعتش را شنیده بودند به استقبالش آمدند و یکی یکی با او روبوسی و احوالپرسی کردند. علی انگار بال در آورده بود،حال عجیبی داشت، حس می کرد با ورود به حوزه دیگر از درد نای سوخته اش خبری نیست. حوزه را دوست داشت ،اعتقادش این بود این مکان مقدس است چون خانه ی صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف است و برای همین در زیر سقف این خانه امن اهل بیت علیهم السلام خبری از هیچ گونه درد،رنج و ناراحتی نیست. اگرهم ناراحتی باشد تنها ناراحتی و غم سوگ شهادت اهل بیت علیهم السلام است و بس. علی به سمت حجره ها و کلاس ها رفت و با شادی به آنها نگاه کرد اما انگار چیزی یادش آمده بود،سریع و با عجله به حسن گفت:" امروز چند شنبه است حسن؟ یک لحظه بیا.. ." ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•