eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر نگاهش به درِ ساختمان سرد خانه خیره مانده بود و از هر کس که رد می شد التماسدعا می کرد که مراقب علی اش باشند،آخر این اولین شبی بود که در طول عمرش؛ جانش در این مکان برای همیشه آرام خوابیده بود 😔😭. حسن که دیدن حال پریشان و مبهوت مادر،و التماس هایش،جگرش را به آتش کشیده بود و با گریه می گفت:" مادر؛ مادر بیا بریم خونه، علی خوابیده 😭،دیگه درد نداره مادر،علی بعد ازتحمل دو سال درد و سختی امشب آرام و بی درد خوابیده😭." مادر که نگران و مبهوت سرد خانه را نگاه می کرد،با اصرار حسن لطفی راضی شد که به خانه برگردد، اما هر چند قدم که دور می شد بر می گشت باز هم به ساختمان سرد خانه که جانش امشب آنجا مهمان است نگاه می کرد. در راه مادر به حسن گفت:"پسرم؛ علی ام خوب شد،علی ام حاجت روا شد؛علی اکبرم شفا گرفت😭، مراسم روضه بگیرین و چهلمین زیارت عاشورا پسرم و بخونین 😭،آخرین زیارت عاشوراش را گرو نگه داشته بودم تا بچه ام خوب شد بخونم. " حسن که مثل ابر بهار به پهنای صورت اشک می ریخت گفت:" چشم مادر،به بچه ها میگم امشب بیان خونه تون بعد از مجلس عزای حضرت زهرا سلام الله علیها و آخرین زیارت عاشورا ی چله علی را بخونیم😭." حسن؛ به یاد حرف علی افتاد؛ که می گفت:" حسن؛ میخوام این چله زیارت عاشورا را بگیرم به نیت اینکه حالم خوب بشه و سرپا شم و در ده ی دوم ایام فاطمیه برای خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم.😃." چهره ی خندان و شاداب علی جلوی چشمان حسن مجسم شد، وقتی که این حرف را می زد، باورش نمی شد که دیگر علی را هیچ وقت نخواهد دید ،چشمانش را بست و تا باور نکند که دوستش دیگر نیست . مادر به خانه رسید؛ حسن تک تک به دوستانش زنگ زد و از آنها خواست به منزل آقای خلیلی بیایند . او به این فکر می کرد که چطور به شاگردان موسسه و به دانش آموزان علی بگوید که مربی مجاهدشان به شهادت رسیده و دیگر اورا نخواهند دید. شاگردان علی؛ خیلی به مربی شان وابسته بودند، حتما شنیدن این خبر برایشان خیلی سخت بود،اما چاره ای نبود؛ باید نذر مادر ادا می شد و چله زیارت عاشورا علی؛ کامل می شد و دانش آموزان هم متوجه می شدند که معلم خستگی ناپذیرشان چشم از این دنیای فانی فرو بسته است. حسن به استاد زنگ زد و با صدای لرزان گفت:" الو حاجی.!" استاد علی با شنیدن گرفته ی حسن،که حاکی از گریه فراوانش بود با نگرانی پرسید:" چیشده حسن؟! چرا صدات اینجوریه؟ گریه کردی؟" حسن با بغض گفت:" حاجی!علی ،علی خلیلی حاجی 😔😢!" استاد که از نگرانی جانش به لب آمد با اضطراب گفت:" علی چیشده حسن؟🥺 حسن بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت"ع .....ع.......عل....علی ....حاجی.😭 استاد که انگار شصتش خبر دار شده بود بدنش لرزید و نفس هایش به شماره افتاد ،اما می خواست مطمئن شود با صدایی لرزان پرسید:" علی چیشده حسن !!" حسن بلند جواب داد:" ع ......ع.......علی ....علی .....علی شهید شد." استاد با شنیدن این خبر انگار یک سطل آب سرد بر سرش ریخته باشند و زیر لب آرام گفت:" انا لله و الیه راجعون ." حسن خواسته ی مادر علی را به استاد گفت و از آنان خواست که با بچه های هیئت بعد از مراسم به آنجا بیایند. استاد و دانش آموزان علی و به همراه اهالی هیئت بعد از مراسم عزای حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه پدر علی آمدند و مراسم زیارت عاشورا ی با شکوهی برگزار شد. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•