eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید‌ #قسمت_هشتاد_پنجم #شهیدعلےخلیلی علی ناراحت بود که چرا هنوز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• حسن پولی را که علی داده بود تا برای مادرش طلایی بخرد نگاه کرد. حسن پولها را شمرد؛ چیز زیادی نمیشد خرید، پولش در حد گرفتن یک انگشتر ساده بود. انگشتری ساده که برای مادر یادگاری خوبی می شد. حسن انگشتر را خرید. تیک تاک ساعت؛ ساعات پایانی سال ۱۳۹۲ را نشان می داد. بوی سبزی پلو با ماهی که مادر پخته بود ؛ نه تنها خانه را بلکه تمام محله را برداشته بود. مبینا با شوق وصف نشدنی با دستهای کوچکش خانه را گرد گیری می کرد. علی با لبخند خواهر را نگاه می کرد. ساعت گویا هشدار می داد که تنها دو ساعت دیگر به شروع سال جدید باقی مانده است. خانه تمییز و مرتب بود، خنکای نسیم پرده را تکان می داد و جریان هوای خنکی که از گلوی علی عبور می کرد،حس خوبی به او داده بود . مادر،با شانه و عطر کنار تخت علی امد و با خوشحالی نشست و گفت:" خب خب علی اقا؛ نوبتیم باشه نوبت ، شماست که به خودت برسی ." علی لبخند زد و مادر شانه را برداشت و محاسن و موهای جانش را شانه زد. عطر همیشگی را که علی خیلی دوستش داشت را به پیراهنش زد . علی از استشمام بوی عطر لذت برد و شاد شد، و گفت:" مامان؛ دستت درد نکنه خیلی ممنونم. " مادر خودش را در قاب چشمان علی دید و لبخند زد و گفت:" سر شما درد نکنه علی جان." و از سر جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا به سبزی پلویش سر بزند. علی تسبیح سبز رنگش را در دست داشت و آهسته اهسته،دانه های تسبیح را حرکت می داد، عادت داشت همیشه و در هر حالی ذکر می گفت، حتی همان زمان که در بیمارستان فوق تخصصی عرفان بستری بود و درد می کشید، اما لبانش از ذکر خدا فارغ نمیشد. در همین حال و هوا بود که زنگ خانه به صدا در آمد. مبینا به سمت آیفون رفت و دکمه اش را زد و در حیاط به روی مهمانان باز شد. مهمانان همان رحمت های همیشگی خدا بودند که خانه را با امدنشان پر از شور و شوق و شادی می کردند. دانش آموزان و دوستان علی ،یکی یکی وارد خانه شدند. و مادر مثل همیشه از آنها با لبخند و تهنیت استقبال کرد. سفره ی هفت سین در حال منزل و نزدیک تخت علی پهن شده بود. دانش آموزان و دوستان علی آمده بودند تا سال را در کنار مربی مجاهدشان تحویل کنند. دعای تحویل سال خوانده شد. مادر حول حالنا را به امید تحول حال جوانش پی خواند ؛ مادر دعا می کرد که امسال، سال شفا و بهبودی علی باشد. و علی برای خود در سال جدید شهادت می خواست. توپ سال ۱۳۹۳ پرتاب شد و صدای دست و جیغ و هورای شاگردان علی بلند شد. علی از شور و شوق دانش آموزانش به وجد امد و بلند می خندید 😂 و با صدای بلند گفت:" سال نوتون خیلی خیلی مبارک باشه 👏👏بچه ها!" تک تک دانش آموزان آمدند و به علی دست دادند و روی مثل ماه مربیشان را بوسیدند و سال نو را تبریک گفتند. مادر بساط پذیرایی از میهمانان را آورد و شیرینی ها را مبینا چرخاند ‌. جوّ خانه ساکت و آرام شده بود،مهمانان مشغول خوردن چای و شیرینی بودند. علی موقعیت را مناسب دانست و مادر را صدا زد . مادر با لبخند آمد و گفت:" جانم علی!" علی گفت:" مامان یک لحظه کنارم می شینی!" مادر دوباره مضطرب و نگران شد،نگران از اینکه نکند دوباره علی،حرف رفتن را پیش بکشد،اما چشمان او نشستن مادر را انتظار می کشید. مادر بعداز مکثی مبهم نشست و .... ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• :" اقا خلیلی؛ امروز مراسم روضه و زیارت عاشورا هم داریم؟ امروز روز آخر چله زیارت عاشورا است." این سوال یکی از شاگردان علی،مادر و پسر را از حال و هوایشان بیرون آورد. سی و نه روز از نذر چله زیارت عاشورا علی می گذشت و روز تحویل سال،روز چهلم چله اش بود. علی لبخند زد و گفت:" نه عزیزم،امروز زیارت عاشورا نداریم." شاگرد تعجب کرد که چرا روضه نیست!؟ علی درحالیکه به مادر نگاه می کرد گفت:" مامان؛ میخوام این آخرین زیارت عاشورا را نگه دارم و وقتی به خواسته و آرزویم رسیدم آن را بخوانم و نذرم را ادا می کنم‌☺️." مادر از شنیدن این حرف از زبان علی اش خوشحال شد. گمان کرد مراد علی شفا یافتن جسم نحیفش است و رفع بیماری. اما نه.. مراد او چیز دیگری بود. مراسم دور همی و جشن سال نو به پایان رسید، دوستان و شاگردان علی یکی یکی در حال خداحافظی از او و خروج از منزل بودند تا اینکه یکی از دوستانش گفت:" علی جان، فلان دوستمون سوریه است،اگه دوست داشتی بهش زنگ بزن " و دست علی را به گرمی فشرد. علی با شنیدن این خبر دلش هوایی شد و تشکر کرد. بعد از رفتم تمام مهمانان ،علی به مادرگفت:" مامان،تلفن را میاری؟ به یکی از دوستام که سوریه هست میخوام زنگ بزنم ،شماره اش در گوشیم هست،برام میگیری شماره اش را !؟" مادر لبخند زد و گفت:" خوشا به سعادتشون چشم پسرم الان میام و شماره را برات میگیرم فقط صبر کن این بشقاب ها را در آشپزخانه بزارم برمیگردم. " علی لبخند زد و سر تکان داد. مادر که آمد شماره دوست جانش را گرفت و تلفن را به او داد؛ گوشی همراه یار علی؛ روی پیغام گیر رفت و علی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت:" سلام عرض می کنم ،خدایی خیلی دلم براتون تنگ شده، تو رو خدا حرم خانوم کوچولو(حضرت رقیه سلام الله علیها ) رفتین برای منم دعا کنین،التماسدعا، یاعلی." و اشک چشمانش روضه خوان بی بی سه ساله شد. مادر از دیدن اشک های جانش گریه اش گرفت . خلاصه؛ روزها گذشت و در یک چشم بهم زدن،سه روز از فروردین ۹۳ گذشت. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد. چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز. با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد. مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید. علی انگشتر را دست مادرش کرد😍. شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭. علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅. مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید. علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔" اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری‌ شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭. مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند . مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛ چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود. مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت. روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد. مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!" و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید. مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود . انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود. علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏" مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️" علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم." مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟ علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم" مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر. مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!" علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی " مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟ علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن" مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم. علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم " علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند. روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند . ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نهم شب سوم فروردین شده بود و علی در عالم خودش بود. اما انگار حالش خوب نبود. مادر؛ به جانش نگاه کرد، تعجب کرده بود؛ علی را تا به حال در این حال ندیده بود. مادر کنار تخت علی رفت و با نگرانی پرسید:" علی جان؛ مامان انگار حالت خوب نیست! سرت درد می کنه؟!" علی با همان حال عجیب گفت:" نه." مادر گفت :" گلوت درد می کنه؟!" علی باز هم پاسخ منفی داد . مادر دیگر تپش قلبش بخاطر نگرانی شروع شد.با بغض گفت:" چیشده مامان! چطوری الان؟!😢" علی در حالیکه سرش پایین بود و با حال عجیبی که مثل سرمستی بود گفت :" نمیدونم مامان؛ تا حالا هیچ وقت اینجوری نشده بودم اصلا نمی توانم بگم چجور حالی دارم." مادر دستش را روی دست زد و زیر لب گفت :" یا حضرت زهرا سلام الله علیها " ناگهان علی صدا زد:" مامان!!" مادر به سرعت خود را به او رساند و گفت:" جانم علی ؟!" علی گفت:" مامان این سرم ها را از دستم باز کن.،میخوام برم دستشویی" مادر تند تند چشم می گفت و با نگرانی سرم ها را از دست پاره تنش که حالا خنجر تیغ این سرم ها سوراخ سوراخش کرده بودند، باز می کرد. سرم ها که از دست علی جدا شدند، مادر دستش را پشت کمر علی گرفت و یک دست او را گرفت تا اینکه راه رفتن برایش راحتتر شود. علی یک دستش را به پهلویش زد و دست دیگرش در دستان مادرش بود،مادری که همچون باغبانی مهربان ،گل وجود او را پرورش داده بود و از او با تمام وجود مراقبت و پرستاری کرد. به راهرو که رسیدند، علی دست مادر را رها کرد و در سرویس بهداشتی را باز کرد و به سختی وارد شد . یک مشت آب به صورتش زد و خودش را در آینه دید و با عجله وضو گرفت. مادر مضطرب و نگران طرف دیگر راهرو روبه روی در سرویس بهداشتی ایستاد و با نگرانی ذکر می گفت و لب هایش را می گزید. با خود مدام می گفت:" وای؛ یعنی بچه ام چطورش شده؟ چرا اینجوری شده!؟" در همین افکار بود که دستگیره سرویس بهداشتی پایین آمد و علی بیرون آمد. مادر خودش را به علی رساند که ناگهان علی حرف عجیبی زد . حرفی که تا به حال مادر از زبانش نشنیده بود. علی با حالی متفاوت گفت:" مامان ، بغلم می کنی؟!" و چشمان بی رمقش بی صبرانه آغوش پر مهر مادر را نظاره می کرد. مادر نگران علی را در آغوشش گرفت و با تعجب پرسید:" چیشده علی؟؟!!" اما علی ان لحظه نتوانست جواب سوال مادر را بدهد. به محض اینکه مادر، اورا در بغل گرفت،جسم نحیفش روی دستان مادر ،بی حس افتاد . مادر تعجب کرد 😳،با حالتی مبهوت پرسید:" چیشده مامان؟ چیشد علی! چرا روی دستم شُل شدی مامان؟!" مادر سوال می پرسید اما جوابی نمی شنید، روح علی پرواز کرد و برای همیشه دنیای فانی را برای اهل بی وفا و جفا کارش سپرد و روحش به دنیای باقی عروج کرد تا به مرحله ی فنا فی الله که در شعر های عطار نیشابوری در دوران دبیرستان خوانده بود،برسد. مادر نشست و جسم نحیف و بی جان، علی اکبرش را روی زمین خواباند. و سرش را در دامن گرفت و به چشم های علی خیره شد. مبینا که صحنه ی جان دادن برادر ۲۱ ساله اش در آغوش مادر را دیده بود بی اختیار جیغ می زد و بلند بلند گریه می کرد. مبینا بی تاب و بی قرار شده بود ؛ و نگرانِ از دست دادن برادر برای همیشه . مبینا جیغ می کشید و گریه می کرد و مادر که همچنان در شوک بود و مات مبهوت ،گفت:" هیس،داد و بیداد نکن مبینا ،برادرت تازه خوابش برده،بزار بچه ام بخوابه. " مبینا نگران با عجله تلفن خانه را برداشت و به حسن لطفی دوست صمیمی برادرش زنگ زد و با گریه به او گفت:" دا .....دا......دا.....دا....دادا...داداش 😭..داداش ع...داداش علللللللللی😭😭" علی را که گفت صدای جیغ دخترانه اش از پشت گوشی بلند شد . حسن که در بین هق هق گریه های مبینا متوجه حرفاهایش نشد،فقط با شنیدن اسم علی با عجله خودش را به خانه اقای خلیلی رساند. پدر مثل همیشه در راه کسب روزی حلال، در جاده ها بود و بار این طرف و آن طرف می برد و خبر نداشت که عصای دستش، چشم از جهان فروبسته. مبینا برای همین که پدر و هیچکس کس دیگری در خانه نبود تا بردارش را به بیمارستان برساند، به حسن زنگ زده بود. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر نگاهش به درِ ساختمان سرد خانه خیره مانده بود و از هر کس که رد می شد التماسدعا می کرد که مراقب علی اش باشند،آخر این اولین شبی بود که در طول عمرش؛ جانش در این مکان برای همیشه آرام خوابیده بود 😔😭. حسن که دیدن حال پریشان و مبهوت مادر،و التماس هایش،جگرش را به آتش کشیده بود و با گریه می گفت:" مادر؛ مادر بیا بریم خونه، علی خوابیده 😭،دیگه درد نداره مادر،علی بعد ازتحمل دو سال درد و سختی امشب آرام و بی درد خوابیده😭." مادر که نگران و مبهوت سرد خانه را نگاه می کرد،با اصرار حسن لطفی راضی شد که به خانه برگردد، اما هر چند قدم که دور می شد بر می گشت باز هم به ساختمان سرد خانه که جانش امشب آنجا مهمان است نگاه می کرد. در راه مادر به حسن گفت:"پسرم؛ علی ام خوب شد،علی ام حاجت روا شد؛علی اکبرم شفا گرفت😭، مراسم روضه بگیرین و چهلمین زیارت عاشورا پسرم و بخونین 😭،آخرین زیارت عاشوراش را گرو نگه داشته بودم تا بچه ام خوب شد بخونم. " حسن که مثل ابر بهار به پهنای صورت اشک می ریخت گفت:" چشم مادر،به بچه ها میگم امشب بیان خونه تون بعد از مجلس عزای حضرت زهرا سلام الله علیها و آخرین زیارت عاشورا ی چله علی را بخونیم😭." حسن؛ به یاد حرف علی افتاد؛ که می گفت:" حسن؛ میخوام این چله زیارت عاشورا را بگیرم به نیت اینکه حالم خوب بشه و سرپا شم و در ده ی دوم ایام فاطمیه برای خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم.😃." چهره ی خندان و شاداب علی جلوی چشمان حسن مجسم شد، وقتی که این حرف را می زد، باورش نمی شد که دیگر علی را هیچ وقت نخواهد دید ،چشمانش را بست و تا باور نکند که دوستش دیگر نیست . مادر به خانه رسید؛ حسن تک تک به دوستانش زنگ زد و از آنها خواست به منزل آقای خلیلی بیایند . او به این فکر می کرد که چطور به شاگردان موسسه و به دانش آموزان علی بگوید که مربی مجاهدشان به شهادت رسیده و دیگر اورا نخواهند دید. شاگردان علی؛ خیلی به مربی شان وابسته بودند، حتما شنیدن این خبر برایشان خیلی سخت بود،اما چاره ای نبود؛ باید نذر مادر ادا می شد و چله زیارت عاشورا علی؛ کامل می شد و دانش آموزان هم متوجه می شدند که معلم خستگی ناپذیرشان چشم از این دنیای فانی فرو بسته است. حسن به استاد زنگ زد و با صدای لرزان گفت:" الو حاجی.!" استاد علی با شنیدن گرفته ی حسن،که حاکی از گریه فراوانش بود با نگرانی پرسید:" چیشده حسن؟! چرا صدات اینجوریه؟ گریه کردی؟" حسن با بغض گفت:" حاجی!علی ،علی خلیلی حاجی 😔😢!" استاد که از نگرانی جانش به لب آمد با اضطراب گفت:" علی چیشده حسن؟🥺 حسن بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت"ع .....ع.......عل....علی ....حاجی.😭 استاد که انگار شصتش خبر دار شده بود بدنش لرزید و نفس هایش به شماره افتاد ،اما می خواست مطمئن شود با صدایی لرزان پرسید:" علی چیشده حسن !!" حسن بلند جواب داد:" ع ......ع.......علی ....علی .....علی شهید شد." استاد با شنیدن این خبر انگار یک سطل آب سرد بر سرش ریخته باشند و زیر لب آرام گفت:" انا لله و الیه راجعون ." حسن خواسته ی مادر علی را به استاد گفت و از آنان خواست که با بچه های هیئت بعد از مراسم به آنجا بیایند. استاد و دانش آموزان علی و به همراه اهالی هیئت بعد از مراسم عزای حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه پدر علی آمدند و مراسم زیارت عاشورا ی با شکوهی برگزار شد. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر نگاهش به درِ ساختمان سر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مهمانان آخرین چله زیارت عاشورا علی هم رفتند و مادر سرش خلوت شد؛آهسته و مبهوت در خانه را بست و وارد راهرو شد؛ همان جا که علی اش با پیکر بی رمق روی زمین دراز کشیده بود و با چشمانی باز مادر را برای آخرین بار نگاه می کرد.😭 مادر تصویر علی جلوی چشمانش مجسم شد،سرش گیج رفت و پیش چشمش سیاه شد،دستش را روی سرش گذاشت و خود را به دیوار راهرو رساند و تکیه داد و آرام زیر لب گفت" بچه ام توی بغل خودم شهید شد😢." یاد حرف های علی افتاد که اذن شهادت می خواست و او نمی گذاشت . مادر پیش خود گفت:" علی؛ تو که بی اجازه ی من جایی نمی رفتی مادر؛ پس چرا..حالا.‌..‌؟!" بغض راه نفسش را بست و نتوانست حرفش را کامل کند و سیلاب اشک روی صورتش جاری شد 😭. مبینا هم می ترسید و دستان کوچکش می لرزید و گریه می کرد،آخر مادر را تا به حال اینطور ندیده بود. دختر کوچک خانواده آهسته اهسته و با گریه پیش مادر آمد و با هق هق گریه پرسید:" ما.....مامان.....😭داداش علی را کجا بردن😭؟ داداش علی کی بر میگرده خونه؟! 😭" مادر با چشمانی قرمز و پف کرده مبینا را در آغوش کشید و با گریه گفت:" داداش علی.....داداش علی...😭" اما نمی دانست چه بگوید!؟بگوید منتظر برادرت نباش اون دیگه برنمیگرده !!! 😭" مادر گریه اش را کنترل کرد و به مبینا گفت:" داداش علی..داداش علی رفته پیش خدا 😭" گفتن این حرف برای مادر سخت بود ،گریه امانش نداد. شب از نیمه گذشته بود،مادر کنار تخت خالی علی نشست و روی تخت دست می کشید و اشک می ریخت و در خیالش؛ انگار داشت جانش را نوازش می کرد اما وقتی به خود می آمد می دید که پنجه و دستش در هوا فرو رفته و جانش روی تخت نیست و تنها در خیالش او را می دیده. کم کم پلک های مادر خسته شد و دیگر چشمانش از شدت گریه طاقت باز ماندن نداشت. با حالی خراب و بدنی بی حس از درد فراغ و داغ جوان؛ از جایش به سختی بلند شد و روی تخت خالی علی دراز کشید. اولین شبی بود که مادر،با صدای گرفته علی اش نمی توانست بخوابد .انگار خواب به چشمانش نمی آمد و چشمانش به گرم شدن نمی رفت.😴 صدای گرفته اما مهربان علی مدام در گوشش می پیچید و تصور می کرد که علی در برابر چشمانش نشسته و به او لبخند می زد و می گفت :" مامان؛مامان! خوابیدی؟؟ یادته می خواستی برام*زن بگیری؟!یادته بهت می گفتم همیشه، عروست باید بالای سرت باشه؟!😄 اخم می کردی و می گفتی چقدر زود منو فروختی 😒" و مادر جواب داد:" اره یادمه، تو هم خوب یادته چاپلوسی کنیا،حرفات یادته😉" علی لبخند زد و گفت :" مامان جون! عروست باید همیشه دستت و ببوسه 😘😘." مادر تا به خودش آمد دید که بالش علی زیر سرش خیس اشک شده. مادر بلند شد و رو انداز را کنار زد و اشک های صورتش را پاک کرد به کنار پنجره ی اتاق رفت. پنجره را باز کرد؛ ترنم بوی باران مشامش را نوازش داد،انگار آسمان هم دلش گرفته بود و مثل مادر، گریه کرده بود. ان شب خیلی سخت بود برای همه ی دوستان، آشنایان و اقوام علی و شاگردانش؛ اما برای مادر سخت تر ِ سخت تر بود. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_دوم #شهیدعلےخلیلی مهمانان آخرین چله زیارت عاشو
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• صدای گرفته ی علی در گوش مادر طنین انداز شد؛ صدای مهربان و آشنا پاره تن مادر که می گفت:" مامان؛پاشو! نماز صبحه . می دونم بیداری دستت رو بده به من مامان، یاعلی.☺️" مادر بلند شد؛ وضو گرفت و در سجاده اش ایستاد. قامت رشید مادر،از شب قبل انگار به یک بار خمیده شده بود😭. مادر نیت نماز صبح کرد و گفت:" الله اکبر." اما؛ صدای گریه تمام اتاق را پر کرده بود. این نمازِ صبح ِمادر؛ خیلی طول کشید.حدود یک ساعت و نیم گذشت که باز هم همان صدای آشنا اما گرفته به گوشش رسید:" قبول باشه حاج خانوم 😊" مادر اطرافش را نگاه می کرد،باورش نمیشد که علی پر کشیده؛ اگر علی آسمانی شده؛ پس چرا صدایش اینجاست؛ نه انگار علی هنوز در کنار اوست و نادر را با حال خرابش تنها نگذاشته،فقط شب قبل انگار روحش در آغوش مادر پر کشیده و رفته بود تا در مراسم حضرت مادرِ پهلو شکسته نوکری کند. خورشید روز ۴فروردین طلوع کرد. صبح خانه اقای خلیلی؛ بیشتر از قبل شلوغ شده بود،همه امده بودند،صوت دلنشین عبدالباسط می آمد؛ به آیه ی *بِذَنبِ القُتِلَت* که می رسید اشک و ناله ی دوستان علی بلند میشد؛ واقعا علی به چه گناهی کشته شده؟! به گناه نشان دادن راه از چاه برای جوانی خطاکار!؟ او که گناهی نداشت، به عشق لبخند ولی فقیه اش جلو رفته بود در آن شب نیمه شعبان؛ تا مولای غریبش، غریبتر نماند. حال چه شده که اینگونه مظلومانه و غریبانه جان داده!؟ دانش آموزان علی بر سر و صورتشان می زدند و اشک می ریختند، انگار گریه هایشان تمامی نداشت. همگی اقوام و آشنایان و دوستان علی؛همگی منتظر آوردن پیکر علی شده بودند تا برای آخرین بار؛ مادر و پدر و خواهر، با علی در خانه ملاقات کنند.😭و جانشان را در خانه ببینند. کم کم باید ماشین راهی غسال خانه میشد. استاد و یکی از دوستان علی؛ وارد غسال خانه شدند تا برای آخرین بار،با دوستشان وداع کنند. غسال پیرمردی بود که طبق معمول وسایل کارش را پوشیده بود تا شروع به امر تطهیر و تجهیز مسافران مقصد آخرت و زائران خدا بپردازد. جمعیت زیادی پشت در غسال خانه؛ جمع شده بودند و صدای گریه هایشان به گوش پیرمرد می رسید. انقدر صدای ناله و فغان دوستان و شاگردان علی زیاد بود که پیرمرد را کم کم داشت کلافه می کرد. خب حق داشتند؛ . علی همچون دُّرِ گوهربار و گرانبهایی بود که از دست داده بودند. پیکر نحیف و بی جان علی را ؛ روی سنگ غسال خانه گذاشتند😭. پیرمرد نزدیک شد تا کارش را شروع کند؛ اما در نگاه اول؛ دلش قدری به رحم امد،آخر چرا باید جوانی به این سن؛چنین لاغر باشد؟؟ آنچنان لاغر که پوست بر استخوانش چسبیده باشد😭😭. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈• ﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_سوم #شهیدعلےخلیلی صدای گرفته ی علی در گوش مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• چهارم پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه شد؛ نگاهی به سراپای پیکر نحیف و بی جان علی انداخت اما...😔 اما نگاهش به زخم گلوی او خیره ماند. از زیادی تعداد بخیه ها در تصورش امد که این جوانی که اکنون تسلیم و مسخر او شده و در زیر دستش،آرام و بیخیال از هیاهو و سر و صدای گریه همراهانش قرار گرفته، اهل دعوا بوده که چنین زخم بزرگی بر گلویش مانده؛ اما خوب که دقت کرد،لبخند و چهره ی سفید و نورانی علی؛ تصورات و خیالات اشتباهش را بر هم زد. پیرمرد که با دیدن پیکر علی ،منقلب شده بود مِن من کنان از استاد پرسید:" عِه....عِه..‌.بببخشید حاج اقا؛ شما با این جوان نسبتی دارین؟ البته ببخشیدا که می پرسم،اخه خیلی گریه می کنین می پرسم. " استاد علی گفت:" من استادش بودم و اون شاگردم بود😔😭،اما فقط به ظاهر شاگردم بود." پیرمرد که از حرف استاد سر در نیاورد، اب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید:" یعنی چی به ظاهر شاگردتون بود؟!" استاد گفت "" این جوان؛ استاد اخلاق من بوده و هست.من خیلی چیزهای خوب ازش یاد گرفتم؛ همیشه هر وقت جایی کسی خطایی می کرد اون و راهنمایی می کرد. یادمه؛ یک بار در بین سخنرانیم چند تا حرف زدم که غیبت بود؛ بعد از سخنرانیم، همین جوان ۲۱ ساله؛ بهم پیامک داد و گفت :" ببخشید حاجی، شما استاد ماهستین،ولی به نظرم این چندتا حرفی که گفتین غیبت بود." استاد اهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و با افسوس گفت:" خیلی خوب بود خیلی 😭😭" . پیرمرد با شنیدن حرف های استاد با تعجب گفت:" چه عجب؛ پس خلاف کار نبوده،اخه من فکر کردم از این جوانهای لات و لوته اخه گردنش....گردنش..." .استاد اجازه نداد که پیرمرد حرفش را کامل کند سریع گفت:" علی لات و لوت نبود،هیکل مشتی هم نداشت؛ ولی لوتی رفاقت و معرفت بود، همیشه از خودش می گذشت برای کمک به دیگران ،همیشه از خودش گذشت برای کمک به اسلام و مردم؛ حتی از جسم خودش هم گذشت😔" استاد اشک های چشمانش را پاک می کرد تا بتواند صورت نورانی علی را بهتر ببیند. پیرمرد با تعجب پرسید:" پس؛ پس زخم روی گردنش برای چیه؟!" استاد نگاهش که به حبل الورید شکافته ی علی افتاد اهی عمیق کشید و گفت:" برای اینکه حرف ولی فقیه اش روی زمین نباشه و رهبرش غریب و تنها نمونه،دفاع از ناموس مردم کرد تا گوهر عفت و عفاف دختر مردم به تاراج نره،ولی خودش 😔آسیب دید مثل زهرا سلام الله علیها. " استاد یاد جواب پزشکی قانونی افتاد که علت شهادت علی را*ناشی از جراحت وارده شده بر گردنش* اعلام کرد افتاد و به پیرمرد گفت:"شاهرگ گردنش را با چاقو زدن اون نامردا،😭تمام خون بدنش مثل فواره از گردنش می زد بیرون؛ هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ،اما خدا دو سال اون را به مادر جوانش بخشید تا راحتتر بتوانه از پسرش دل بکنه 😭." پیرمرد بغض کرد و پرسید:" چند سالش بود که این اتفاق براش افتاد؟!!" استاد اهی کشید و گفت:" تقریبا ۱۸ سالش بود ،مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها 😔" پیرمرد پیکر علی را می شست و غسل می داد تا اینکه 😭... تا اینکه دستش به پهلوی علی خورد و 😭دیدن ان صحنه به قدری برایش سخت و طاقت فرسا بود که فریاد یا زهرا سلام الله علیها گفتنش در تمام ساختمان پیچید. علی انقدر لاغر شده بود که پوست بر استخوانش چسبیده بود؛ و پهلویش مثل پهلوی شکسته ی حضرت مادر شده بود😭. استاد که پهلوی علی را دید گریه هایش بلند تر از قبل شد و در میان گریه هایش گفت:" ای وای😭،خدایااااااااااا؛ این مادر چی کشیده که هر روز جگرش گوشه اش را در این وضع می دید😭😭😭! " مادر مبهوت و غمگین پشت در غسال خانه به انتظار جانش نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت. و به خاطراتی که با علی داشت فکر می کرد. مادر گمان می کرد که خوب از جانش پرستاری نکرده که حالا جان بی جانِ جانش؛ مهمان سنگ غسال خانه شده است. صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید؛ تصویر ان روز را در ذهنش مجسم کرد که لوله ی متصل به معده ی علی را؛ اسید معده می خورد و او مجبور بود که اسیده معده را خارج کند. این کار درد عجیبی داشت،اما علی خم به ابرو نمی آورد و دستان مادر که می لرزید را نوازش می کرد. اما مادر؛ دیدن جانش در آن شرایط برایش سخت بود و به علی می گفت:" علی جان؛ مادر قربون سرت بشم، هواسم و پرت نکنه فدات شم،زخم و زیلی میشی ها؛ بزار کارم و بکنم."😭 مادر چقدر زود دلش برای دستان علی و نوازش هایش تنگ شده بود.😭 ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود چهارم #شهیدعلےخلیلی پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• بالاخره انتظار به سر آمد و پیکر نحیف علی را با تابوتی مزین به پرچم سه رنگ کشور،را از سالن تطهیر بیرون آوردند. شاگردان علی که تا حالا آسمانی شدن مربی مجاهدشان را انکار می کردند با دیدن تابوت و عکس لبخند نقش بسته روی لبان علی را دیدند، شکشان به یقین تبدیل شد و صدای گریه شان بلند شد. حس و حال عجیبی بود؛ صدای شیون و زاری دوستان و شاگردان بلند تر از قبل شده بود . چند نفر از نوجوان ها به سر و صورت خودشان می زدند و فریاد می زدند و با اشک می ریختند .😭 اما مادر... مادر با دیدن تابوت جانش قلبش لرزید اما اشک چشمانش را هیچ کس ندید ،انگار داشت خواب می دید،همان چیزی که از آن فرار می کرد عاقبت به سرش آمده. علی اش رفت .😭 مادر فقط می خواست برای آخرین بار صورت نحیف و استخوانی علی اکبرش را ببوسد و دست نوازش بر محاسن و موهای پریشان جانش بکشد . تابوت علی را که دید، بی تابی و دلتنگی اش برای دیدن صورت ماه پسرش بیشتر از قبل شد،اما هیچ به زبان نیاورد. ناگهان استاد علی گفت:" حاج خانوم،برای آخرین ملاقات و وداع با علی😭تشریف بیارین خونه ی خادم مسجد الزهرا سلام الله علیها، علی آقا را آنجا می بریم تا با هم وداع کنید. علی خیلی اون مسجد را دوست داشت." مادر با شنیدن این حرف سرش را تکان داد و راهی مسجد شد. هر چه مادر به محل ملاقات با علی اش نزدیک تر و نزدیک تر می شد ،اضطرابش بیشتر و بیشتر می شد آخر نمی دانست تحمل دیدن علی را با کفن دارد یا نه 😭. مادر در همین افکار بود و به خاطراتش با علی فکر می کرد تا اینکه خود را خانه خادم مسجد الزهرا سلام الله علیها دید. ساکت و آرام و مبهوت جلوی در خانه ایستاد و با چشمانی خسته که از شدت گریه شب قبل ورم کرده بود،به تابوت علی اکبر ۲۱ ساله اش نگاه می کرد،بدون هیچ عکس العملی. دوست علی با گریه گفت:" بیا مادر،بیا مادر کنار علی ات بشین😭..." ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_پنجم #شهیدعلےخلیلی بالاخره انتظار به سر آمد و
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر پس از شنیدن حرف دوست علی؛ آرام و ساکت با پاهایی لرزان قدم بر می داشت. آهسته اهسته به تابوت جگرگوشه اش نزدیک شد و نفس هایش به شماره افتاده بود. صورت سفید و نورانی علی را در کفن دید،تپش قلبش با دیدن جانش در این حال بیشتر و بیشتر شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌چشمانش پر از اشک شد اما نمی خواست پلک بزند تا از دیدن صورت ماهِ جانش محروم شود. قطره ای اشک از چشمانش بر گونه هایش چکید، و مادر مزه ی شوری اشک هایش را در دهانش حس کرد. دستش را دراز کرد تا صورت علی را نوازش کند؛ اما لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود. صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید::" مامان؛ مامان ☺️!" مادر جواب داد :" جان مادر علی !" اما هر چه منتظر ماند علی جوابی نداد جز لبخند ملیح همیشگی اش.😔 مادر در حالیکه لبانش هم می لرزید گفت:" سلام پسرم،سلام مرد من😭سلام عزیزدلم 😭. خوبی پسرم؟؟" و باز هم چهره ی دلنشین و آرام علی،اما بدون جواب. هر چند علی خوابیده بود اما در حقیقت سراپا گوش شده برای شنیدن حرف های مادرش. مادر بر تمام بدن علی دستی کشید . استخوان های جوان ۲۱ سال ی مادر ،زیر دستانش حس کرد. اما انگار برای مادر همین استخوان ها و تن نحیف علی،باعث دلگرمی و آرامش بود. دوست علی حس کرد که مادر،می خواهد حرف هایی خصوصی به جانش بزند. به دوستانش گفت:" برادرا در را ببیندین تا کسی داخل نیاد!" 😭خودش هم سریع مادر را با علی تنها گذاشت. مادر حرف هایش را شروع کرد:" علی جان، پسرم؛ یادته می گفتی مامان نمیخوای برام زن بگیری؟؟ پاشو پسرم، پاشو علی جانم، مامان اگه قول بدی بلند شی همین الان برات یک دختر خوب پیدا می کنم ،پاشو مامان ،پاشو علی😭!" مادر طاقت دیدن جانش را در این حال نداشت؛ تمام تلاش خود را می کرد تا علی بلند شود و با شیطنت همیشگی اش،بگوید:" که همه چیز خوبه و حالم خوبه مامان 😊!" اما نه لباس سفید تن علی؛ بیانگر سفر آخرت و راه بی بازگشتش بود.😔😭 مادر سر و صورت علی را نوازش می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت . التماس و التماس می کرد تا علی زنده شود اما 😭فرصت دو ساله ی علی به پایان رسیده بود و وقت دل کندن و دل بریدن از او بود. ثانیه ها علی رغم میل مادر ،زودتر و سریعتر از همیشه می گذشتند . ۱ دقیقه گذشت ؛ ۲ دقیقه ۳ دقیقه ... مادر تا به خود آمد ۱۵ دقیقه ی وقت وداع با علی به پایان رسید 😔 و در باز شد. استاد علی آهسته و آرام گفت:" مادر؛ اجازه میدین علی جان را ببریم؟😔" مادر با دلهره و ناراحتی عجیب از دست دادن علی برای همیشه به تابوت نگاه کرد . استاد من من کنان گفت:" میدونم مادر،م.........میدونم دل کندن از علی سخته براتون😔،نه فقط برای شما برای من و تمام دوستان جدا شدن از علی سخته😔خیلی سخت😭اما مادر؛ مردم منتظرند.چیزی تا شروع مراسم تشییع نمونده، مادر اجازه میدین؟!" مادر ناراحت و مبهوت سرش را تکان داد و گفت:" بفرمائید ببرین 😔" اما در دلش بی تاب و بی قرار بود و با بردن علی غوغایی عجیب در دلش به پا شد. تابوت علی، روی دست دوستان به پرواز در آمد و از در خانه بیرون آمدند،اما همان دم در طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه مانع حرکت تابوت شدند 😳. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر پس از شنیدن حرف دوست عل
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• و هشتم مادر تابوت را نگاه می کرد،هنوز باورش نمیشد که علی رفته است و دیگر او را نخواهد دید. دلش برای دیدن صورتش پر می کشید،اما چه باید می کرد جز همان کاری که در تمام این دو سال انجام داده، کاری جز صبوری. مادر در عالم خویش بود که صدایی در گوشش پیچید:" دیر میشه هااااا،باید بریم بهشت زهرا 😔!" استاد بود که با این حرف پایان زمان ملاقات وداع را برای مادر اعلام کرد. مادر نگاهی به تابوت کرد ،انگار در دلش آتشی بر پا کرده اند و 👀با چشمانی بارانی که مردمکشان می لرزید تابوت علی را نگاه کرد و در دلش گفت:" یعنی میخوان علی ام را ببرن😭😭!! یعنی دیگه پسرم را نمی بینم ،یعنی پاره تنم را در قبر می گذارن و یک خروار خاک رویش می ریزن😭😭!!!،ای کاش ! ای کاش حالا که این چند ساعت فقط پیکر علی همینجاست در کنارش باشم تا آخرین لحظه تا آخرین لحظه 😭!"، مادر دلش میخواست به آنها بگوئید که اجازه دهید چند ساعت باقی مانده را در کنار جگر گوشه ام باشم 😭اما نمی دانست چطور حرفش را بزند. استاد از نگاه های مضطرب مادر، متوجه دل اشوب بر پا شده در دلش شد و گفت:" مادر، میخوایین همراه علی تا بهشت زهرا بیایین!؟" مادر از شنیدن این حرف تعجب کرد اما لبخند کمرنگی به نشانه رضایت بر روی لبهایش نشست. استاد علی ، آرام زیر گوش حسن لطفی زمزمه ای کرد و بعد بلند گفت:" برو بردار، برو بهشت زهرا می بینمت. 😉 و پیکر علی را برداشتند و در آمبولانس گذاشتند،مادر هم با اکرام در کنار تابوت او نشست. دوست دیگری کنار راننده آمبولانس نشست و با نگرانی هر از چندگاهی، پشت آمبولانس را نگاه می کرد و حال و هوای مادر را زیر نظر داشت. آمبولانس حرکت کرد. مادر ساکت و مبهوت به عکس روی تابوت علی خیره شده بود، نه حرفی 😔 و نه حتی اشکی😔 سکوت بی انتهای مادر، جوان را نگران کرد. جوان خودش را از صندلی بالا کشید و مادر را نگاه کرد. مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ،شاید به یاد دورانی افتاده بود که علی را باردار بود و با او حرف میزد . جوان گفت:" مادر میخوای براتون روضه بخونم؟!" مادر به آرامی گفت:: بخوان مادر ،بخوان " انگار تنها چیزی که دل مادر را در ان لحظه آرام می کرد شنیدن یک روضه بود که دلش را هوایی کرده بود. مادر آن قدر،در عالم خودش بود که حتی به جوان اعتراض نکرد که چرا خلوت دو نفره یشان را بهم زده😔. جوان شروع به خواندن روضه کرد و مادر آهسته آهسته و بی صدا اشک می ریخت . آمبولانس ایستاد مسیر چقدر برای مادر کوتاهتر از قبل شده بود. با توقف آمبولانس قلب مادر هم انگار از کار ایستاد و ضربان قلبش سریع تر شد. انگار قلبش داشت از سینه اش بیرون می آمد. استاد خودش را به آمبولانس رساند اما نمی دانست چه کار کند!😔 مادر قادر به دل کندن از علی نبود. جوانی که مادر و علی را تا بهشت زهرا همراهی کرده بود، اوضاع را به استاد گفت و در نهایت با تاسف و ناراحتی گفت:" حاج اقا؛ من نمی تونم در را باز کنم ،خودتون این کار را کنین😔! استاد نفس عمیقی کشید و به در آمبولانس زد و در را باز کرد. مادر به یکباره قلبش فرو ریخت 😭به تابوت علی نگاه کرد ،در آن لحظه فقط و فقط صدای نفس نفس،هایش را می شنید . مادر با ناراحتی از داخل آمبولانس به جمعیتی که برای تشییع پیکر علی آمده بودند انداخت اما ... اما انگار جمعیت ۱۴ هزار نفری را اصلا نمی دید، به تابوت علی نگاه کرد و با غصه گفت:: چیشد علی!!؟ چرا هیچ کس نیومده برای تشییع پیکرت؟؟ مگه نمی گفتی یک عالمه دوست داری؟؟ پس کو؟ چرا هیچکس نیست!؟ استاد اجازه گرفت و تابوت علی را به همراه چند نفر دیگر از آمبولانس بیرون آوردند و به خیل عظیم دستان مردمی که در ۵ روز سال نو به تشییع او آمده بودند داد. و علی بر روی دستان مردم به پرواز درآمد.. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
۱•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود و هشتم #شهیدعلےخلیلی مادر تابوت را نگاه می کرد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نود و نهم تابوت علی می رفت، و مادر با چشمانی نگران جانش را با گوهر اشک بدرقه می کرد. هیچ کس باورش نمیشد این خیل عظیم جمعیت برای تشییع پیکر علی ان هم در تعطیلات عید نوروز بیایند. تعداد زیادی زیارت عاشورا چاپ شده بود که در روی آنها عکس علی بود. مردم به عکس علی که مثل نگینی در دستشان می درخشید نگاه می کردند و زیر گوش یکدیگر می گفتند:" ععععه،چقدر خوشگله ،چیشده که شهید شده؟!😔! پدری به جوانش می گفت:" خدا به خانواده و پدر و مادرش صبر بده،خیلی جوان بوده😔😭داغ جوان خیلی سخته😭." دیگری با تعجب می پرسید:" شهید هشت سال دفاع مقدس هست؟!" و ان یکی در جوابش می گفت :" نه ،شهید امر به معروف و نهی از منکر هست." و با تعجب گفت:" شهید امر به معروف و نهی از منکر 😳!!" و ان هنگام بود که عنوانی جدید ان هم شهید امر به معروف و نهی از منکر در ذهن مردم نقش بست. همزمان با برگزاری مراسم تشییع؛ پدرعلی و دوستان به ساختمان امور بهشت زهرا رفتند تا محل دفن و آرامگاه ابدی علی را از مسئول ان بهشت جویا شوند. مسئول بهشت زهرا شناسنامه علی را گرفت،نگاهی به عکسش انداخت و با تاسف سری تکان داد. سال تولد علی و مشخصاتش را وارد سیستم کرد تا به صورت خودکار،سامانه برایش محل تدفین را مشخص کند. مسئول پس از وارد کردن اطلاعات در سیستم گلویش را تازه کرد و گفت:" قطعه ۲۴؛ردیف شهدای سال ۵۸و۵۷ محل تدفینشون هست." و دستش را در کِشوی میزش برد و مهر سال شهادت ۱۳۶۸ را در آورد و با اطمینان و بی معطلی به شناسنامه ی علی زد. پدر شناسنامه جانش را گرفت و با غصه به آن نگاه کرد 😔شاید با خودش فکر می کرد که الان باید شناسنامه پسرش را به عاقد می داد برای ثبت عقد نامه اش،اما امان 😪امان از روزگار بی وفا که بد با پاره تنش تا کرد. پدر در همین فکر ها بود و به شناسنامه علی نگاه می کرد که ناگهان چشمانش از تعجب گرد ماند😳😳شناسنامه را به همراهان هم نشان داد .همه با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و در گوش،هم زمزمه می کردند" چی؟؟؟ سال ۱۳۶۸😳😳!!! یعنی سه سال قبل از تولد علی؟!" پدر آب دهانش را فرو خورد و گفت:" اقا،ببخشید شاید اشتباهی شده،پسر من متولد سال ۷۱ هست ولی این تاریخ مهر شهادت که شما زدید مربوط به سال ۶۸ هست ، سه سال قبل از اینکه حتی علی به دنیا اومده باشه،هست،میشه مجددا اطلاعات علی را ثبت کنید؟! شاید اشتباهی شده! مسئول گفت:" آقای خلیلی؛ سامانه از حسابهای دنیوی و مادی ما که سر در نمیاره بی خبر از همه چیزه ،طبق برنامه ای که بهش داده شده عمل می کنه،ولی بازم چشم برای تسلی دل شما،مجدد امتحان می کنم." و با عجله شروع به ثبت اطلاعات کرد. سه بار تلاش کرد تا یک جای خالی برای تدفین علی پیدا شود،اما عجیب بود؛ هر سه بار،سامانه قطعه ۲۴،ردیف ۵۸ و ۵۷ را نشان می داد 😔😳. مو به تن همه سیخ شده بود، چه اتفاقی افتاده،! مگر میشود کسی قبل از اینکه حتی به دنیا بیاید سه سال قبل از تولدش شهادتش را امضا کرده باشند؟؟؟😳 اما دوستان علی که فکرش را کردند گفتند:" اصلا از همان اول معلوم بود که علی مرد این دنیای خاکی نیست و اسمانی است." ادامه دارد ‌.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت نود و نهم #شهیدعلےخلیلی تابوت علی می رفت، و مادر با
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوستان و استاد همگی راهی قطعه ۲۴ شدند تا خانه آخرت او را ببینند و ان را برانداز کنند قبل از آن که مهمانان تشییع پیکر علی به بهشت زهرا برسند. یکی از کارمندان بهشت زهرا که آنها را همراهی می کرد بعد از رسیدن به قطعه ۲۴ ایستاد، و با دست اشاره کرد به قبری که در دو طرف آن، شهدای سالهای ۵۷ و ۵۸ دفن شده بودند و خطاب به پدر گفت:" همین جاست." پدر ،بغضی را که از چند روز قبل ان را در گلویش پنهان کرده بود با دیدن قبر عصای دستش ،شکست و اشک و اشک.😭 پدر دلش آرام نگرفت ،وارد قبر شد تا ببیند آیا خانه ابدی علی اش امن و خوب است یا نه! اما..😭 اما انگار دلش آرام نمی گرفت ،با صدای بلند گریه می کرد. دوستان علی؛ قصد آرام کردن پدر را داشتند اما نمی توانستند،چرا که آنها پدر نبودند تا بدانند از دست دادن پسر جوان یعنی چه😭! پدر زیارت عاشورا را از جیب کوتش در آورد و به یاد اباعبدالله الحسین علیه السلام که بر بالین جوانشان حضرت علی اکبر علیه السلام حاضر شدند ،عاشقانه و با حزن و ماتم و سوز اشک ،آرام آرام زیارت می خواند. از طرفی پیکر نحیف و بی جان علی لحظه به لحظه به محل تدفین نزدیک تر و نزدیک تر میشد. چیزی نگذشته بود که خیل عظیم جمعیت حاضر در مراسم تشییع، در حالیکه تابوت علی را غرق گل کرده بودند به بهشت زهرا و قطعه ۲۴ رسیدند. تابوت علی را روی زمین گذاشتند. نوبت به خواندن نماز شده بود ،نمازی برای شهیدی بزرگ که ،اجر کارش، همچون دریا بود. نماز بر پیکر علی به امامت حاج آقا صدیقی که حوزه ی امام خمینی ره الله تحت نظر ایشان بود اقامه شد. نوبت به مرحله تدفین رسید. استاد علی دور تابوت علی را گرفتند و جمعیت را کنار می زدند . مادر که متوجه آخرین مرحله این وداع با شکوه شد،در ان سر و صدای محیط شلوغ اطرافش، هیچ صدایی نمی شنید جز صدای قلبش که بلند تر از همیشه ضرب اهنگ ضربانش به گوشش می رسید. _گُلمپ گلمپ 😔 انگار ثانیه هم با تپش قلب مادر هماهنگ شده بود و با هر تپش قلبش کند تر و کندتر پیش می رفت. یکی از دوستان علی گفت:" استاد، دست شما را می بوسه 😔در تابوت و باز می کنید؟!" استاد اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با بسم الله در تابوت را باز کرد. با گشوده شدن در تابوت ؛ به یک باره انگار زمان از حرکت ایستاد و حاضران و شاهدان این صحنه،به مجسمه ای تبدیل شده بودند. انگار تمام خیل عظیم جمعیت سکوت کرده بودند به احترام علی،تا مبادا او را با کوچکترین سر و صدایی از خواب بیدار کنند. پیکر نحیف علی را استاد و چند تن از دوستانش از تابوت بلند کردند مثل نوزادی که الان خوابیده و او را از گهواره بلند می کنند😭. علی را در قبر گذاشتند و در تمام این دقایق مادر شاهد پاره تنش بود که چگونه قرار است برای همیشه از دیدن روی ماهش محروم شود. بلند کفن را باز کردند و سمت راست صورت استخوانی و نحیف علی را روی خاک گذاشتند . تلقین را گفتند و نوبت به گذاشتن سنگ لحد رسید که مادر..... ادامه دارد..... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صدم #شهیدعلےخلیلی آرامگاه ابدی علی مشخص شد،پدر و دوس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با پایی که با دیدن جانش در قبر لرزششان بیشتر شده بود به سمت خانه ابدی علی رفت. به اطرافیانش گفت :" میخوام با بچه ام حرف بزنم ،میخوام برم توی قبر." پرویز(پدر علی ) دست مادر را گرفت و کمکش کرد تا وارد قبر شود. مادر با حالی زار و پریشان، دستانش را که بیشتر از همیشه می لرزید ،به سمت صورت علی دراز کرد. انگار علی فارغ از هیاهوی و غوغای دور و برش آرام مثل همیشه خوابیده بود ،درست مثل زمانی که نوزادی بیش نبود. مادر صورت علی را نوازش کرد ،محاسن و موهای پاره ی تنش را مرتب کرد و گفت:" مامان؛ علی جانم؛ چقدر لاغر شدی مادر، پوست و استخوانی شدی مادر 😭، همیشه از خودت گذشتی برای دیگران، از جانت هم برای اسلام گذشتی مادر😭.چقدر این دو ماه سختی کشیدی مادر😭" مادر با جانش آخرین حرفهایش را رو در رو میزد و شاهدان این لحظات با صدای بلند گریه می کردند. مادر دلش میخواست علی برای آخرین بار ،اورا در آغوش پر محبتش بگیرد،اما نه.. آغوش علی برای همیشه داشت بسته میشد و مادر تا آخر عمرش از نعمت آغوش پسر محروم میشد. مادر درد و دل هایش را باید برای علی می گفت اما کمی تامل کرد،چون می دانست وقت برای درد و دل زیاد است،چون دیگر صدای زیبای علی که از جنس ارامش بود را دیگر نخواهد شنید و از این پس علی گوشی می شود برای شنیدن تمام حرفهایش. مادر آغوش جانش را در آن لحظه می خواست 😭اما افسوس افسوس که علی خوابیده بود و تنها چهره ی متبسم اش را به دیدگان ملتمس مادر هدیه می داد اما، با همان چشمان بسته اش هم مادرش را خوب خوب می دید. مادر در حالیکه صورت علی را نوازش می کرد با صورتی که باران اشک،خیس شده بود گفت:" پسرم علی جان،ببخش مامان اگه خوب ازت پرستاری نکردم و درد کشیدی و اذیت شدی، علی جانم، حلالم کن مادر😭،اگه مامان خوبی برات نبودم😭،جگرگوشه ام حلالم کن😭می پرسمت به مادر مادرا ،ان شاءالله حضرت زهرا سلام الله علیها مراقبت باشن. 😭" مادر دهانش را نزدیک گوش علی برد،انگار می خواست رازی مادرانه یا درخواستی را با علی اکبرش در میان بگذارد. مادر درحالیکه خیلی لبهایش را نزدیک گوش علی برده بود گفت:" علی مامان،من بعد شهادتت خیلی باید در مراسم هات از خوبی هات و از کار بزرگی که بخاطرش زخم زبون و نیش زبون مردم را شنیدی حرف بزنم، مرد من،علی ام ،کمکم مادر،دعا کن خدا بهم صبر بده،کمکم کن استقامت داشته باشم و داغت را تحمل کنم 😭😭." مادر این را گفت و اشک چشمش روی صورت علی چکید. مادر صورت علی را پاک کرد و صورت و پیشانی پاره تنش را برای آخرین بار بوسید. به محض اینکه مادر از قبر بیرون امد،انگشتر شرف الشمس که دوست علی برایش از مشهد آورده بود تا او از کما بیرون بیاید و به اراده خدا و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام، علی انگشتش را تکان داد ،به استاد پسرش داد تا ان را در خانه اخرتش بگذارد. دستمال سفید اشک علی را هم که تنها برای ائمه اطهار علیهم السلام گریه کرده بود را هم درون قبر گذاشتند تا خاک و افلاکیان شاهد باشند که چقدر برای غربت و مصائب اهل بیت علیهم السلام اشک ریخته است حتی زمانی که خود از درد به خودش می پیچید. تربت امام حسین علیه السلام را هم گوشه گوشه ی قبرش گذاشتند و قدری آب زمزمه هم روی کفنش ریختند. و نوبت به چیدن سنگ لحد شد . لحظه سخت و جان فرسایی بود انگار تمام زمین و زمان در سکوتی محض فرو رفته بودند و زمان از حرکت ایستاده بود جز، قلب مادر 😥 قلب مادر بی تاب تر از همیشه در سینه می کوبید، علی اش ناکام از دنیا رفت😭و مهمان خانه ی قبر شد. انگار رویای عروس شدن دختری را که برای علی اش در سر می پروراند هم به خاک سپرده می شد و سنگ لحدی بر تمام آرزوها و خواب هایی که مادر برای علی اکبر۲۱ ساله اش داشت گذاشته می شد مادر با چشمانی که بارش اشکش بیش از پیش شده بود برای آخرین بار به صورت علی که چهره در نقاب خاک کشیده بود نگاه می کرد، انقدر برایش مهم بود تا از تک تک ثانیه ها استفاده کند و علی را یک دل سیر ببیند که حتی اشک هایش را با سرعت پاک می کرد تا مانع دید چشمانش نشوند . و اما پدر😭 پدر که در تمام مدت ساکت و صبور و آهسته مثل یک کوه می سوخت ،درست مثل پسرش که کوه ِغیرت بود، با دیدن چیده شدن سنگ های لحد ،طاقتش به پایان رسید و به زمین نشست و بلند بلند گریه کرد 😭. انگار کمرش از داغ یگانه پسرش شکسته بود😭. و و و 😭آخرین سنگ لحد هم گذاشته شد و چهره ی علی برای همیشه از دید دوستان و آشنایان و از همه مهم تر مادر و پدرش پنهان ماند 😭. و خروار ها خاک 😭روی تن رنجور نخ نمای علی ریخته شد😭،پیکری استخوانی و لاغر که روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواند 😭. ادامه دارد نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یڪم #شهیدعلےخلیلی مادر با پایی که با دیدن جانش د
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آغوش گرفته و مادر😔 مادر ؛ در حسرت دوباره دیدن علی مانده بود. چقدر زود دلتنگ جانش شده، انگار نه انگار که تا دقایقی قبل صورت نحیفش را نوازش می کرد. مادر و پدر به همراه مهمانان به خانه باز گشتند، اما خانه ی 😔بدون علی.😭 تخت خواب علی خالی بود؛ و دیدنش داغ دل عزاداران را بیشتر می کرد. گلاب اشک،مراسم زیارت عاشورا را معطر می کرد. رفته رفته شب شد؛ و هوا تاریک. و مهمانان رفتند. مادر انقدر بی رمق شده بود که دیگر نای حرکت کردن نداشت. روی تخت خالی علی،دراز کشید، هنوز بوی عطر و وجود علی را روی تختش احساس می کرد و اشک می ریخت. رفته رفته ۱۴ روز از شهادت علی گذشت؛ صدای زنگ خانه ی آقای خلیلی به صدا در آمد. مادر در را باز کرد. پیرزنی قد خمیده و فرتوت وارد خانه شد. پدر و مادر علی با تعجب به مهمان تازه وارد نگاه می کردند. پیرزن وارد خانه شد. مادر با لبخند کمرنگی به او سلام کرد. پیرزن به گرمی جواب سلام مادر تازه داغ دیده را داد. پیرزن با تعارف پدر و مادر نشست و شروع به سخن گفتن کرد:" والا،من خودم مادر شهید هستم. ۱۴ روز پیش،پسرم به خوابم اومد.بهش گفتم:" مادر، حالا که اومدی، بیا بشین یک دل سیر ببینمت مادر. اما پسرم عجله داشت و گفت:" باید برم زودتر. بهش گفتم کجا مادر؟ تازه اومدی!" پسرم گفت:" قراره برامون یک مهمان جدید بیاد،شهیدی داره به جمعمون اضافه میشه. گفتم:" شهید 😍! اسمش چیه؟ پسرم گفت:" علی خلیلی،شهید علی خلیلی ☺️،باید بریم به استقبالش مادر. خدانگهدار. پسرم رفت. و من تصاویر فرزند شهید شما را در تلویزیون دیدم و به سختی خانه ی شما را پیدا کردم. پسرم، شهید دوران هشت سال دفاع مقدس هست.و پسرتون در همان ردیف مهمان پسرم شده." مادر و پدر از تعجب دهانشان باز مانده بود. و مادر در دل خود با اطمینان بیشتر گفت:" شهادت علی را از ازل برای او نوشته بودند ،علی ی من ماندنی نبود و اهل زمین نبود ." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دوم #شهیدعلےخلیلی خاک ها ،تنِ رنجور علی را در آ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛ انگار قلبش هرآن از سینه می خواست بیرون بیاید، سکوت خانه و تخت خالی پسرش، بیش از پیش ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. به دنبال راهی می گشت برای آرام کردن قلب بی قرارش. راهی نیافت جز😔 جز رفتن به خانه ی پسرش . خانه ای که علی اش ،با تمام وجود مدتها خواهانش بود. چادرش را برداشت و راهی مزار علی شد. آرام آرام قدم بر می داشت و اشک می ریخت، نگاهش در خیابان ها به زنان و دختران بد حجابی می افتاد که بخاطر بی عفتی انان؛ اکنون پسرش زیر خروارها خاک خوابیده. انگارتاوان بد حجابی آنها را باید ناهی از منکر پس می داد. مادر تسبیح قهوه ای رنگی را همیشه همراه خودش داشت. آرام ذکر می گفت. و هر چه مزار علی نزدیکتر و نزدیکتر میشد،بی قراریش بیشتر . مادر به آرامگاه علی رسید. سلام کرد و روی قبر افتاد😭:" سلام علی جان؛ سلام پسرم،من اومدم مامان. " و تنها اشک روضه خوان روضه تن نخ نمای علی اکبرِ مادر می شد😭. و مادر زیارت عاشورا را از کیفش برداشت،عکس خندان علی روی جلد کتاب بود. مادر زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت، شاید در بین سطر سطر و واژه واژه ی زیارت، داغ دلش بیشتر و بیشتر می شد. اما ... 😔مادر به یاد احسان شاه قاسمی ضارب جانش افتاد. ای کاش حالا که او قاتل علی اکبرش شده؛ به سزای اعمالش برسد اما 😔. اما چه بسا این خواسته ای بی فایده باشد. مردم در یک تظاهرات خواهان قصاص قاتل علی شدند ،اما همزمان شبکه های معاند 😡سینه احسان شاه قاسمی را به سینه زدند و مقصر را علی اعلام کردند و.... ادامه دارد.. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر بی تاب و بی قرار شده بود؛
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر هم مثل مردم دلش میخواست که قدری به قاتل جانش گوشمالی درست و حسابی داده شود،اما انقدر داغ علی و خانه ی بی او برایش سخت بود😭که تنها گریه حالش را خوب می دانست . مادر هر روز صبح زود کنار قبر علی اکبرش می رفت و با تاریکی هوا به خانه بر می گشت. انقدر با علی درد و دل می کرد که و اشک می ریخت که دیگر رمقی برایش باقی نمی ماند. رختخوابی برای خودش روی زمین ،در کنار تخت جانش پهن کرد و روی آن دراز کشید و خواب تمام چشمانش را فرا گرفت و دیگر هیچ نفهمید. صدای گرفته ای به گوشش خورد و آرام آرام چشمان مادر را باز کرد. _جانم😴 مادر منتظر جواب می ماند اما باز هم جانم گفتنش هایش بی جواب می ماند 😔. باز هم خواب علی را دیده بود😥. خنکای نسیم صورت غرق اشکش را نوازش کرد. پنجره باز مانده بود و پرده ی سفید تور مانندش در باد می رقصید،و رایحه ی خوش بویی همچون بوی بهشت به مشام مادر رسید. انگار علی،باز زودتر از مادر،خود را به پنجره رسانده بود. قند در دل مادر،آب میشود و برق شادی در چشمانش می درخشد 😍،شاید علی اش پا را از خواب و رویای شبانه مادر فراتر گذاشته و وارد دنیای حقیقت گذاشته. مادر با شوق پرسید:" علی، علی جانم اینجایی مامان 😍!!" دستش را ارام بالا آورد و روی تشک و بالش علی کشید. هنوز کامل خواب از سرش نپریده و خیال کرد که علی روی تخت خوابیده 😔. مادر گرمای سرِ علی اکبرش را روی بالش حس کرد،تعجب می کند و سریع از بسترش بلند می شود و می نشیند تا جانش را ببیند 😍. اما..😔 اما چند روزی است که ان تخت خالی است و صاحبش در زیر خاک آرام گرفته. مادر به پنجره نیم باز اتاق نگاه می کند. انگار علی باز هم مثل همیشه خیلی زود از همان پنجره نیم‌باز رفته 😔و مادر را تنها گذاشت است. مادر ناامید از دیدن روی پسر،سرش را می چرخاند و به قاب عکس جانش که از پشت شیشه ی تصویر به او لبخند می زند را نگاه می کند. علی باز هم از پشت قاب شیشه ای عکسش به مادر سلام می کند ک لبخند می زند 😌. مادر لبخند تلخی میزند،و به سمت میز می رود. قاب عکس جانش را بر میدارد و می بوسد. علی باز هم به موقع آمده بود تا مادر را از خواب بیدار کند و او را برای نماز صبح آماده کند. مادر وضو می گیرد،جا نمازش را پهن می کند و _الله اکبر قامت نماز می بندد. ادامه دارد..... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_چهارم #شهیدعلےخلیلی مادر هم مثل مردم دلش میخواس
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر با خنده می گوید:" علی مادر،بزار چایی دم بزارم تا دوستانت اومدن ازشون پذیرایی کنم.😅" و اخم کرد و گوشه ی چشمش را به قاب عکس نقش بسته ی علی که روی میز جلوه گری می کرد نگاه کرد کد صدای خنده ی اش را در ذهنش تصور کرد😂. گرمای دست مبینا که روی شانه هایش بود ،نگاه مادر را به سمت دختر برگرداند. دختر کوچک خانواده با چشمانی که مردمکشان می لرزید از مادر پرسید:"مامان، داداش علی اینجاست😢؟!" مادر به چشمان معصوم مبینا خیره شد و گفت:" دلت برایش تنگ شده😉!" مبینا اخم هایش را درهم کشید،دو دستش را به کمر زد و سیاهی چشمانش می لرزید و گفت:"نه خیرم😠هیچم دلم تنگ نشده ،چند روزه ما رو ول کرده رفته،واسه چی دلم براش تنگ شه😠!"و دوان دوان به اتاقش رفت . صدای بهم خوردن در اتاق ،مادر را تکان داد. مادر با حسرت پیش خود گفت:" ای کاش برای یک لحظه،انگشتانم اشک های دخترم را لمس می کرد و می توانستم ارامش کنم😔" به عکس علی نگاه کرد و گفت:" حق داره مامان جان، خواهرت خیلی بهت وابسته بود خیلی دوستت داره😔." یک دستش را روی تخت فشار میدهد و با یک یاعلی از سر جایش بلند می شود و به سمت اتاق مبینا می رود. مادر آهسته و آرام در اتاق را باز می کند. مبینا صورتش را محکم در بالشت فرو می برد تا مادر اشک هایش را نبیند. مادر آهسته به سمت میز می رود کشوی دوم را باز می کند با دیدن لباسهای منظم و مرتب تا شده دلش قنج می رود،و به یاد دوران کودکی و نوجوانی علی می افتد. علی از همان کودکی منظم بود ان هم نه یک مقدار کم ،خیلی زیاد ،حرف مادر نبود، همه ی فامیل و دوستان می گفتند که انگار نظم در خون علی بود. مادر دستش را زیر لباسها می برد،انگار دنبال چیزی می گردد. صدای خِش خِش کاغذ ،مبینا را نگران می کند و صورت قرمز گریانش را به سمت مادر برمیگرداند و با تعجب می پرسد:"چیکار می کنی؟😕🤔" مادر کاغذی را بیرون آورد و گفت:" آهان پیدایش کردم،دنبال این می گشتم 😏." مبینا با دیدن کاغذ دستِ مادر ،به سرعت جستی می زند و ان را از دستان مادر می قاپد و با اخم پرسید:" از کجا پیدایش کردی؟😠" مبینای ۹ ساله، برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت😔😢وبا چشمان معصوم و سیاهش به گل های قالی زل می زند. بعد از چند ثانیه گفت :" خب 😔شاید نمی خواستم این و ببینی😔😥" درصدای دختر شرمندگی موج می زد و در چشمان مادر التماس برای خواندن آن نامه.😔😭 مبینا چند لحظه با خود کلنجار می رود ،از یک طرف دیدن ناراحتی مادر برایش سخت بود و از سوی دیگر، دلش نمی خواست حرف های محرمانه ای را که برای علی نوشته است ،کسی بداند حتی مادر.😔 اما ... اما در نهایت تصمیم می گیرد که ان نامه را برای مادر بخواند . مبینا کاغذ را که پشت سرش پنهان کرده بود بیرون می آورد و تصمیم می گیرد که با تند خواندن آن،شرمندگی در صدایش و لرزش دستانش را در خش خش تکان خوندن کاغذ پنهان کند. "به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان چند وقت است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم. دوست دارم داداش جونم. امضاء از طرف خواهرت مبینا 😭😭😭😭😭😭😭 ادامه دارد...ـ نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_پنجم #شهیدعلےخلیلی مادر با خنده می گوید:" علی ماد
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_ششم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هفتم #شهیدعلےخلیلی مادر آرام آرام و با واژه واژ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روضه خوانده شد و زیارت عاشورا با گلاب اشک بر ابا عبدالله الحسین علیه السلام خوانده شد. و خاطره ی ان شب نیمه شعبان برای مادر تجدید شد؛ و مادر😭 مادر در دل گفت:" ای کاش آن نیمه شب ۱۵شعبان ۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و‌.....😭😔 و... از خانه بیرون نمی رفت تا این اتفاق برایش نمی افتاد و الان 😔😭در کنارم بود. مادر گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک کرد. مهمانان و دوستان علی رفتند. مبینا و مادر وسایل پذیرایی را به آشپز خانه بردند،همه چیز مرتب است،ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زد. تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده بود که تمام خاطرات مادر درون آن جای داشت😍😔. مادر چادرش را تا کرد و در کشو کمد گذاشت و کنار جعبه نشست،آستین هایش را کمی بالا زد و دسته ای کاغذ بیرون آورد. نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر بر پا شد😍. با سر و صدای کاغذ ها ،چراغ اتاق مبینا روشن شد. دختر کوچک خانواده، از لابه لای دو لنگه در یواشکی،دلداگی مادر را تماشا کرد😭. مادر نقاشی ها را بوسید و مراقب بود تا مبادا اشک چشمانش اثر هنری جانش را خراب نکند😭. مادر کاغذها را کنار دستش روی زمین گذاشت و قوطی را برداشت. در قوطی را که باز کرد،چند تیکه اسباب بازی قدیمی را بیرون آمد. هر چند اسباب بازی ها قدیمی بودند،اما برای مادر خاطرات بازی علی اکبرش با آنها تازگی داشت😭. مادر آدم اهنی کوچک را برداشت ،و بویید. انگار بوی علی اش را می داد😭. مادر با ناراحتی و چشمانی اشک بار گفت:" علی جون! مادر 😔😢" و مبینا از بین در نیمه باز اتاقش منتظر شنیدن ادامه حرف مادر بود،حتی برای اینکه صدای مادر را بهتر بشنود، سرش را کمی از لای در بیرون آورد. مادر نجوای عاشقانه اش با علی ادامه داد:" چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن د سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞، آدم اهنی،ماشین کنترلی برات خریدم ،اما😭 چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!!😔😢" کنجکاوی خواهر ،دل کوچکش را قلقلک داد ،باید حرف های مادر با برادر می شنید،گوش هایش را تیز کرد تا تمام حرف های مادر را بشنود 🤔. مادر اهی کشید ،اشک های صورتش را پاک کرد و گفت:" یادته علی؟؟! اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم 😔😬." مبینا از شنیدن این حرف تعجب کرد با خودش گفت:" داداش علی مامان را حرص داد؟😳مگه میشه؟ .داداشی که خیلی آروم بود و مامان و خیلی دوست داشت، یعنی چیکار کرده بود؟؟ اخه چرا با لباس خاکی برگشته بود خونه؟ اون که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید😔،یعنی چی شده بوده؟؟ " کنجکاوی و سوالات در ذهنش پای مبینا را به حرکت درآورد. مبینا که به خودش آمد، خود را در کنار مادر دید. مادر با لبخند به او نگاه کرد ☺️و قوطی را برداشت و تکانی داد و عروسک کوچکی را بیرون آورد. و مبینا 😳.... ادامه دارد.... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_هشتم #شهیدعلےخلیلی روضه خوانده شد و زیارت عاشورا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مزه اس،این چیه😍؟ چشمان مادر برق زد 😍. مبینا با عجله گفت:" بده ببینم،این اینجا چیکار میکنه؟" مادر با لبخند عروسک را کف دستش گذاشت😊.و خندید و گفت:" از دست کارای داداشت😂😂" از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر ،مبینا هم خنده اش گرفت. اما؟؟ اما در ذهن مبینا سوالی مدام دور می زد،انقدر این سوال ذهنش را درگیر کرده بود که پرسید:" چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ 😅 مادر خندید و در حالیکه نگاهش به عروسک کف دست مبینا خیره مانده بود گفت:" چند تا از این عروسک های سرباز داشت،با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح می ندازه اونم عروسکشو از جیبش در آورده بود و اندوخته بود توی ضریح 😂😍." مبینا با تعجب گفت:" 😄عه!!🤣" مادر تفنگ اسباب بازی را برداشت و ماشه اش را کمی تکان داد ،مبینا ان را از دستش گرفت و برانداز کرد🔫.و گفت:" این چیه؟ چراغم داره مامان ،باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم😍. و مادر غرق در سکوت عمیق و مبهم شد😔. مبینا که چشمش به مادر افتاد،گفت:" مامان، این شما رو ناراحت می کنه؟😢یاد چیزی افتادی؟. مادر اهی کشید و گفت:" برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید،علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین 😞😔 مبینا عصبانی شد و اخم هایش را در هم کشید و گفت:" خیلی بیخود کردهبود 😡 اگه جای اون بودم حسابشو می رسیدم 😡." مادر.... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_نهم #شهیدعلےخلیلی مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘. اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄" مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔... اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت. مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر. مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄" هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭. مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️ مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"! مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍" مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️ مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳 مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔" لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد. سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥 و مادر... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_دهم #شهیدعلےخلیلی مادر که عصبانیت مبینا را دید خ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر ،لبخند زد و مبینا را به آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:" دخترم،من همه دوتای شما بچه هامو خیلی دوست دارم عززززززیزززدلم😘" دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر،حکایتی بود طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده😔😭. مادر حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود را هم حتی نگه داشته بود،او تازه فهمیده بود چرا علی برایش چیز دیگری بود . مادر،آن قدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد ،بوی عطر وجود و حضور علی را می داد😔. نگاه مادر،در لابه لای خاطره ها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره شد، روی آن نوشته بود(علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک شد،تصویر دستنبد را در حوض چشمانش رقصاند، طاقت نیاورد،آن را برداشت،بغض امانش را برید و راه گلویش را بسته بود. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته بود خیره میشد،و گاهی هم در لابه لای آن چشمانش به عکس مهربان علی. مادر لبخند تلخی زد 😞و اهی عمیق وجودش را فرا گرفت. دستبند نوزادی علی،تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر بود علی می خندید و مادر هم از لبخند زیبای علی خندید،صدای گرفته علی در ذهن مادر پیچید. صدای گرفته ای که گفت:" هیچ چیز دست من و تو نیست....فقط خدا .... خدا.... خدا...... کار هر روز مادر، سپری کردن لحظات سخت هجران علی بود با 😔صندوقچه خاطرات جانش،و رفتن بر سر مزارعلی اکبرش 😭. هر روز خودش را به آرامگاه ابدی علی می رساند و خانه ی آخرت جانش را آب و جارو می کرد😭و سنگ قبر سفید مزار جانش را می بوسید، به یاد تک تک دورانی می افتاد که علی دست و پایش را غرق بوسه میکرد. مادر هنوز هم باورش نمیشد😭! آخر چه کسی باورش میشد علی انقدر زود از میانشان پر بکشد و روح پاکش به آسمان عروج کند😭!!!؟؟؟ مادر در خانه را بعد از چهلم علی به روی تمام خبرنگاران بست،به روی تمام مسئولینی که فقط به فکر گرفتن عکس یادگاری به پاره ی تن مادر بودند و فارغ از دغدغه ی بیماری و بدحالی علی😭. مادر در را بسته بود .اما... تمام تلاشش را برای گرفتن حکم قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی،انجام داد. یک سال تمام از این دادگاه به ان دادگاه رفت و... ادامه دارد... نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_صد_یازدهم #شهیدعلےخلیلی مادر ،لبخند زد و مبینا را
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دادگاه حکم به قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی داد،اما...😔 اما دهه ی کرامت شروع شده بود. مادر به یاد تمام خاطرات علی افتاد و عکس های زیارتی جانش در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد. صدای علی در گوشش پیچید:" مامان!" مادر گوشه گوشه ی خانه به دنبال صدای علی گشت😭. ای کاش علی را در برابر دیدگانش می دید 😭،دلش برای دیدن صورت مثل ماهش تنگ شده بود،دلش می خواست علی را در آغوش بگیرد و بفشارد 😭تا تمام حس و حالش را درک کند. دوست داشت علی هم اورا در آغوش بگیرد و با همین در آغوش گرفتن،جانِ مادر، تمام سختی هایی که برای مادر به وجود امده بود در درد فراقش حس کند😭. ان صدا باز هم در گوش مادر پیچید:" مامان!"☺️ و مادر که از پیدا کردن جانش مایوس شده بود ،در جواب با چهره ای خسته و ناراحت گفت:" جانِ مامان؟!" و علی گفت:" یادته، همیشه می گفتم اگه نوجوانها به امام رضا علیه السلام وصل بشن دیگه همه چی حله؟!" و مادر گفت:" اره نورِ چشمم😔" مادر به عکس علی که از پشت قاب شیشه ای قاب عکس به او لبخند می زند نگاه کرد😊.و اشک 😥در حوض چشمانش حلقه زد. مادر گفت:" یعنی علی...تو میخوای....😔تو میخوای که ....ب ب ..ب ..ببخشمش؟؟!" و جواب علی لبخند رضایت بود ،رضایت برای بخشیدن زندگی به کسی که زندگیش را از او گرفته بود😔. پرویز، به کنار مادر امد و گفت:" اعظم جان؛ مطمئنی میخوای احسان را قصاص کنی؟!" مادر با چشمانی قرمز و اشک الود،به پدر نگاه کرد و گفت:" یعنی چی پرویز ؟ یعنی ببخشیمش؟؟ اون علی ام را از من گرفت 😭،اگه ..😭اگه اون شب با چاقو پسرم را مجروح نمی کرد،الان پاره ی تنم کنارم بود نه زیر خاک 😭😥،الان پسرم دستم و می بوسید، نه که من سنگ قبرش را ببوسم .😭 چقدر برای جگر گوشه ام آرزو داشتم،😭ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش😭،بچه هاشو ببینم ،😭اما....😔 اما حالا چی؟! بچه ام فقط روحش اینجا با منه، ولی تن نحیف و لاغرش زیر خروارها خاک آرام گرفته😭😭. پرویز ؛ من تمام زندگی مو با از دست دادن علی،باختم 😭،علی تمام هستی و وجود من بود😭." پدر،اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت:" میدونم اعظم جان؛ علی تمام هستی ما از این دنیا بود،ولی عزیزم خاک سرده 😔،با قصاص کردن احسان که علی ی ما زنده نمیشه،اعظم جان! لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست . خون را که با خون نمی شورن. اعظم جان؛ بگذر، ما داغ جوان دیدیم، اجازه نده پدر و مادر احسان هم داغ جوان بببینن 😔. بیا و از حکم قصاص بگذر. من مطمئنم علی هم اینجوری راضی هست.بخاطر امام رضا علیه السلام ببخش." مادر سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و فقط به حرف های پرویز گوش می داد. مادر پس از چند دقیقه سکوت گفت:" باشه،می گذرم،بخاطر امام رضا علیه السلام 😔،من اصلا از همون اول می خواستم ببخشم،ولی میخواستم اونها بفهمنن که ما چی کشیدیم توی این دو سال و 😭یک سال شهادت علی 😭؛ بیانیه ای می نویسیم و در اون بیان می کنیم که ما در ایام کرامت، از حکم قصاص احسان شاه قاسمی گذشتیم و فرزند شاداب و خندان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم 😭😭." و پرویز لبخند زد و از مادر تشکر کرد. و پدر به دادگاه اطلاع داد . و اما سالها از آن ماجرا گذشت. هنوز هم که هنوز است،مادر دل بیقرارش در کنار مزار علی آرام می گیرد. و علی در خواب به مادر می گوید که به هئیت الزهرا سلام الله علیها بروید، و مادر هر گاه به ان هئیت می رود حضور علی را ویژه تر احساس می کند و پدر،با تیشرت مشکی،که با عکس پاره ی تنش منقش شده بود، بر سر مزار علی اکبرش حاضر می شود. و علی ،همواره دستگیر مردمان سرزمینش است هر جا که صدایش بزنند. علی عزیز😭، شهادتت مبارک ❤️😭 به پایان امد این دفتر ، حکایت دلتنگی مادر، هم چنان باقیست 😭. نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‎‌